شیما بهره مند
روزنامه شرق
از تألیفات محمد قائد پس از سالها، کتاب «عشقی: سیمای نجیب یک آنارشیست» بازنشر شد و در حوزه ترجمه نیز چند ماه پیش «بچه رزمریِ» آیرا لوین منتشر شد. «عشقی» نخستین بار در سال ۷۷ چاپ شد و بعد از آن هم تنها دو بار امکانِ تجدیدچاپ پیدا کرد و با این وصف، آخرین چاپ این کتاب به بیش از یک دهه پیش، سال ۸۰ برمیگردد. حالا با این فاصله «عشقی»، کتابی جامع درباره وجوه مختلف این شخصیت تاریخی چاپ شده. شخصیتی که بهقول قائد ماندگاری نامش تا حد بسیار به سبب جوانمرگی اوست: «عشقی مردی بود سودازده که با شتاب زیست و با عجله مرد». قائد معتقد است: عشقی هم حرف از «مشروطه ناکام» و ناتمام میزد، حرفی که همچنان تکرار میشود، «آشفتگی در فکر تاریخی» یعنی همین. رویهای که نتیجهاش بهگفته بهار «مخالفت مطلق با همهکس و همهچیز» بود. او خود را نه تاریخنگار و نه تاریخدان میداند و هر متن را موزائیکی، هرچند کوچک از تصویر دورهای که در آن نوشته شده. اما درباره ترجمه «بچه رزمری» باید گفت که فیلم رومن پولانسکی توجه قائد را به این رمان کوچک، یا داستان کوتاه بلند، کشاند. به نظر قائد کار راهگشای آیرا لوین تازگیاش در این بود که ماوراءطبیعت و جادوی سیاه را از قصرهای دورافتاده بالای تپه به نشیمن آپارتمانهای شیک محله مرفهان آورد. با محمد قائد، صاحبِ تألیفاتی همچون «دفترچه خاطرات و فراموشی»، «ظلم، جهل و برزخیان زمین» و ترجمههایی مانند «مقدمهای بر ایدئولوژیهای سیاسی»، «رنج و التیام در سوگواری و داغدیدگی»، «مبارزه علیه وضع موجود: جنبش دانشجویی آلمان» و رمان «توپهای ماه اوت» به گفتوگو نشستهایم. با محمد قائد -نویسنده و مترجم و روزنامهنگارِ قدیمی که به نثرِ خاص و نگاهی تیز معروف است- از سیمای عشقی در تاریخ ما، رمان بچه رزمری، گفتمان مسلطی که درصدد انکار و رد روشنفکری است و آنان را مقصران اصلی میخواند و نشر و ناشرون گفتهایم. در این نشست، احمد غلامی همراهی کرد و بهویژه درباره کتاب «عشقی» نظراتی داد و باب بحث را گشود.
مقدمه نسبتا جامعی که بر ترجمه «بچه رزمری» نوشتهاید، بهرسم بیشتر نوشتههایتان با طرح یک مسئله آغاز میشود، اینکه «اثر کلاسیک را کمتر میخوانند و بیشتر درباره آن حرف میزنند». بعد مخاطب را ارجاع میدهید به آثار افلاطون و ابنسینا و نیوتن و به «جنگ و صلحِ» تولستوی یا حتی رمان پرحجم و ماندگار «بینوایان» و مینویسید «جماعت کتابخوان وقتی هم به اثر کلاسیک توجه میکنند حوصله متن طولانی و قدیمی را ندارند و یکیدو ساعت تماشا را ترجیح میدهند.» همینجا دو پرسش به ذهن میآید: اینکه نخواندنِ متنهای طولانی کلاسیک خاصِ ما و دوران ما است یا سابقه بیشتر دارد؟ فکر نمیکنید تصویر یا هنرِ سینما، تجربهای کاملا متفاوت از مواجهه با متن را برای مخاطب رقم میزند و اگر اینطور است چرا بسیاری از آثار کلاسیک بهاعتبار اقتباسهای سینماییشان مطرحاند؟
روزگاری نبض زندگی کـُند میتپید و آدمهای باسواد تمام عصر و شب کاری جز کتابخواندن در نور شمع نداشتند. امروزه مشغله و سرگرمی و منابع اطلاعات بسیار متنوع است و کتاب فقط برای معدودی آدم فاضل همهچیزدان چاپ نمیشود. مثلاً «بینوایان» که رمانی است همچنان مردمپسند برای نیازهای آن روزگار نوشته شد و واقعاً دائرهالمعارف است. ژان والژان هنگام فرار از دست ژاور وارد کوچهای میشود. ویکتور هوگو روایت را قطع میکند و در یک فصل کامل به شرح تاریخچه ساختمانهای کوچه و آخر و عاقبت سازنده و خریداران و ساکنان بعدی میپردازد. یا دو تا دختر که از کنار قهرمان داستان رد میشوند آرگو صحبت میکنند و هوگو وارد این بحث میشود که گویش عوام مدرسهنرفته از کجا پیدا شد. این رمان قطور را، با پانوشتهها و توضیحات مفصل مترجمش حسینقلی مستعان فقید، کلاس ششم ابتدایی خواندم. حالا شاید فقط در حبس انفرادی طولانی که متن دیگری و کامپیوترم در دسترس نباشد حاضر باشم این همه اطلاعات و معلومات را در یک رمان قورت بدهم.
بله، درست میگویید. فیلم در دو ساعت توضیح میدهد و عیناً مجسم میکند آن ساختمانها و کوچهها و مردم چه شکلی بودند. یا متون سنگینی مانند آثار افلاطون را آدمی مطلع شرح میدهد وگرنه کسی جز معدود محققان متخصص نمینشیند به آن صفحات خیره شود ببیند آن بابا چه گفته و حرفش به چه درد میخورد. فکر نمیکنم با توجه به نوع زندگی و فاصلهای که زبان معاصر از زبان قرنهای پیش گرفته این تبدیل بیان و رسانه چیز بدی باشد. چند سال پیش سیاستمدار بریتانیایی در نامهای به روزنامۀ لندن نوشته بود نمایش هملت را در تلویزیون دید و خیلی تعجب کرد متنی ملالآور که در مدرسه پدر محصلها را درمیآورند تا یاد بگیرند و از حفظ کنند اینقدر داستان گیرایی است. همین را میتوانید دربارۀ «شاهنامه» بگویید هرچند ادبا و فضلا عصبانی شوند که سینما و تئاتر کجا و ابیات حماسی مفاخر ملی کجا.
آدمها تا شخصاً دلشان نخواهد، به دلیلی لازم نبینند و شغلشان ایجاب نکند نمینشینند روزها و شبها چندین هزار صفحه رمان و چند ده هزار بیت شعر بخوانند فقط چون قدمای مهمی آنها را نوشتهاند. بسیاری میگویند به من چه، خواست ننویسد.
همانطور که شما هم اشاره کردهاید، رمان بچه رزمری را آغازگر ژانری از ادبیات وحشت میدانند، یا بهقول شما «ژانری در ادبیات عامهپسند آمریکا که همچنان پرخواستار است». با توجه به رویکردی که به خواندن ادبیات کلاسیک وجود دارد و اینکه بچه رزمری، رمانی «ادیبپسند» نیست و این ژانر هم در ایران تا حد بیشتری نسبت به دیگر ژانرها مغفول مانده، چرا این رمان را برای ترجمه انتخاب کردید؟ آیا علاقه شما به اقتباسهای سینمایی آن، در این انتخاب دخیل بود یا بنابر ضرورت ادبی آن را ترجمه کردید؟
این رمان کوچک از زمان دانشجویی میان کتابهایم بود. یک دوست ناشر متنی خواست و آن را ترجمه کردم (داستان «سقراط مجروح» برشت را هم که در همان سالها خوانده بودم بالاخره به فارسی برگرداندم). سالهاست فرصت چندانی برای خواندن فیکشن ندارم. در خط خیالبافی نیستم و نیازم به متونی است که به کار نوشتنم بیاید. اما شکل روایت را در متنهایم به کار میگیرم. در خط موعظه هم نیستم و هیچگاه به خواننده نمیگویم چیزهایی فهمیدهام که حالا به شما ابلاغ میکنم. حتی زمانی که رمان و فیکشن خیلی بیش از امروز میخواندم به ژانر وحشت علاقه نداشتم، آنهم وحشت از نوع فراواقعی که موجودی با قیافه ترسناک و کریه از کانال کولر یا لوله بخاری یا از داخل کمد و پشت پرده بپرد وسط اتاق.
هراس در احساس ناامنی است. آدمهایی حتی وقتی میخوابند در تمام اتاقهای خانه چراغی روشن نگه میدارند چون برایشان تاریکی حاوی چیزهایی است ناشناخته. شخصاً اگر خط باریکی نور از زیر در اتاق پیدا باشد خوابم نمیبرد. برای آدمهایی تاریکی مطلق یعنی ظلمت قبر و احتمال جولان نیروهایی مجهول. فیلم رومن پولانسکی توجه مرا به این رمان کوچک، یا داستان کوتاه بلند، کشاند. رزمری در موقعیتی گیر میکند هراسآور چون میان وقایع ارتباطی میبیند که او را به نتیجهای خوفناک میرساند. ما به این فکر که درست همزمان با دیدار پاپ از نیویورک و اعتصاب حملونقل عمومی و روزنامهها، شیطان رجیم با شاخ و دُم و سُم برای تولیدمثل در آپارتمانی در همان شهر حضور یابد، میخندیم اما درک میکنیم اگر زنی جوان و باردار دچار واهمه شود که همه یا در توطئه علیه او دست دارند یا نسبت به آن بیتفاوتند و یکی، دو نفر که باور دارند نقشهای شوم در کار است سربه نیست میشوند، در چه موقعیت بدی است. بسیاری از آدمهایی که در بیمارستان روانی اسیرند در چنین موقعیتی گیر افتادهاند که کسی باور نمیکند توطئهای شوم علیه آنها جریان دارد و قرصهای کرختکننده آقای دکتر مهربان و آمپولهای خوابآور پرستار وظیفهشناس بخشی از توطئه است تا نتوانند از خودشان دفاع کنند و مردم را به کمک بطلبند.
«بچه رزمری» جدا از «قصه سفر شیطان از دوزخ به آپارتمانی در منهتن برای تولید مثل» مضامینی فرعی دارد که «وابسته به فرهنگ آمریکاست و خردهفرهنگهای آن را دست میاندازد». شرایط جامعه آمریکا در دورانی که آیرا لوین این رمان را مینوشت چگونه بود و انتقادات این نویسنده در چه بخشهایی از رمان مطرح میشود؟
دهه ۱۹۶۰، جامعه آمریکا با به عرصهرسیدن نسل پس از جنگ جهانی دوم دگرگون شد. بیرونآمدن جوانها از محیط بسته شهرهای کوچک و دانشگاهرفتن در شهرهایی دور از زادگاه خویش، ارتباطات عصر جدید و صحنههای فجیع جنگ در جنگلهایی آن سر دنیا بر صفحۀ تلویزیون اتاق نشیمن خانهها نسلی پروراند که دیگر به شعارهایی در مایه «خدا، دولت فدرال، مزرعه بابابزرگ» اعتقاد نداشت و پرسشهایی کاملاً جدید مطرح میکرد. در کنار جنگ ویتنام که خشم جوانان را برمیانگیخت، واقعهای تاریخساز مانند ترور جان کندی ضربهای عظیم به اساس ایمان به وضع موجود وارد آورد و اندکی بعد، رئیسجمهورشدن ریچارد نیکسون سبب یأس و تردید عمیق در میان درسخواندههای آمریکا شد.
از نظر زمینه اجتماعی، کشور آمریکا قارهای است پهناور و بسیار متنوع بین دو اقیانوس. در کرانه شرقی آن روشنفکران دانشگاهرفته و نویسندههای معتبر و روزنامهنگاران پرنفوذ؛ در کرانه غربیاش صنعت فیلم و کارخانههای رؤیاسازی و یکشبه پولدارشدن و استخر سرپوشیده در سرسرای شیشهای خانههای مجلل؛ در جنوب آن پایبندی به سنت، تنفر از لیبرالیسم و میل به رهایی از انقیاد آدمهای الکیخوش و بیقیدوبند شمالی؛ و در میانه قاره عظیم کشتزارهای پهناور با شهرهایی کوچک دور از ازدحام کرانه شرقی و ثروت و تجمل کرانه غربی.
شخصیت قصه از همین شهرهای وسط دشت و کشتزار به نیویورک آمده و با شوهرش دورخیز میکنند خود را به کرانه غربی برسانند. با وامگرفتن واژگان رایج در ایران، زنی اهل در و دهات پشت کوه اما بسیار باهوش که بهسرعت میآموزد «بچهتهرون» شود، خود را به سرزمین ازمابهتران آنچنانی در غرب برساند و سری میان سرها درآورد. در این روند یادگیری و ترقی پرشتاب، طبیعی میداند به «شهرستونی»های غربمیانه که خودشان را به نیویورک رساندهاند و در منهتن رسوب کردهاند از بالا و به چشم دهاتیهایی نگاه کند که هیچگاه نخواهند فهمید آدم درستوحسابی روی موکت ارزانقیمت زندگی نمیکند و سرویس غذاخوری و چایخوری خانواده متشخص باید شیک و از مارک مشهور باشد، نه هر پیشدستی و بشقابی از یک نوع و یک رنگ. گرچه از طبقه کشاورزان و کاسبهاست نمیخواهد اینجا، در میانه راه ارتقای طبقاتی، کنار خردهبورژواها بماند. مشتاق است هرچه زودتر به کالیفرنیا برسد و به بالاییها بپیوندد.
خوب که نگاه کنیم، طرز فکر اسنوبی و آرزوهای دور و دراز رزمری شوهرش را ترغیب میکند او را یک شب به محفل شیطانپرستها اجاره دهد و در عوض، بلیت ورود به هالیوود و حامی و پارتی برای هنرپیشه سینماشدن دریافت کند تا همسر زیبای بلندپروازش خشنود شود. زیادهخواهی و سلیقه مشکلپسند اوست که آنها را به ساختمان اسمورسمدار که هنرپیشههایی در آن سکونت دارند میکشاند وگرنه گای ظاهراً به آپارتمانی معمولی و بازی در تئاتر و در آگهیهای تجارتی قانع است. در ترکیبی از افسانه مار و… و نیز داستان «فاوست» گوته، وسوسه و وسواس زن برای بالارفتن از نردبان طبقات اجتماعی است که شوهر را وامیدارد زهدان و ناموس او و روح و امکان رستگاری خودش را به شیطان بفروشد و پدر (ظاهری) دجـّال شود ـ هبوط و لعنت ابدی در هر دو جهان.
این رمان پس از انتشار، رویکردها و نظرات متفاوتی را برانگیخت. برخی آن را دعوت به شیطانپرستی فهم کردند و برخی دیگر آن را انتقاد و موضعی در برابر این فرقه و فرقهگراییهایی از این دست دانستند. در این میان خودِ لوین آن را یکی از عوامل رواج بنیادگرایی دانست و از احساس گناه خود گفت: «احساس گناه میکنم که بچه رزمری منجر به ساختهشدن آثاری از قبیل جنگیر و طالع نحس شد و یک نسل را در معرض اعتقاد به وجود شیطان قرار داد. گمان میکنم بدون این کتابها بنیادگرایی تا این حد قوت نمیگرفت». از سوی دیگر پولانسکی، سازنده اقتباس سینمایی از بچه رزمری، خانهاش مورد هجوم شیطانپرستان قرار گرفت. چرا این رمان با چنین تلقیهای متفاوتی روبهرو شد، آیا زمینه تاریخی این اثر منجر به این برداشتها شد یا چنین ابهامی درباره موضع رمان، تا هنوز هم برجاست؟
تشخیص دقیق اینکه چه چیزی واقعاً وجود داشت و بعد وارد فیلم و فیکشن شد، یا برعکس، دشوار است. مثلاً در ایران کسانی بحث کردهاند فیلمفارسی تا چه حد انعکاس واقعیات خیابان بود و تا چه حد سبب شد پرسوناژ کلاه مخملی در جامعه تکثیر شود، آن هم در سالهای رواج کراوات و پوشش و رفتار رسمی. ماریو پوزو نویسنده رمان «پدرخوانده» گفت چنین لقبی پیشتر وجود نداشت اما پس از موفقیت کتاب و فیلمهای آن، اعضای مافیا شروع کردند به خودشان بگویند پدرخوانده ـ یعنی ما اینیم، خود اصل جنس، و چیزی از مارلون براندو کم نداریم.
در ژاپن هم فرقههایی دیده میشود اما در هیچ جامعه توسعهیافتهای بهاندازه آمریکا فرقهبازی و محفل سرّی و جلسه دربسته رواج نداشته است. همینطور اعتقاداتی عجیبوغریب که بشقاب پرندهها در صحراهای نوادا و نیومکزیکو و اُریزونا به زمین نشستند و سرنشینان آنها خودشان را گریم کردهاند و دارند در خیابانهای آمریکا راه میروند. حالا چرا آن موجودات فضایی یک بار هم به دشتهای مغولستان و نامیبیا و سیبری سر نزدند و هر بار صاف بیخ گوش پایگاههای نیروی هوایی آمریکا فرود آمدند، والله اعلم.
کار راهگشای آیرا لوین تازگیاش در این بود که ماوراءطبیعه و جادوی سیاه را از قصرهای دورافتاده بالای تپه و میان کاجهای انبوه و خانههای تاریک و سایهروشن وهمآور سردابها و راهروهای طولانی و غژغژ درهای بزرگ سنگین و شعله لرزان شمع و هوهوی باد و زوزه گرگها و رعد و برق به نشیمن آپارتمانهای شیک محله مرفهان آورد، انگار که شیطان هم با تاکسی و آسانسور به خانه پیروانش رفتوآمد میکند، و همسر رئیس محفل مریدهای شیطان جلو مهمانها سر او داد میزند دستوپاچلفتی است و گند زد به موکت نوِ نو. بدعت لوین سبب شد بسیاری سازندگان اینگونه آثار فضاهای قدیمی و سنتی آن داستانها و فیلمها را رها کنند. در جامعهای مستعد فرقهبازی، افرادی نامتعادل و اهل مواد روانگردان ممکن است دست به چنان کارهایی بزنند. نخستین و آخرین بار نبود در آمریکا جنایتی هولناک در سرسرای خانهای شیک اتفاق میافتاد اما دریدن شکم شارون تیت، همسر باردارِ زیبا و مشهور پولانسکی، سروصدا بهپا کرد و در یادها ماند. وقتی لوین میگوید از این بابت احساس گناه میکند منظورش تعریفازخود است و با مطایبه میافزاید با وجود تقلیدهایی که از کارش شد و جماعت را به این مسیر انداخت، حقالتحریر کتاب را پس نداد. یعنی شما هم اگر میتوانی نوآوری کن و حالش را ببر.
به نظر شما، رمان بچه رزمری، جدا از جنجالهای تاریخی در زمانه خودش و اینکه سرآمد داستانهای ترسناک آمریکا شد، اکنون در میان آثار کلاسیک ادبی چه جایگاهی دارد؟ بهبیان دیگر این رمان، گذشته از ارزش تاریخی، تا چه حد ارزشهای ادبی و زیباییشناختی دارد؟
شاید حتی برای کسانی که ژانر جادوی سیاه را جدی نمیگیرند این رمان کوچک ممکن است از نظر ایجاز در بیان و دولایهبودن روایت جالب باشد. برای من که دانشجوی روانشناسی بودم از این نظر جالب بود که شخصیت ماجرا جزئیات روزمره پیرامونش را به هم پیوند میزند و نتیجه میگیرد شخصاً هدف توطئه و در قلب واقعهای است که تاریخ جهان از زمان آدم ابوالبشر تا امروز و تا ابد را دو بخش میکند: قبل از تولد دجـّال و بعد از آن. اشاره کردم بامزهبودن داستان در این است که در اتاق نشیمن گرم و روشن آدمهایی اداریمسلک و مبادی آداب اتفاق میافتد که درباره خرید از سوپرمارکت صحبت میکنند و دسر میخورند، نه در دهلیزهای سرد و تاریک جایی دور از چشم همگان.
کارنامه شما همواره در رفتوبرگشتی میان ادبیات و تاریخ بوده و دستکم در حوزه تألیفات، با شخصیتهای تاریخی برخوردی روایتگونه داشته است، نه گزارشی از زندگی و سرگذشت آدمها در بستری از تاریخ (دفترچه خاطرات و فراموشی، شاید بارزترین نمونه این رویکرد باشد). با این تعریف، اگر بپذیریم که متنهای تاریخی، همه با واقعیتهای تاریخی سروکار دارند اما تاریخ، ژانر دارد و بخواهیم برای متنهای تاریخی ژانری شناسایی کنیم، متنهای تاریخمحور شما در چه ژانری تعریف میشوند؟
در ژانر خودشان. مدرس و استاد و عضو انجمن و نامزد دریافت جایزه فضلا نبودن دستکم این حُسن را دارد که به ژانر و برَند و برچسب و تأیید و ترفیع احتیاج نداری. هرکس دوست دارد، بخواند؛ هرکس ندارد به سلامت. کتابهایی است ملایمـمداومفروش. نه قرار است غوغا بهپا کنند و نه فراموش میشوند. مال بد هم گفتهاند بیخ ریش صاحبش.
تاریخنگار و تاریخدان نیستم اما هر متنی موزائیکی است هرچند کوچک از تصویر دورهای که در آن نوشته شده. وقایع به نظرم عجیبتر از هر داستانیاند. تخیل و حاصل خیال را که بخشی مهم از فرهنگ بشر است البته دستکم نمیگیرم. اما به راه داستاننویسی هم نرفتهام و ترجیح میدهم بحث را از یک متن و یک موقعیت شروع کنم و به این بپردازم که پس و پشت و جوانب و جهات مختلفش چه میتوانسته باشد.
بارها به تجربه دیدهام پیرامون یک واقعه به اندازهای روایت و شرح و نامه و خاطرات و یادداشت زیاد است که نیازی به تخیل اضافی نیست: شاهدان و راویان و مورخان زحمتش را کشیدهاند و عجیبترین خیالها را روی کاغذ آوردهاند. بهعنوان خوشنشینی که قرار نیست به تاریخدانها و یا داستاننویسها جواب پس بدهد زیاد در بند ژانرهای ابداعی دیگران نیستم. ماکس وبر وقتی متهمش کردند از فیلد خودش خارج شده گفت «من الاغ نیستم که چراگاه و فیلد داشته باشم».
انسان به شکل جامعه و جامعه به شکل سرزمین درمیآید اما آدمها جوجه ماشینیِ یک رنگ و یک شکل و یک اندازه نیستند. نوع نگاه مورد علاقهام نگاه به انسانی است که به جامعه و سرزمین خودش و جامعه و سرزمین دیگران نگاه میکند، باضافه آنچه ما از آن زمان تاکنون تجربه کردهایم و آن ناظر و راوی نمیتوانست بداند. یعنی تاریخ اجتماعی فکر، سرگذشت فکر همگانی و امتداد فرضی عقاید فرد در روزگار پس از او. روانشناسی اجتماعی، برخلاف روانشناسی فردی، یعنی تأثیر طرز فکر ناظر بر موضوع نگاه او. فرد با تولدش و طی زندگی، ناخواسته در موقعیتی که انتخابش نکرده قرار میگیرد و متناسب با آن موقعیت ناچار از انجام اعمالی میشود و آنگاه افکار خود را با رفتارش منطبق میکند. این قالبی سنگی و ابدی نیست و گاه انسانهایی تا حدی از چهارچوب آن توالی و موقعیت موجود فراتر میروند. اما بهطور کلی اینگونه نیست که فرد فکر کند، تصمیم بگیرد و براساس اراده مطلقاً آزاد خویش دست به عمل بزند. اسمش را بگذاریم دترمینیسم، جبر ِعلـّی یا هرچه. این برچسبها هم مثل قضیه فیلد و ژانر است. و چون نه تاریخنگارم و نه رماننویس، میتوانم کوتاه و فشرده بنویسم و بگذرم. به دو مورد اشاره کنم:
در یک فصل کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» شرحی به دست دادهام از کشتار هیئت دیپلماتیک روسیه در زمان فتحعلیشاه. به تمام روایات قابلاعتنا و اسناد انتشاریافته در آن باره اشاره کردهام و برداشت خودم را هم به دست دادهام اما میتوانم ادعا کنم موجزترین روایت است از آن واقعه بدون ذرهای خیالات. نیازی به خیالبافی نبود. واقعه خونالود سناریوی یک فیلم اکشن ِ نئولاتی ِ دبش و سرشار از حسرت چال خرکشی و طهرون قدیم در خود دارد: دعوا بر سر تملک زنان گرجی اسیر، طمع نیم کرور اشرفی که گمان میرود در عمارتی در پامنار باشد، توطئه، تهییج و اعزام رجـّاله، عربده، کارد، چاقو، ساطور، قمه، خون که تا سقف فواره میزند، چند دوجین شکم جرخورده و جنازه تکهپاره، سر بریده ایلچی روس در خاکوخـُل کوچه، درباریان وحشتزده که پشت دیوارهای کاخ گلستان و عمارت سلطنتی نفس در سینه حبس کردهاند تا غائله بخوابد.
در فصل دیگری از همان کتاب به «خاطرات و تألمات» محمد مصدق پرداختهام با نقل عین جملات او. پرسیدند چرا درباره هر یک از آن موضوعها کتابی کامل نمینویسم. گفتم کتابها نوشتهاند و بحثها کردهاند و این فشردگی و ایجاز اگر نه بیش از یک کتاب که دستکم به همان اندازه وقت و نیرو برده. نکته این است که اصل قضیه برای بسیاری از هموطنان ما ناخوشایند و حتی ناراحتکننده است، حالا چه یک کتاب قطور یا در فصلی از یک کتاب. مثلاً یادداشتهای مصدق ناهمخوان با تصویر دوستدارانش از افکار و اعمال اوست. پس ترجیح میدهند نادیده بگیرند و ناگفته بگذارند و حرف جواسیس را تکرار کنند که فقط کودتا بود. و داستان کشتار در طهرونآباد دوستداشتنی قابل ارائه به عامه نیست مگر با تحریفهای اساسی و سانسور حسابی. اگر روزی ماجرای قتل گریبایدوف در پامنار را در تلویزیون وطنی فیلم کنند تعجب نکنیم که وزیرمختار بریتانیا را در آن دخالت دهند. بدون توسل به دست پنهان اینگیلیس توضیح وقایع ایران دشوار و دردسرساز است. در واقعیت تاریخی، رابطه دیپلماتیک ایران و بریتانیا بعدها در عهد محمدشاه برقرار شد. از یک سو نمیخواهند گفته شود، از سوی دیگر نمیخواهند بشنوند.
وقتی دوستی اهل قلم به من گفت ارتکابم پستمدرن است نگران شدم که منظورش چیست. توضیح داد که بدیع و خلاقانه است. و وقتی خوانندهای به من نوشت در روزگار اغتشاش و آشوب پستمدرنیسم، این نوشتهای است قابل اعتماد، قدری خیالم راحت شد که از فیلد خودم بیرون نرفتهام و اصلاً انگار نه فیلدی در کار است و نه حصار و پرچینی. سپهر اندیشه بهمثابه چراگاه و علفزار.
از کودکی و نوجوانی شعرهای میرزاده عشقی و مانیفست «عید خون» و «سه تابلو مریم» او را بارها خوانده بودم. سال ۵۸ برخی کسان را که به تجویز آن مانیفست باید تکهتکه میشدند و خانهشان خراب میشد از نزدیک دیدم و مدتی با آنها به سر بردم. دهه ۷۰ دست به کار نوشتن متنی درباره آن مانیفست و نتایج اجرایش شدم. دوره روزنامه «قرن بیستم» مرا به این نتیجه رساند که این بیستوچند شماره حاصل زندگی کوتاه و افکار پریشان عشقی است. بدون دسترسی به دوره « قرن بیستم» مطلب کافی برای پرداختن به دهه سوم و آخر عمر او وجود نمیداشت. بعدها خواهند توانست زندگینامهای مفصلتر درباره او بنویسند اگر نوشتههایی دیگر از او به دست آید. تا پیش از این کتاب، زندگینامهاش ده سطر هم نبود.
از نقل طبعآزمایی و ماده تاریخ و مرثیههایی که برای او سرهم کردند خودداری کردم جز تأییدیههای ملکالشعرای بهار که استاد ادبیات بود، به قریحه و طبع سرشار عشقی توجه داشت و ظاهراً در ماههای آخر عمر او کوشید از پریدن به این و آن و هجو آدمهایی درجهسه بازش بدارد. با این همه، خود بهار هم گاه به هجو و بدزبانی میافتاد و در حمله به یک روزنامهنویس چیزهایی سروده که در کتاب آوردهام. پس از آن دوره، زیر مشت آهنین حکومت، هتاکی ناموسی به همسر و خواهر و مادر افراد تا مدتی در جراید ناممکن شد. در دوره بعد عمدتاً محدود به امیرمختار کریمپور شیرازی و حسین فاطمی بود و عمر هر دو را کوتاه کرد.
به نظر میرسد در دهههای اخیر، دو پارادایم بزرگ در «تاریخ» شکل گرفته است، که یکی از «زوال» سخن میگوید و اینکه «ما حافظه تاریخی نداریم» و دیگری معتقد است ما بیش از حد گرفتار تاریخ هستیم، پس ناتوان از تغییرایم. هر دوِ این رویکردها در یک گفتمان مسلط، یعنی انتقاد از نوستالژی یا فانتزی قرار میگیرند. وضعیت موجود گویا میخواهد منتقد نوستالژی باشد، فکر نمیکنید همین تلقی مسلط است که غالب نوشتههای تاریخی ما را از «فراتاریخ»بودن یا روایتمندشدن دور کرده و صرفا گزارشی از آن به دست داده است (گزارشی که همچون دانای کل به گذشته مینگرد و از آن انتقاد میکند؟).
به نظریه و تحقیق و بررسی برای رسیدن به واقعیات اعتقاد دارم اما هیچ دیسیپلینی بهتنهایی نمیتواند تمام تحولات جهان و کیفیت زندگی و موقعیت بشر را توضیح دهد - نه انسانشناسی، نه جامعهشناسی، نه دانش ژنتیک، نه روانکاوی، نه علم اقتصاد و البته نه تاریخ- تا چه رسد که بر یک طرز فکر خاص و بهاصطلاح مکتب در یکی از آن رشتهها همانطور سرسختانه تکیه کنیم که مریدهای اقطاب دراویش معتقدند حضرت ایشان اسرار وجود و اسم اعظم در آستین مبارک دارد و چنانچه اراده کنند دهان باز بفرمایند جهان هستی کن فیکون میشود.
چسبیدن به یک شعار یا کلیدواژه یا ترجیعبند هم کاری در مایه ادعای وجود اسم اعظم است. وقتی اعلام میکنند «ما حافظه تاریخی نداریم» میتوان پرسید «ما» چه کسانیاند، حافظه چیست، حافظه تاریخی چه نوع حافظهای است، چه ملتهایی چهمقدار این نوع حافظه را دارند و داشتن آن در کجای زندگیشان نمود دارد؟ مثلاً آیا مردم دانمارک، مکزیک، صربستان، ترکمنستان یا مصر حافظه تاریخی فتوفراوان دارند، و اگر دارند شما از کجا تشخیص دادید؟ خودشان ادعا کردند؟ و اگر ندارند ما هم یکی از قماش بسیاری دیگر.
احمد شاملو، یکی از کسانی که در رواج این جمله قصار نقش داشت و گمانم آن را ساخت، بیش از طرح نظریهای آببندیشده که روی آن فکر شده باشد، منظورش تحقیر و سرزنش خلقالله بود که به نظر او پایشان مدام در چاله میرود. خودش سال ۵۷ قطعهای چاپ کرد با عنوان «انسان ماه بهمن» که تاریخ بهمن ۱۳۲۹ زیر آن و کلماتی از قبیل «ویتنام» (با همین املا، بهسیاق یخچال و دانشجو)، اندونزی و «آدولف رضاخان» در متن آن دیده میشد، و در دهه۶۰ شعرهایی به تاریخ سی سال پیشتر. شاید واقعاً همینطور بود اما خردهگیرها و شکاکان هم ممکن است بپرسند نشانه حافظه تاریخی است که تاریخ سرایش را چند دهه پسوپیش کنیم؟
ممکن است بگویند منظور حافظه جمعی تاریخی است، نه حافظه من و تو و ایشان. کنت گوبینو که زمان ناصرالدینشاه در تهران دیپلمات بود مینویسد توجه دائمی ایرانیهای کشاورز و کاسب و کارگر به تاریخ نیاکان و اسطورههای سرزمینشان با همتای فرانسوی آنها قابل مقایسه نیست و در کشور او قاطبه مردم عادی علاقهای به صحبت از شاهان و لوئیپوئیهای ماضی و این قبیل چیزها ندارند. و ممکن است بگویند همین دلمشغولی با گذشته بلای جامعه و مردم شده. بالاخره ریش را روی لحاف بگذارند یا زیر آن؟
فرد با تکرار روایت خاطره، خواسته یا ناخواسته تغییرهایی در آن میدهد. بهترین کاربرد تاریخ بازنویسی آن است. پیشتر بسیار نوشتهاند و بعداً هم بسیار خواهند نوشت. سیر افکار بشر دقیقه نود و سوت پایان ندارد. چنانچه سیاره یا شهابسنگی عظیم به کره ما بخورد، تردید نداشته باشیم تا پیش از محو کامل حیات همچنان کسانی درباره گذشته دور و وضع موجود و آخرزمانی که اتفاق افتاده خواهند نوشت و بحث خواهند کرد چطور شد که اینطور شد. پشت میزتحریرهای امروزی که جای خود دارد.
ادبیات داستانی ما مدتهاست گرفتار تاریخهای فردی است. هر کس خاطراتی دارد فکر میکند باید آن را بازگو کند، گویی آدمها یا سرنوشتشان ذاتا تاریخیاند. اما مسئله تاریخ در رویکردهای متأخر، نه وقایعنگاری، که انتخاب لحظهای ناتمام و تروماتیک از گذشته و روایتمندکردن آن است. با این مقدمه، میرزاده عشقی در نظر شما برگی از تاریخ ما است یا وجهی بیرونمانده و ناتمام از تاریخ که تا امروز ما تداوم داشته است؟
نوشتن هم شغل بوده و هم تفنن و امروز بیش از هر زمان دیگری کسبوکار است: اگر کسانی توانستند شرح احوالات موجوداتی خیالی بنویسند و مشهور و پولدار شوند چرا من خاطرات واقعیام را عرضه نکنم؟ عشقی مردی بود سودازده که با شتاب زیست و با عجله مرد. فقط سه سال در صحنه ادبیات و روزنامهنگاری ایران حضور داشت و جز تبلیغ فکرهایی آخرزمانی از قبیل «عید خون» بر سیر وقایع جامعه اثری نگذاشت. اما قتل پرسروصدای آدمی که میسرود «پیرپسند ای عروس مرگ چرایی» موضوعی تلقی شد مربوط به همه چون مشت آهنین آمر قتل او موضوعی بود عمومی که اعلام میکرد بساط چرتوپرتگفتن را جمع کنید.
اسفند ۱۳۰۰ رضاخان در متنی پرتهدید اعلام کرد شخصاً عامل کودتای سال پیش است و از حالا به بعد هرکس دراینباره که عامل کودتا کی بود حرفی بزند با او طرف است و پدرش را درمیآورد. و ضیاءالدین طباطبائی در ریاستالوزرایی صدروزهاش از احمدشاه خواسته بود به او لقب دیکتاتور اعطا کند اما شاه زیر بار نرفت. در دنیای آن روزگار عنوانهای کودتا و دیکتاتور خیلی شیک بود و اسباب افتخار فردی که با داشتن آنها مهم و پرجذبه و حتی مهیب به نظر میرسید و دیگران ماستها را کیسه میکردند.
در یادداشت بر چاپ سوم کتاب، از خوانندگان بالقوه آن نوشتهاید، اینکه اگر کتاب از چیزی رنج میبرد، کمبود نسخ است. «از سال ۷۷ تنها دو بار چاپ شده و به دست خوانندگان بالقوه نرسیده است». در میرزاده عشقی چه چیزی میبینید که او را «تنها با سه، چهار سال حضور برقآسا در صحنه ادبیات و اجتماع» تا اکنون امتداد داده و سرنوشتاش هنوز مخاطبانی بالقوه دارد؟
شاعر، ترقیخواه و امروزی و روزنامهنگار بیپروابودن، نارضایی عمیق و غریو مخالفت بیقیدوشرط با وضع موجود، دفاع از حقوق و آزادی زنان، و جوان و رعنا و خوشتیپمُردن عوامل مهمی است در توجه ممتد جامعه. اگر درباره خواننده داشتن کتاب میپرسید، چون از موهبت فروتنی هم کمبهرهام اجازه بدهید بگویم کاری که در این متن شده بسیار فراتر از شخص عشقی و فکرهای پریشان و نوشتههای غالباً سطحی اوست. «سه تابلو مریم» نیای سناریوی فیلمفارسی است، پر از اغراق و غلو و شعار توخالی و وارونهدیدن موضوعها و کماطلاعی از واقعیات جامعه و جهان و گزافهای باورنکردنی. پیشتر هم در ستایشش کارهایی گذرا بیرون داده بودند اما معرفی جنبههایی کاملاً جدید از کارها و شخصیت و زندگی کوتاهش و کنارگذاشتن تحسین و بزرگداشت صرف او و نیز انشاهای احساساتی علیه سردار سپه از هر نظر تازگی دارد.
شاید برایتان جالب باشد که به من گفتند سردبیرهای دو روزنامه اصلاحطلب دستور دادهاند درباره این نگارنده و ارتکاباتش چیزی نوشته نشود. و در روزنامه دولت که در آن زمان بیشتر خواننده داشت از جمله با خانمی از خویشان عشقی مصاحبه کردند و ایشان گفت روشنفکرها نوشتهاند «سگکـُش شد» و اهانت کردهاند. آن روزنامه ننوشت کجا چنین چیزی نوشته شده اما از داخل آن خبر رسید گفتهاند به نام و کتاب من اشاره نشود، لابد تا حق پاسخگویی پیش نیاید. مطلب از این قرار بود که در مقایسه برشت و عشقی نوشتهام همتای آلمانی عشقی در همان روزگار نمایش موزیکال درباره گداها و میانپردههای سیاسی در کابارههای مردمپسند برلن اجرا میکرد و به پول و شهرت میرسید اما عشقی بساط مرثیهخوانی با سهتار درباره عظمت شاهان عهد بوق در گراندهتل اعیانی لالهزار راه میانداخت، زیان مالی تحمل میکرد و بیدرآمد و نومید و افسرده سگکـُش میشد.
اگر جریده بهاصطلاح مدرن روزگار ما بایکوت و سانسور نکرده بود میتوانستم توضیح بدهم توصیف اینکه کسی را با تیر بزنند و در جوی آب یا وسط کوچه بیفتد تحقیر قربانی یا اهانت به او نیست، و درهرحال برای بحث در این نکته نیازی به آوردن قوموخویش عشقی از همدان و چغلیکردن ندارند.
باری، گذشتند و گذشت. این کتاب همچنان خواننده خواهد داشت بیآنکه کسی به یاد بیاورد برخی ارباب جراید دستور فرمودند اسم فلان شخص و کتابش را نبرید. ما همه بهطرز غمانگیزی ایرانی هستیم.
————————–
*بخش دوم این گفتگوی بلند روز بعد منتشر می شود. – راهک