کتاب‌شیدایی در عصر دیجیتال

مهدی خلجی

کتاب‌فروشیِ نزدیک ساختمانِ من هم تا آخر دسامبر بسته می‌شود؛ یعنی دیگر در شهر واشنگتن، هیچ شعبه‌ای از کتاب‌فروشی زنجیره‌ای «بارنز اند نوبل» (Barnes & Noble) برقرار و سرِ پا نخواهد بود. با این حساب، تنها چهار کتاب‌فروشی عمده در پایتختِ آمریکا هنوز کار می‌کنند؛ هرچه بود، از سال ۲۰۰۷ به این سو، همه رخت تجارت از این شهر بسته‌اند.

برای من که در کتاب‌خوانی و کتاب‌شیدایی قدیمی‌مآب‌ام، برچیدن کتاب‌فروشی‌ها حکمِ کویر کردن جنگل‌های شمال را دارد.
نسل بعد از من، با عادت به خواندن نسخه‌های دیجیتال، چه بسا به زودی قلم و کاغذ را هم برای نوشتن فراموش کند. آن‌چه روزی «لوازم التحریر» می‌خواندیم، «زوائد التحریر» شده‌اند. حالا حتا می‌توان به جای نوشتن، حرف زد و گذاشت تا کامپیوتر صدا را به کلمات نوشتاری برگرداند.

مَثَلی لاتینی می‌گوید: «سرنوشت کتاب‌ها را توانایی‌های خواننده رقم می‌زند» (Pro captu lectoris habent sua fata libelli).

از این پس، کتاب می‌ماند، ولی در فرگشتی تکنولوژیک نه بر روی کاغذ و با کلماتِ جوهرین که بر صفحه‌های خرد و کلانِ نوری و با برنامه‌های کامپیوتری. در تاریخِ کتاب و خواند و نوشت، عصری پایان می‌گیرد و دورانی سراسر نو می‌آغازد.

همان‌طور که کم کم شهرها از کتاب‌فروشی‌ها تهی می‌شوند، خانه‌ها هم از کتاب‌خانه‌های شخصی و اتاقی مخصوص مطالعه بی‌نیاز می‌گردند؛ معماری شهر و خانه، هر دو، دگرگون می‌شود و فضای پیرامونِ انسان شکل دیگری پیدا می‌کند. انسان دیگر برای خواندن و نوشتن پایبند جایی خاص نیست و می‌تواند کامپیوتر یا تبلت یا هر ابزار دیگر دیجیتال خواندن و نوشتن را هر جا که خواست ببرد. شبیه تحول قانون شریعت یهود به اخلاق مسیحی است! کارگاهِ دانش، درونی می‌شود؛ انگار معابد مقدّس را به صور خیالی یا رؤیاهای اختیاری در بیداری بدل کنند، بفروشند و بخرند و به مصرف رسانند. ناپدید شدن کتابی که در دست می‌گرفتیم، پیوند ما را با بسیاری چیزها از جمله «مکان» تغییر می‌دهد. خواندن و نوشتن شتاب می‌گیرند، دست‌یافتنی‌تر می‌گردند و البته بی‌وطن، بی‌مکان.

نسخه‌های کاغذی که نسخ می‌شوند، فضاهایی عمومی خاصی هم از بین می‌روند. کتاب‌فروشی‌ آدم‌هایی مشتاق و محتاج خواندن ولی بیگانه با یکدیگر را زیر یک سقف می‌کشید و به پرسه‌زدن وامی‌داشت و در تلاقی چشم‌ها و صورت‌ها قصه‌ها و حادثه‌ها یا خیال‌ها برمی‌انگیخت. غیاب کتاب‌فروشی، رشته‌ای می‌بندد و رشته‌ای می‌گشاید، و هم‌هنگام، هزار رشته‌ی دیگر از داستانِ زندگی را بر آب می‌افکند.

پیشه‌ها و هنرهای بسیاری ارج و ارزش و کارکرد خود را از دست می‌دهند و صنعت‌ها و خلاقیّت‌هایی از جنس تازه جای آن‌ها را می‌گیرند. انقلابی عظیم در اقتصادِ کتاب و اساساً ابزار، سبک و عادت‌های خواندن و نوشتن رخ داده که رویه‌ی دیگر انقلابی در فهمِ زبان و خودِ عقلانیت است. عقلانیتِ دیجیتالی بر ساختِ ذهن و ادراک آدمی چیره می‌شود و کم کم عقلانیتِ نوشتاری را از در به در می‌کند.

بر خلاف بسیاری دیگر، آدمِ کتاب‌شیدا آگاه است که نه کتاب فقط کتاب است، نه کتاب‌فروشی تنها کتاب‌فروشی و نه کتاب‌خانه فقط کتاب‌خانه. کتاب تنها ابزاری برای دیدن کلمات و خواندن جمله‌ها نیست و گرنه می‌شد همه به شیوه‌‌ی شگفتِ جرج سانتایانا، فیلسوف آمریکایی، رفتار کنند که گفته‌اند هر ورق از کتابی را که می‌خواند، می‌کند و دور می‌ریخت.

گردآوری و نگهداری کتاب بسته به درجه‌ی کتاب‌شیدایی و توانایی مالی و دانش و ذوق گردآورنده، پست و بلندِ خود را دارد، ولی تنها زاده‌ی نیاز به خواندن و دانش‌آموختن نیست؛ بل‌که بازتابِ شیفتگی به خود کتاب است؛ جسمِ کتاب، این تندیس کوچکی که در دست می‌گنجد و گاهی از هُرم گرمای پوست دست‌ ما بر اندام او عرقی می‌نشانیم و برق حروف عنوان و عطف آن را می‌شوییم و می‌ساییم و اگر بدان انس بیابیم، پیش چشم ما جان می‌گیرد به فربهیِ و چالاکی بخشی عزیز از زندگی روزمره‌ی ما. و تنوّع بی‌حدّ آن، حوصله‌ و شور کتاب‌شیدا را بی‌حدّ و اندازه می‌کند؛ از تفاوت جنس کاغذ و شکل قلم کلمات گرفته تا طرح و ماده‌ی جلد و کیفیت و سبک صحافی و قدمت و نویی و بسیاری ویژگی‌های دیگر آن.

جمع و حفظ کتاب آفرینشی هنری است و مانند هر اثر هنری دیگر، بسته به ذهنیّت درونی و موقعیّت تاریخی مخاطب، دریچه‌ای است به سوی فهم جهانِ ذهنی و سرگذشتِ عینی گردآورنده (پدیدآورنده‌ی اثر)؛ و هم‌چنین، سرچشمه‌ی الهامی برای هر زائر کتاب‌خانه، ولو این‌که قدرت یا فرصت خواندن کتاب‌ها را نداشته باشد و محروم از چشیدن میوه‌ها، به تماشای بستان بسنده کند.

والتر بنیامین، درباره‌ی گردآوری کتاب بسیار اندیشید و نوشت و خود، کتاب‌شیدایی تلخ‌فرجام بود. او هر جلد کتاب‌خانه را نماینده و نمادِ سرنوشتی جداگانه می‌دانست که داستانِ خویش را دارد و در زندگی گردآورنده نقشی متمایز می‌گزارد، چه کارکرد آن تلطیف خاطر و نور نشاط پاشیدن به نزهتگه جانِ صاحب‌اش باشد، چه غم‌گساری و رهانیدن او از پریشان‌‌حالی و هیاهو و همهمه‌ی بازار و خیابان، چه کسب آگاهی یا تزیین فضای زیستن او.

با این همه، بنیامین، خوش‌باورانه می‌پنداشت حتا وقتی گردآورنده‌ی کتاب می‌میرد و از «صفحه‌ی وجود محو می‌شود»، کتاب‌خانه، چونان گروه هم‌سرایان تراژدی‌ای یونانی، گواهی دیرپا بر کِرد و کار و بودِ او می‌ماند.

ولی چه بد که چنین نبوده و نیست. بسا کتاب‌خانه‌ها که در زمان حیات صاحبِ خود دودِ پراکنده شدند. از آن سو، به ندرت می‌توان کتاب‌خانه‌ای یافت که در روزگار پسامرگِ گردآورنده‌اش، دیری دوام یافته باشد.
داستان خودِ بنیامین و کتاب‌خانه‌اش، نمونه‌ای است از این واقعیتِ ناگوار و بی‌شمار.

چند هفته پس از آن‌که هیتلر به قدرت رسید، بنیامین ناگزیر، گریزان و آسیمه‌سر، آلمان را ترک گفت و مجموعه‌ی کتاب‌هایش را به یکی از همسایه‌ها سپرد.

همسایه، چندی از آثار قیمتی‌تر کتاب‌خانه را به نشانی بنیامین در دانمارک فرستاد. در آن دوره‌ی کوتاه، بنیامین نزد برتولد برشت زندگی می‌کرد. هنگامی که به پاریس رفت، کتاب‌ها را هم با هزار زحمت و زاری همراه خود برد؛ ولی هرچه اقامتِ او در پاریس بیشتر طول می‌کشید، پس‌انداز‌ش هم بیشتر ته می‌کشید.

سرانجام، ناچار شد در آن گیر و دار و آشوب و دلهره‌ی جنگ، یکی یکی کتاب‌هایش را بفروشد تا بتواند از پس پرداخت هزینه‌های اولیه برآید. تا خبر رسید که باقی‌مانده‌ی کتاب‌خانه‌اش در برلین همه به یغمارفته و نابود شده، آتش مالیخولیا تا نهفتِ جان‌اش را بی‌امان و بی‌پایان سوخت.

وقتی آلمان‌ها به فرانسه حمله کردند، آثار قیمتیِ همراه‌اش را برداشت و به سمت مارسی به راه افتاد تا از آن‌جا راهی برای مهاجرت به ایالات متحده بیابد. از بخت بد به دست نیروهای فرانسوی اسیر شد و کمی بعد با پادرمیانی آشنایان فرانسوی‌اش از بند رهید. ولی ادامه‌ی راه ناچارش کرد همه‌ی کتاب‌ها را بگذارد و بگذرد. کتاب‌خانه کمی پیش از صاحب‌اش از «صفحه‌ی وجود محو» شد.

برای من که از نوجوانی کتاب جمع می‌کنم، از دست دادن کتاب‌خانه کابوسی کاهنده و تمام عیار است. سال دو هزار میلادی که از ایران آمدم، کتاب‌خانه‌ام را با داغِ حسرتی دردناک پشت مرز و سرم وانهادم و چمدانی در هر دست، با سال‌ها خاطره و عاطفه‌ی تنیده در اوراق و حروف سربی بدرود گفتم.

فضای بدون کتاب برای من اضطراب‌‌آور است و در عوض، نشستن و حتا خوابیدن در کنار قفسه‌ها و قطارِ کتاب‌ها، یکایک سلّول‌هایم را زیر نسیمی آبستن از آرامشی‌ جادویی به رستاخیز می‌برد.

وقتی تبِ مرگ‌آگاهی‌ام بالا می‌گیرد با خود می‌گویم کدامِ ما زودتر از «صفحه‌ی وجود محو» می‌شویم؛ کتاب‌خانه‌ام یا خودم؟

همرسانی کنید:

مطالب وابسته