رضا علامه زاده
از دور بر آتش
بههر جانکندنی بود رمان تازهی سلمان رشدی را به پایان بردم! اگر خورهی رمانخوانی نبودم، یا اگر به موضوع این رمان علاقه ویژهای نداشتم حرفش را نمیزدم و این را به حساب خودم میگذاشتم نه نویسنده. رمانهای نیمهخوانده در کتابخانهام کم نیست. اما رمانی با عنوان “دوسال و هشتماه و بیستوهشت شب” که جمعش میشود همان هزارویکشب، خوراک هرکس نباشد خوراک من یکی باید میبود!
از آنجا که کتاب پرحجم “هزارویکشب” را بارها بالا و پائین کردهام و جدا از مطالب پراکنده، اخیرا در پانزده مطلبِ پیوسته از زوایاى مختلف این کتاب شگفت را بررسیدهام وقتى با رمان تازهى سلمان رشدى روبرو شدم بلافاصله و با اشتیاق تمام شروع به خواندنش کردم. متاسفم که بگویم این کتابِ بىدروپیکر و بىشیرازه را در سطح کارهاى سابق خود نویسنده ندیدم که هیچ، آن را بازى شلختهاى یافتم با نمادها و کاراکترهاى شناخته شدهى شرقى بهقصد ارائهاش به غربیانِ ناآشنا با دنیاى قصهپردازىِ شرق.
اما پیش از پرداختن به این رمان باید یک بار دیگر تکلیفم را با خوانندگان این مطلب در مورد سرچشمهی کتاب هزار و یکشب روشن کنم. چون موضوع حساس است اجازه بدهید قاعده بازى را تعیین کنیم که کسى نتواند جر بزند!
وقتى از کتاب هزار و یکشب نام مىبرم منظورم کتابى است که صدوشصت، هفتادسال پیش به دستور بهمنمیرزا فرزند فرزانهى عباسمیرزا (ولیعهد فقید محمدشاه) به قلم عبداللطیف طسوجىِ تبریزی، از عربى به فارسى ترجمه شده و مترجم به جاى ترجمه اشعار عربى به فارسى، از ابیاتى از رودکى و فردوسى و انوری و سعدى و حافظ و… به مناسبت استفاده کرده است.
این کتاب که در قطع معمولی دارای نزدیک به دوهزار صفحه است از یک داستان اصلی یا به قول هنرمند دانای زمانهمان، بهرام بیضائی، از یک “داستانِ بنیادین” تشکیل شده که در دل خود چندین و چند داستان کوتاه و بلند را جا داده است. این داستان اصلی یا بنیادین را همه میشناسیم: شهرزاد با بیان قصههای تودرتو در طول هزار و یکشب ملک شهربازِ همسرکش را نه تنها از کشتن بیشتر وامیدارد بلکه از او پادشاهی عادل و مهربان به حال رعیت میسازد. اما شاید همه به این نکته توجه نکرده باشیم که این داستانِ بنیادین حداکثر هشت صفحه از کتاب قطور هزار و یکشب را به خود اختصاص داده و تمامی بحثهای مربوط به ایرانی بودنِ اصل هزار و یکشب مریوط به همین داستانِ بنیادینِ هشت صفحهای است! تازه کم نیستند مورخینی که معتقدند همین داستان بینادین را هم ایرانیان باستان از یک کتاب هندی گرفتهاند! و این را هم نگفته رها نکنم که نویسندگان کتاب هزار و یکشب به ایرانی بودن داستان بنیادین اعتراف دارند وگرنه به راحتی میتوانستند اسم شهرزاد و دنیازاد و شهرباز را به اسامی عربی تغییر دهند و این کتاب قطور را با نام بردن از سلسه ساسانیان آعاز نکنند: “چنین گویند که مَلِکی از مُلوکِ آلِ ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر داشت، یکی شهرباز و …”
من قبلا هم نوشتهام که چون با همسایگانمان خیلی اهل منوتوئی نیستم این مقوله را درز میگیرم فقط یادآوری میکنم که کتاب هزار و یکشبِ مورد بحثِ من، مثل یک پرده نقاشى عظیم چندهزارمترى است که قاب باریکى دورش را گرفته و تنها عنصری که رنگ ایرانى دارد همین قابِ آن است؛ یعنى قصهی شهرزاد و خواهرش دنیازاد، و شوهرش ملک شهرباز. وگرنه تمام قصههاى درهمبافتهشدهى این تابلوى عظیم، قصههاى عربى هستند؛ یعنى هم کاراکترها عموما عرباند و نامهاى عربى دارند، و هم ماجراها در اغلبِ قریببهاتفاق قصهها در سرزمینهاى عربى مىگذرد. و شاید بههمین دلیل ساده باشد که ترجمه کتاب هزار و یکشب به زبانهای اروپائی عنوانش “شبهای عربی” است؛ نه بهخاطر توطئه غربیها برای دزدیدن گنجینهی ادبی ما، و بخشیدن آن به عربها!
حالا حتى اگر بپذیریم آن کتابى که با عنوان “هزار افسان” در ایران باستان وجود داشته و روزی روزگاری به عربی ترجمه شده، همین کتابی است که عربها بخشى را دستکارى کرده و بخشى را کموزیاد کردهاند و نام هزار و یکشب بر آن گذاشتهاند، باز باید ببینیم جز ماجراى شهرزاد و شوهرش و چند حکایت کوتاه در مورد حیوانات که زمان و مکان معین ندارند کدام حکایت هزار و یکشب مىتوانست در هزار افسان وجود داشته باشد.
این هم یادمان باشد که حتی حضور عدد هزار در این هر دو، دلیل هیچ تشابهى نیست. هزار افسان یعنى هزار افسانه یا قصه (البته اگر لغت هزار، به اصظلاح اهل دستور زبان، “قیدِ کثرت” مثل “هزارپا” و “هزارچم” نباشد!)، در حالیکه در کتاب هزار و یکشب صحبت از حداکثر دویست (دقیقتر بگویم صدونودوهفت) حکایتِ مستقل است که در هزار و یک شبِ متوالى توسط شهرزاد براى شوهرش بیان شده است.
برگردیم به اصل مطلب. سلمان رشدی در رمان تازهاش گرچه بهزیبائی با عدد هزارویک بازی کرده و با بخش کردن آن به ماه و سال، عنوان تفکر برانگیزی برگزیده اما در استفادهی ساختاری از کتاب هزار و یکشب اصلا موفق نبوده است؛ نه از داستانهای گیرایِ تودرتو در آن خبری هست، و نه از کاراکترهای تازه و جالب توجه.
خلاصه کردن کتاب بهدلیل بیشیرازه بودن آن غیرممکن است و مثل خود کتاب بیسروته از آب در خواهد آمد. تنها چیز دندانگیری که در این کتاب یافتم این نکته است که سلمان رشدی سعی میکند بگوید که در دنیای امروز ما، دیواری که در قدیم میان زندگی جاری و واقعی از یکسو، و زندگی تخیلی و کابوس وار اجنه و شیاطین و اشباح از سوی دیگر وجود داشت، فروریخته است و زندگی امروزیان ملغمه است از کشمکش دائمی دنیای ما و دنیای اجنه، که حتما اشارهای است به شرائط سیاسی امروز جهان، بویژه جنگ مذهبی در خاورمیانه. و برای بیان این نکته از هر چه در فرهنگ غنی شرق وجود دارد بیتوجه به عمق معنای آنان استفاده کرده است: جن و پری و عفریت و …. و شهرزادِ قصهپردازِ هزار و یکشب.
او نه تنها با نام شهزاد و خواهرش دنیازاد بازی سادهای کرده بلکه از کوه قاف و سیمرغ شاهنامه هم نگذشته و جاوبیجا از آنان استفاده نادقیق کرده است. اگر این را وقت تلف کردن نمی دانستم میآمدم چندین نمونه از این شلختگی را نشانتان میدادم ولی تا نگوئید که دارم بهانه میگیرم به یک نمونه آشکار از آن میپردازم. رشدی در صفحه ۱۵۷ رمان، از زبان کاراکتر اصلیاش که نام خواهر شهرزاد، دنیازاد، را بر او نهاده و او را از اجنههائی معرفی میکند که در زمانهای مختلف میزیسته، میگوید:
«در اطراف مرزهای سرزمین افسانهها، کوهِ گِردی وجود دارد به نام کوه قاف، جائی که بر مبنای افسانهها زمانی یک خدا- پرنده در آنجا زندگی میکرد به نام سیمرغ که فامیل مرغ رُخ در حکایت سندباد است.»
از یک خانواده پنداشتن یا هماننددانی سیمرغِ شاهنامه با مرغ رُخ در حکایت سندباد نشانهی روشن بیدانشی کسی است که نه شاهنامه را به درستی خوانده و نه هزارویکشب را.
سیمرغ، در اساطیر ایرانی گرچه بسیار پبشتر از نوشته شدن شاهنامه حضور داشته ولی استادِ توس آنچنان چهرهی بیهمتائی از این مرغِ افسانهای تصویر کرده است که در نوغ خود در دنیای اساطیری بینظیر است. بر من نیامده که در مورد سیمرغ بنویسم فقط به یادتان میآورم که نامِ سیمرغ با رستم، قهرمان اصلی شاهنامه پیوندی ناگسستنی دارد چرا که این سیمرغ است که زال پدرِ رستم را از نوزادی در آشیانهی خود میپرورد و وقتی او را به برنائی میرساند با دادن پَری از بالاش به زال، دو بار در جساسترین لحظات زندگی رستم به کمکش میشتابد: یکی در وقت بهدنبا آمدن او، وقتی مادرش رودابه از هوش رفته است؛ و یکی آنگاه که در نبرد با اسفندیار زخمهای مرگبار خورده است و تنها به افسون این مرغِ افسانهای است که سلامتش را باز مییابد.
حالا بیائید خلاصهای از مرغ رُخ در حکایت سفرهای سندبادِ بحری در هزارویکشب را با سیمرغ مقایسه کنید تا ببینید چه مضحک است در دنیای قصهپردازی این دو را از یک طایفه نامیدن!
سندباد در سفر دوم از هفت سفر معروفش در جزیرهای چنان سرمست طبیعت میشود که خوابش میبرد و ملوانان و بازرگانان او را در همان جزیره جا میگذارند و میروند. وقتی بیدار میشود چشمش به پرندهی عظیمالجثهای میافتد که بر گنبد سفید بزرگی نشسته. نام این پرنده “رُخ” است و آن گنبد سفید چیزی نیست جز تخمِ رخ! سندباد دستارش را مثل طناب میتابد و یک سرش را به کمر خود و سر دیگرش را به پای رخ گره میزند تا به این حیله وقتی رُخ به پرواز در میآید از آن جزیره بگریزد.
حالا نقش ابتدائی مرغ رُخ در هزارویکشب را با نقش استورهای سیمرغ در شاهنامه مقایسه کنید تا ببینید چه تشبیه بیپایهای از قلم سلمان رشدی در این رمان جاری شده است.
بگذریم! گرچه آن طور که دلم میخواست پنبه این کتاب را نزدم ولی فکر میکنم به اندازه کافی دقِ دلم را از این که کُلی پول و وقتم را برای خریدن و خواندن هزارویکشب به روایت سلمان رشدی حرام کردم، در آورده باشم!