از رمانهای پلیسی چه خبر؟

خبرگزاری مهر

جهان کتاب از «مجموعه نقـاب»  منتشر کرده است: نقاب ۶۱

رمان تصادفتصادف
فردریک دار Frédéric Dard
ترجمه عباس آگاهی
(۱۶۰ ص. رقعی. ۱۰۰۰۰ تومان)

فردریک دار در این رمان، خواننده را با فضای یکی از روستاهای جنوب فرانسه و خُرده‌فرهنـگ‌های محلی آشنا می‌سـازد. چارچوب داستان یک مدرسه ابتدایی دوکلاسه و بازیگران آن یک زوج نامتناسب و دختر جوانی است که در اولین شغلش، به آموزگاری این دبستان فرستاده شده است.

ورود فرانسواز کاسل به روستا، سرآغاز روابطی پرتنش میان او و مدیر/آموزگار دیگر دبستان و همسر مدیر است. روابـطی که با رمز و راز ادامه می‌یابد و به‌زودی به فاجعه‌ای نامنتظر می‌انجامد …

از فردریک دار، که نویسنده آثار پلیسی است، و به قلم همین مترجم، در مجموعه «نـقـاب» منتشر شده است: آسانسور، مرگی که حرفش را می‌زدی، کابوس سحرگاهی، چمـن، قیافه نکبت من، بزهکاران، بچه‌پرروها، زهر تویی.

سطرهایی از کتاب:

به محض این که در کلاسم را بست، انگار انفجاری رخ داد. همه بچه‌ها، به استثنای پُل، به هیاهو پرداختند. احساس سرگیجه کردم، ولی خودم را نگاه داشتم. سوت آوِن را بین لب‌ها گذاشتم و در آن دمیدم. صدای خنده‌داری از آن بیرون آمد، نوعی صدای خفگی شدید، شبیه جیغ طاووس، بچه‌ها به قهقهه افتادند. علامت را پسرک عقب‌مانده داد. صدای خنده جنون‌آمیزش که انگار از شکمش بر می‌خاست هم شِکوِه‌آمیز بود و هم شاد. درِ کلاس ناگهان باز شد. آوِن که در راهرو کمین کرده بود، مثل دیوانه‌ای، با چشم‌هایی که از خشم چین برداشته بودند، وارد شد. به طرف پسرک عقب‌مانده شتافت و یک جفت سیلی حواله‌اش کرد که صدایش در سکوتِ ناگهان برقرار شده کلاس پیچید. پسرک عقب‌مانده به هق‌هق گریه افتاد. گریه‌اش هم شبیه خنده‌اش بود، با شدتی کنترل‌نکردنی.

آوِن هشدار داد: «اولین کسی که تکون بخوره، ترکه روی سرش‌ئه توی سه ماه تعطیلی یک بغل ترکه آماده کرده‌ام. همه‌شون هم ترکه فندق‌اند! محض اطلاع!» نگاهی با تحقیر به طرف من انداخت و جلوی بالا رفتن شانه‌هایش را گرفت و از کلاس خارج شد. شنیدم که از داخل راهرو سوتش را به صدا در آورد تا مریخی‌های خودش را باخبر کند و آن‌ها را وارد کلاس خودش کرد. صدای کفش‌های تخت‌چوبی به روی سنگفرش، با پژواکی نظامی، در عمارت وسیع پیچید.

ویکتور کوگنه، بی آن‌که ناراحتی‌اش را پنهان کند، با صدای بسیار بلند گریه می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بروم کنارش بنشینم و با او گریه کنم. نزدیک شدم و کله گنده حنایی رنگش را به پهلویم چسباندم. شاید این شیوه درستی نبود؛ نه، یقیناً کار درستی نبود، ولی اهمیتی نمی‌دادم. با دست موهای زِبرش را نوازش دادم. ویکتور کوگنه بوی صحرا می‌داد. بوی حماقت، بوی غمی حیوانی، بوی آدم …

*با اندک افزایش و پیرایش. مترجم این کتاب گفتگوی مفصلی دارد در باره شیوه کار فردریک دار و کتاب دیگری از او – قیافه نکبت من– که می توانید در وبسایت مد و مه بخوانید.

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته