فروغ در باغ خاطره ها؛ فروغ به قلم فروغ

این زندگینامه فروغ را نخست بار چند هفته پیش در کتابی دیدم که خانم پوران فرخزاد منتشر کرده است با نام کسی که مثل هیچکس نیست (تهران: کاروان، ۱۳۸۰). کتاب قدیمی است ولی من ندیده بودم. زندگینامه فروغ بارها و بارها گفته شده اما این کار متفاوت و دوست داشتنی است. به خانم مهستی شاهرخی یادداشتی فرستادم و خواستم اجازه دهند که این کار در راهک بازنشر شود. ایشان موافقت کردند اما گفتند از اینکه کارشان در کتاب خانم فرخزاد منتشرشده خبر نداشته اند. روگرفتی از کار اصلی را که در مجله چشم انداز چاپ پاریس منتشر شده (در نزدیک به ۱۰ هزار کلمه) برای من فرستادند تا کار مجددا تایپ شود و ایشان آن را بازبینی کنند. این کار کمی بیشتر از زمانی که فکر می کردم وقت برد اما نهایتا آماده شد و نسخه ای که در اینجا در سه بخش بازنشر می شود نسخه ای است که خانم شاهرخی دیده و اصلاح کرده اند؛ تنها هر جا اختلاف تاریخی بوده نسخه چاپی خانم پوران فرخزاد اساس قرار گرفته با این حساب که اهل خانه بهتر می دانند در خانه چیست. از نظر من روش کار خانم شاهرخی در این زندگینامه روشی است که برای تمام نویسندگانی که به اندازه کافی از زندگی شان اطلاعات داریم قابل اجرا ست و شیوه ای مستند و جذاب برای مطالعه زندگی چهره های آشنای فرهنگ و ادب ما ست. منابع در بخش آخر خواهد آمد و نسخه کامل به صورت پی.دی.اف نیز آماده خواهد شد. – م.ج

مهستی شاهرخی
به نقل از مجله چشم انداز
شماره های ۱۸ و ۱۹ (۱۹۹۷-۱۹۹۸)

زندگینامه فروغ فرخ زاد (۱۳۴۵-۱۳۱۳)

«این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می‌آید، بالاخره یک تاریخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسه‌ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که بالاخره برای همه می‌افتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دوره مدرسه، عاشق شدن دوره جوانی، عروسی کردن، از این جور چیزها دیگر. اما اگر منظور از این سؤال توضیح دادن یک مشت مسایل است که به کار آدم مربوط می‌شود، که در مورد من شعر است پس باید بگویم که هنوز موقعش نشده، چون من کار شعر را به طور جدی، هنوز تازه شروع کرده‌ام.» ([۱۳۴۳]، ۱۰، ۱۲).

«فروغ درباغ خاطره ها» زندگینامه ای از فروغ فرخ‌زاد است که به مناسبت سی‌امین سال درگذشت وی، بر اساس نوشته‌ها و گفته‌های خود او و یا آنچه دوستان و آشنایان نزدیکش گفته و نوشته‌اند تهیه شده است، برای تهیه این متن، که صورت مختصر آن در چشم‌انداز عرضه می‌شود، با برخی از دوستان و آشنایان فروغ او (از جمله آربی اُوانسیان ۹۸ مارس ۱۹۹۷، یدالله رؤیایی ۲۰ آوریل ۱۹۹۳، فرخ غفاری ۱۹ آوریل ۱۹۹۷) گفتگو و مصاحبه کرده‌ام که از راهنمایی‌ها و همکاری‌های ایشان تشکر و سپاس فراوان دارم. «فروغ در باغ خاطره ها» در دو قسمت، در این شماره و شماره آینده چشم انداز منتشر می‌شود. آنجا که گفته، سروده یا نوشته‌ای از فروغ فرخ‌زاد نقل شده است، نقل قول تنها با نشانه « » مشخص شده است در موارد دیگر نخست نام افراد و سپس سخنان ایشان آورده شده است و البته در همه موارد در پایان، مآخذ نقل قول نیز ذکر شده است. مشخصات کامل منابع در پایان مقاله آمده است. در متن مقاله هر مأخذ با شماره‌ای مشخص شده است و به دنبال این شماره، رقم دوم شماره صفحات مورد نظر را معین می‌کند، در مورد مقالات پی در پی، منتشر شده در مجلات و هفته نامه ها، رقم اول نام نشریه، رقم دوم شماره آن و رقم سوم شماره صفحه یا صفحات مورد استناد را مشخص می‌کند.

۱۳۱۳- ۱۵ دی ماه: تولد فروغ‌الزمان، فرزند چهارم توران وزیری تبار و [سرهنگ] محمد فرخ‌زاد.

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران. – «ای مرز پر گهر»

۱۳۱۹ تا ۱۳۲۵ – تحصیلات ابتدایی:

«پدرم ما را از کودکی به آنچه که “سختی” نام دارد عادت داده است. ما در پتوهای سربازی خوابیده و بزرگ شده‌ایم در حالی که در خانه ما پتوهای اعلا و نرم هم یافت می‌شدند و می‌شوند، پدرم ما را با روش خاصی که در تربیت فرزندانش اتخاذ کرده بود پرورش داده، من یادم هست وقتی که به دبستان می‌رفتم تمام تعطیلات تابستان را با برادرانم در خانه می‌نشستیم و کتاب‌های قدیمی و بی‌مصرف و روزنامه‌های باطله را تبدیل به پاکت می‌کردیم و نوکر ما پاکت‌ها را به مغازه‌ها می‌فروخت و هر قدر پول از این راه درمی‌آوردیم -به غیر از پول توجیبی که پدرم به ما می‌داد – اجازه داشتیم که به هر مصرفی که دلمان می‌خواهد برسانیم.» (۱۳، ۳۱۳، ۱۱). … «هنوز دفترچه‌های مشق کلاس دوم و سوم دبستانم را دارم تمام ثروت مرا کاغذهای باطله‌ای تشکیل می‌دهد که در طول سال‌ها جمع کرده‌ام و به هر جا که می‌روم همراه می‌برم.» (۶۳، ۳۱۷، ۱۵-۶۴).

۱۳۲۵: مهر ماه – آغاز تحصیلات متوسطه در دبیرستان خسروخاور (سه سال)

«… در چهارده سالگی مهدی حمیدی شاعر ایده‌آل من بود» (۱۰، ۲۳). «من هیچ وقت اوزان عروضی را نخوانده‌ام، آن‌ها را در شعرهایی که می‌خوانم پیدا کردم» (۱۰، ۳۲).

 ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۶– «وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم، خیلی غزل می‌ساختم و هیچ وقت آن‌ها را چاپ نکردم. وقتی غزل را نگاه می‌کنم با وجود این که از حالت کلی آن خوشم می‌آید به خودم می‌گویم: «خوب، خانم، کمپلکس غزلسرایی آخر تو را هم گرفت» (۸، ۲۳).

۱۳۲۸ مهر ماه– ورود به هنرستان بانوان کمال الملک، آموزش خیاطی و نقاشی (زیر نظر استاد پتکر، آقای کاتوزیان و خانم بهجت صدر)

«وقتی از خیاطی برمی‌گردم، بهتر می‌توانم شعر بگویم.» (۸، ۲۳). «… یک وقتی شعر می‌گفتم، همین‌طور غریزی در من می‌جوشید. روزی دو سه تا. توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی، خلاصه همینطور می‌گفتم، خیلی عاصی بودم. همینطور می‌گفتم. چون همینطور دیوان بود که پشت سر دیوان می‌خواندم و پر می‌شدم. و به هر حال استعدادکی هم داشتم، ناچار باید یک جوری پس می‌دادم. نمی‌دانم اینها شعر بودند یا نه، فقط می‌دانم که خیلی “من” آن روزها بودند، صمیمانه بودند. و می‌دانم که خیلی هم آسان بودند.» (۱۰، ۲۷). «… من هرگز در زندگی راهنمایی نداشتم، کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هر چه دارم از خودم دارم و هرچه که ندارم، همه آن چیزهایی‌ست که می‌توانستم داشته باشم. اما کجروی‌ها و خودنشناختن‌ها و بن‌بست‌های زندگی نگذاشته است که به آن‌ها برسم. می‌خواهم شروع کنم. بدی‌های من به خاطر بدی کردن نیست، به خاطر احساس شدید خوبی‌های بی‌حاصل است» (۱۰، ۱۴).

۱۳۲۹: ۲۳ شهریور  – ازدواج فروغ با پرویز شاپور (متولد ۱۲۹۸ – نوه خاله مادری فروغ. خانواده شاپور در همسایگی خانواده فرخ‌زاد در امیریه می‌زیست) علیرغم مخالفت‌های خانواده‌های دو طرف، نقل مکان به اهواز.

«آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه‌های زندگی آینده مرا متزلزل کرد» (۱۰، ۱۴).

چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه‌های اتاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه من بود، به درون نطفه من بازگشته بود و من در آینه می‌دیدمش،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه‌های اتاقی شدم. – (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

«… زمانی بود که من شعرم را به عنوان یک وسیله تفنن و تفریح می‌پنداشتم، وقتی از سبزی خردکردن فارغ می‌شدم پشت گوشم را می‌خاراندم و می‌گفتم خوب بروم یک شعر بگویم.» (۱۰، ۱۰۹).

۱۳۳۱ بهار – اسیر، تهران، چاپ نخست.

۱۳۳۱: خرداد ۲۹ – تولد کامیار (تنها فرزندش)

پوران فرخ‌زاد: «فروغ تا وقتی کامیار پسرش به دنیا نیامده بود هنوز زن نشده بود. بچه بود … ولی وقتی کامی به دنیا آمد فروغ شکفته شد. ناگهان زیبا شد. و از این پس اختلافات میان او و شاپور زیادتر و شدیدتر شد … بالاخره اختلافات بالا گرفت.» (۱۶، ۹۷، ۲۷).

۱۳۳۲: ۱۷ دی –  «… باید اعتراف کنم که امسال مثل سال گذشته بیکار و آزاد نیستم و اگر در نوشتن جواب تأخیر می‌کنم شما باید مرا ببخشید. من وقتی می‌خواهم یک کاغذ بنویسم صد هزار مرتبه باید قلم را زمین بگذارم و سر و صدای کامیار را خاموش کنم… بدیش اینجاست که او بعد از ما به خواب می‌رود و روزها هم ساعت خوابش با ساعت خواب خود ما تطبیق نمی کند…» (۱۱، ۸۲).

«من هنوز ساخته نشده بودم، زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را می‌گذاریم زندگی خانوادگی. بعد یک مرتبه از تمام آن حرف‌ها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبراً و طبیعتاً عوض شد…» (۱۰، ۲۹).

۱۳۳۲-۱۳۳۳ – سفرهای فروغ از اهواز به تهران جهت چاپ اشعارش در مجلات روشنفکر، فردوسی و …

فریدون مشیری: «دختری با موهای آشفته، با دست‌هایی که از جوهر خودنویس آغشته شده بود، با کاغذی تا شده که شاید هزار بار آن را میان انگشتانش فشرده بود وارد اتاق هیئت تحریریه مجله روشنفکر شد و با تردید و دودلی در حالی که از شدت شرم کاملاً سرخ شده بود و می‌لرزید، کاغذش را روی میز گذاشت. این دختر فروغ فرخ‌زاد بود … اولین شعرش را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی‌پروای او، با نام شاعره‌ای آشنا شدند که چندی بعد به شهرت رسید و آثارش فراخواهان بسیاری یافت.» (فروغ فرخزاد؛ جاودانه زیستن، در اوج ماندن، گردآورنده بهروز جلالی، تهران، مروارید، چاپ دوم، ۱۳۷۵، ۸۲۰ صفحه، ص۷۰۲).

۱۳۳۳: مرداد ماه 

گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن‌دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه‌ای* بدنام گفتند. – (رمیده)

* این کلمه در چاپ امیرکبیر به عمد با حروف سیاه چاپ شده است.

۱۳۳۳: ۱۲ دی ماه- «به خواهرانم» [شعری درباره زنان و آزادی زنان]. (آذر۳۳). امید ایران، شماره ۲۱.

«یک سال است که به طور مداوم شعر می‌گویم. پیش از آن مطالعه می‌کردم و می‌توانم بگویم که بیشتر از همه روزهای عمرم کتاب‌های مفید و سودمند خواندم و سه سال است که اصولاً شاعر شده‌ام یعنی روحیه شاعرانه پیدا کرده‌ام. … بزرگترین آرزوی من این است که یک هنرمند واقعی باشم و همیشه سعی می‌کنم به این آرزو برسم… باز هم آرزویم این است که سطح فرهنگ مملکت بالا برود و مردم هنر و ارزش واقعی هنر را بیشتر درک کنند. … آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است. من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی‌های مردان می‌برند کاملاً واقف هستم و نیمی از هنرم را برا یتجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم. … آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی و هنری و اجتماعی بانوان است. … آرزوی من این است که مردان ایرانی از خودپرستی دست بکشند و به زن‌ها اجازه بدهند که استعداد و ذوق خودشان را ظاهر سازند.» (نامه به صفی‌پور، مدیر مجله امید ایران،۳۳، ۱۳۳۳، ۱۹).

۱۳۳۳: اسفند ماه – «در بیست سالگی نادرپور و سایه و مشیری شعرای ایده‌آل من بودند. در همین دوره بود که لاهوتی و گلچین گیلانی را هم کشف کردم و این کشف مرا متوجه تفاوتی کرد و متوجه مسایل تازه که بعداً شاملو در ذهن من به آن‌ها شکل داد…» (۱۰، ۲۴-۲۳). «یکی از خوشبختی‌های من اینست که نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شده‌ام. من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم…» (۱۰، ۳۲).

نادرپور: «روزهای آخر اسفندماه سال ۱۳۳۳ بود که جلسه ماهانه دوستداران سخن برپا بود. دکتر خانلری از من و مشیری و هـ . الف. سایه خواسته بود تا شعری در آن جلسه بخوانیم … وقتی جلسه تمام شد، در پایان آقای شجاع‌الدین شفا … به اتفاق زنی … به طرفم آمد و آن زن را به من معرفی کرد؛ فروغ فرخ‌زاد. و این اولین دیدار ما بود.» (۱۶، ۹۲، ۲۵).

۱۳۳۴: تابستان و پاییز – جدایی و طلاق فروغ، پرویز شاپور حق قانونی نگهداری بچه را به عهده می‌گیرد.

«آن روز، که برای اولین بار به دیدار کامی رفتم و مادر شاپور نگذاشت ببینمش می‌خواستم خودم را بکشم… بعد توی خیابان‌ها راه افتادم و پرسه‌زنان خیابان‌ها را طی کردم. یک وقتی به یک میدان کوچکی رسیدم و به خودم آمدم … آنجا را اصلاً نمی‌شناختم… اصلاً نمی‌دانستم در کجای تهران هستم و غروب یک روز پاییزی بود. بعداً احساس کردم که خیلی خسته‌ام… در وسط آن میدان کوچک باغچه‌ای بود با حاشیه‌ای سیمانی؛ روی حاشیه نشستم که به زودی دیدم مردهایی جمع شدند و به تماشا و متلک‌پرانی ایستاده‌اند. برخاستم و با اولین تاکسی خالی به خانه‌ام برگشتم و تنهایی نیم بطری ودکایی را که از مهمانی دو سه شب پیش مانده بود سر کشیدم… بعدش دیگر یادم نیست… وقتی بیدار شدم صبح شده بود و بالش زیر سرم خیس خیس بود. در مستی و بی‌خبری همه شب را گریه کرده بودم.» (۱۶، ۹۶، ۲۷)

پوران فرخ‌زاد: «… وقتی شعر “گناه” و دیگر اشعارش چاپ شد شعرا و هنرمندان دوره‌اش کردند و پدرم سخت مخالف این کارهای فروغ بود. می‌گفت: “فروغ باعث ننگ خانواده من است.” و بعد هم فروغ را از خانه بیرون کرد…با یک چمدان بیرون کرد. فروغ هیچ‌جا نداشت برود.» (۱۶، ۹۷، ۲۸)

طوسی حائری: «روزی آقای شفا به من خبر داد که فروغ از شوهرش جدا شده و از منزل پدرش نیز به قهر بیرون آمده است … وسیله آقای شفا برای فروغ پیغام دادم که با کمال میل حاضرم که او به خانه‌ام بیاید… فروغ به خانه‌ام آمد و سه ماه با هم زندگی کردیم. فروغ در آن روزها درآمدی نداشت. هنوز شاپور شوهرش به او کمک می‌کرد.» (۱۶، ۸۹، ۲۶). «… فروغ برای پسرش کامی نیز همیشه ناراحت بود. پرویز شاپور نمی‌گذاشت فروغ پسرش را ببیند و دلیل می‌آورد که بچه دوهوایی می‌شود…» (۱۶، ۹۱، ۲۴).

کامیار شاپور: «والله من دیدارم [با فروغ] خیلی کم بوده، اونهم در زمانی بوده که من خیلی کوچیک بودم. بعدش، خوب، در دوره دبیرستان ایشون رو خیلی کم دیدم. یعنی نشد که ما تماسی داشته باشیم… من کوچک که بودم اصلاً با خانواده مادریم رفت و آمد نداشتم… مسئله‌ای که باعث جدایی ما شد یه مقدار شاید یکیم دیوانگی بابام بود که من اصلاً ایشون رو ندیدم – بعدش هم من دبیرستان بودم که فوت شدن» (۵، ۱۳۲۹).

فروغ فرخ زاد بعدها، (دی ۱۳۳۵) درباره این سال‌های زندگی خود خطاب به پدرش چنین می‌نویسد: «… درد بزرگ من اینست که شما هرگز مرا نمی‌شناسید و هیچ وقت نخواستید مرا بشناسید. شاید شما هنوز هم وقتی راجع به من فکر می‌کنید مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانه‌ای که از خواندن رمان‌های عشقی و داستان‌های مجله تهران مصور در مغز او به وجود آمده است می‌دانید. کاش اینطور بودم آن وقت می‌توانستم خوشبخت باشم آن وقت به همان اتاقک کوچولو و شوهری که می‌خواست تا آخر عمرش یک کارمند جزء دولت باشد و از قبول هر مسئولیت و هر جهتی برای ترقی و پیشرفت هراس داشت و به رفتن به مجالس رقص و پوشیدن لباس‌های قشنگ و وراجی با زن‌های همسایه و دعوا کردن با مادرشوهر و خلاصه هزار کار کثیف و بی‌معنی دیگر قانع بودم و دنیای بزرگتر و زیباتری نمی‌شناختم و مثل کرم ابریشم در دنیای محدود و تاریک پیله خودم می‌لولیدم و رشد می‌کردم و زندگیم را به پایان می‌رساندم اما من نمی‌توانم و نمی‌توانستم اینطور زندگی کنم…» (۱۱، ۸۳).

اسیر، چاپ دوم با مقمه شجاع‌الدین شفا، تهران، امیرکبیر، رقعی، ۱۶۸صفحه. مجموعه ۴۴ قطعه شعر پراکنده منظوم، سروده در تهران و اهواز. اشعار این مجموعه عموماً به صورت قطعات چارپاره منظورم یا دوبیتی است.

زیباترین اشعار فروغ فرخ‌زاد، تهران، آرمان، ۱۳۳۴، بغلی، ۹۶ صفحه.

– چاپ پاورقی «شکوفه‌های کبود» از ناصر خدایار در مجله روشنفکر.

علی‌اکبر کسمایی: «محبوب او، از عشق او، داستانی ساخته بود که اگر هم، همه آن را نخوانده بودند، داستانِ آن داستان را شنیده بودند» (۸، ۴۵).

۱۳۳۴: اوایل مهر
نادرپور: «فریدون فرخ‌زاد به من اطلاع داد که فروغ از چاپ داستان «شکوفه‌های کبود» نوشته ناصر خدایار که از دو هفته پیش در روشنفکر آغاز شده دچار التهاب و ناراحتی شدید روحی شده است … او بعد اضافه کرد که من هم هرچه به خدایار اصرار کردم تا از چاپ این داستان منصرفش کنم قبول نکرد و فروغ از دیشب حالتی غیرعادی پیدا کرده است و امروز ناچار او را به آسایشگاه روانی برده‌ایم…» (۱۶، ۹۳، ۲۵).

۱۳۳۴: پاییز و زمستان
نادرپور: نزدیک یک ماه در آسایشگاه بستری بود … در این مدت داستان «شکوفه‌های کبود» منتشر می‌شد … پس از بهبودی فروغ… پس از این شوک روحی که به او وارد شد … به صورت زنی درآمده بود که اغلب اوقات حالت تهاجم داشت … این دوره عاشقانه با همه تلخی و شیرینی‌اش، در اواخر اسفندماه ۱۳۳۴ … به سر رسید.» (۱۶، ۹۳، ۲۵). «اشتهار فروغ، مولود بیان مضامین بی‌پرده عشقی و جنسی نبوده است… بلکه لحن او بوده است که هیچ یک از شاعره‌های پیشین نداشته‌اند. چرا که همه آن شاعره‌ها حتی در اشعار عاشقانه و یا حدیث نفس‌های جنسی نیز با لحن و زبان مردانه سخن گفته‌اند… ناگهان صدایی صریح و زنانه … و این صدا هنگامی برخاست که فضای اجتماعی ایران، بر اثر حادثه سیاسی مرداد ماه ۱۳۳۲ به سکوت و خفقان دچار شده بود و هیچ سخن صریح و رسایی از هیچ حنجره بی‌پروایی در گوش نمی‌رسید و بدین سبب بود که اعتراف ناشیانه جنسی از زبان زنی جوان، وحشت خاموشی را در جامعه کتابخوان آن روزی برانداخت و در آن خفقان سیاسی طنین فریادی پرخاشجویانه به خود گرفت. آشنایی او با عروض “نیما” و پذیرش پیشنهادهای سه‌گانه‌اش هنگامی وقوع یافت که برخی از اشعار اخوان ثالث (مثلاً چاووشی) را از من شنید و شخص سهراب سپهری را به هنگام دیدارهای ادبی و هنری در منزل طوسی حائری شناخت.» (۱۱، ۷۶-۷۵).

۱۳۳۵: بهار
نادرپور: «در همان روزها، پیش از آن‌که فروغ به ایتالیا برود، شاملو عروسی خون اثر گارسیا لورکا را ترجمه کرده بود و پیشنهاد کرد ما چند تا شاعر آن را روی صحنه بیاوریم. قرار شد من و فروغ و شاملو و لعبت والا و چند نفر دیگر از جمله خانم طوسی حائری آن را روی صحنه بیاوریم. شروع به تمرین کردیم و دکتر والا صاحب تئاتر تهران قبول کرد که مخارج و سالن و صحنه را در اختیار ما بگذارد ولی این کار به انجام نرسید و در اواسط آن هر کس بهانه‌ای آورد؛ خانم لعبت والا مورد مخالفت شوهرش قرار گرفته بود. فروغ راهی سفر بود و خود دکتر والا هم رأیش را عوض کرد. در جلسات تمرین اغلب میان شاملو و فروغ نیش‌ها و طعنه‌های شدیدی رد و بدل می‌شد. و البته همه این نیش‌ها و طعنه‌ها گِرد مسئله شعر و شاعری دور می‌زد. بعد فروغ به ایتالیا رفت.» (۱۶، ۹۳، ۲۵).

۱۳۳۵: تیر ماه
دیوار، امیرکبیر، تهران، ۱۳۳۵، سربی، وزیری، ۱۸۸ صفحه. مجموعه ۲۵ قطعه شعر منظوم سال‌های ۱۳۳۵-۱۳۳۲ سروده در تهران و اهواز. همراه با شعرهایی تقدیم به طوسی حائری، پوران مینو و مهری رخشا. این مجموعه با شعر «گناه» آغاز می‌شود.

فروغ در چاپ اول، این کتاب را به پرویز شاپور تقدیم کرده است: «تقدیم به پرویز، و به یاد گذشته مشترکمان، و به این امید که هدیه ناچیز من می‌تواند پاسخی به محبت‌های بیکران او باشد. فروغ فرخ‌زاد – ۱۲ تیرماه ۱۳۳۵». کتاب با غزلی از حافظ (گل در بر و می‌ در کف و معشوق به کامست) و چهار رباعی از خیام، نقل قول از گوته و قطعه‌ای از منظومه چهارم: «گفتگوی شیطان» از بهشت گمشده میلتون، «به جای مقدمه» آغاز می‌شود.

۱۵ تیرماه – نخستین سفر فروغ به اروپا با یک هواپیمای باری کمپانی پرواز «پارس کارگو» از فرودگاه مهرآباد به مقصد رم.

«برای من مسافرت با چنین هواپیمایی حتی اندکی مطبوع به نظر می‌رسید، زیرا هدف من این نبود که یال و کوپال هواپیما و قیمت بلیت مسافرتم را به رخ این و آن بکشم. در فرودگاه راجع به این موضوع زیاد صحبت کردیم. مادرم معتقد بود که هواپیماهای شرکت باری “قراضه” هستند و هیچ بعید نیست که من به سلامت به مقصد نرسم… هواپیما بیشتر از پنج عدد صندلی نداشت. دو عدد دو نفره و یک عدد یک نفره و آن طرف صندوق‌هایی که بعداً فهمیدم محتوی روده است که روی هم انباشته شده بودند … فشار زندگی، فشار محیط، و فشار زنجیرهایی که به دست و پایم بسته بود و من با همه نیرویم برای ایستادگی در مقابل آن‌ها تلاش می‌کردم خسته و پریشانم کرده بود. من می‌خواستم یک “زن” یعنی یک “بشر” باشم.» (۱۳، ۳۱۲، ۱۰-۱۱).

———————–
*بخش دوم روز بعد منتشر خواهد شد.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته