هولدرلین به زبان کشف المحجوب

مهدی امیرخانلو
مجله شهر کتاب

ظرف همین چند ماه گذشته دو مجموعۀ‌ منتخب از شعرهای فریدریش هولدرلین به فارسی ترجمه شد: یکی آنچه می‌ماند (نیلوفر، زمستان ۱۳۹۳) ترجمۀ محمود حدادی، دیگری نیت خیر (بیدگل، ۱۳۹۴) ترجمۀ بیژن الهی. هریک از این ترجمه‌ها خود بخشی از یک مجموعۀ دیگر بوده است. محمود حدادی در کنار آنچه می‌ماند، رمان گوشه‌نشین در یونان یا همان هیپریونِ هولدرلین و ترجمۀ زندگی‌نامۀ او را به‌قلم اشتفان سوایگ منتشر کرده، و نیت خیر هم بخشی از برنامۀ نشر بیدگل برای چاپ آثار بیژن الهی است.

به‌هرحال، انتشار دو مجموعه از آثار یک شاعر، آن‌هم از مترجمانی آشنا، ممکن است هر خوانندۀ متخصصی را به مقابلۀ ترجمه‌ها با اصل وسوسه کند، اما از آن‌جا که نویسندۀ این سطرها آلمانی نمی‌داند این امکان از اول منتفی است. در عوض، ما خود را به‌جای خواننده‌ای می‌گذاریم که در یک کتابفروشی، روی پیشخوانی که معمولاً کتاب‌های شعر را می‌گذارند، جدا از رمان‌ها و کتاب‌های رموز موفقیت و کتاب‌های آشپزی و علوم انسانی، به این ترجمه‌ها برمی‌خورد و کنجکاوی‌اش بر بی‌اطلاعی از زبان مبدأ می‌چربد و آن‌قدر فراغت هم دارد که مقایسه‌ای میان ترجمه‌ها بکند. پس در گوشه‌ای، روی صندلی یا نیمکتی، جایی برای خود پیدا می‌کند و هر دو کتاب را مقابلش باز می‌کند، یکی در دست چپ دیگری در دست راست، و دنبال شعرهای مشترک در هر دو مجلد می‌گردد.

شاید او خواننده‌ای میانسال باشد و بنابراین شعری با عنوان «نیمۀ عمر» نظرش را جلب کند. پس ما هم با او ترجمۀ این دو شعر را از آغاز تا پایان می‌خوانیم (اول با ترجمۀ حدادی):

پر از گلابی زرد،
و سوری سرخ،
باغ رو در آینۀ برکه خوابانده است.
و شما قوهای دل‌فریب،
مست از بوسه،
سر را در آبِ طاهرِ هوشیار فرومی‌برید.

وای من! وقتی که زمستان واقعیت یافت،
من، گل از کجا برگیرم،
و تابش آفتاب،
و سایۀ زمین را؟
دیوارها، خاموش و سرد،
قد افراشته‌اند، و در باد
پرچم و بادنما تاب‌تابی خشک دارند.

و بعد ترجمۀ بیژن الهی:

با امرودها، چه زرد، درمیاویزید
و غرقِ سوری‌ی وحشی
دیار به دریاچه، شما
ای قوهای نازنین،
و بوسه‌مست
ناغوش می‌خورید
در آبِ قدسی‌ی هشیار.

وای من، زمستان که بیاید،
کجا بیابم گُلی،
و کجا آفتاب و کجا
سایه‌ی خاک؟
همه دیوارهاست که می‌ماند
بی‌زبان و سرد: تنها
رَفرَفه‌ی بادنماها
در باد.

خوانندۀ ما، صرف نظر از این‌که از کدام ترجمه بیشتر لذت برده، حتماً متوجه تفاوت‌ها شده است. آن‌جا که حدادی از «سر فروبردن» گفته، الهی می‌گوید «ناغوش خوردن»؛ و آن‌جا که الهی گفته است «زمستان که بیاید»، حدادی می‌گوید «وقتی که زمستان واقعیت یافت». ترجمۀ الهی با رسم‌الخط عجیبش (سوری‌ی وحشی، قدسی‌ی هشیار) هم خود را متمایز می‌کند.
خواننده، که شاید نظرش جلب شده باشد، ترجمۀ الهی را ورق می‌زند و چشمش به این قطعه می‌افتد:

هرچه بیازماید آدمی، مینویان می‌گویند،
تا که، پُر پرورده، شکرِ هرچه آموزد کرد،
و درک آزادی‌ی کندن، رفتن
هرکجا که می‌خواهد.

و بعد نگاهی به عنوان شعر می‌اندازد – «خط عمر» – تا در ترجمۀ حدادی دنبالش بگردد. اما در فهرست آنچه می‌ماند شعری با این عنوان پیدا نمی‌شود، فقط دو شعر با عنوان «دورِ زندگی». سرانجام در بند آخر شعر دوم به این ترجمه برمی‌خورد:

خدایان در پاسخ گفتند: «آدمی برود و همه‌چیز را بیازماید،
تا که با پرورشی جانانه، بر هر لطف سپاس بیاموزد.
و دریابد و برتابد آزادی آن را،
که به هوای مقصود عزم راه کند.»

تفاوت‌ها بیشتر می‌شوند. حالا دیگر با دو نگاه مختلف به متن مبدأ، یا دو سیاست متفاوت ترجمه مواجه‌ایم. خواننده حالا با کنجکاوی بیشتر ترجمۀ الهی را ورق می‌زند و سرِ شعری به اسم «پَطمس» می‌ایستد:

چه نزدیک و
چه تنگیاب خداوند. در خطرگاه اما ست،
که رهاننده نیز می‌بالد.
خانه در ظلام کنند
عقابان و بی‌هراس روند
پسرانِ آلپ فرازِ پرتگاه
بر جسورِ سبُکساز…
پس بده آبِ بی‌گناه،
شهپرا بده ما را، نهاد°
وفادارترین، تا بدان‌جا رویم و برگردیم.

با این‌که مترجم انواع زیر و زبر و ساکن را به خدمت گرفته، خوانندۀ ما، خاص یا عام، شاید قدری گیج شده باشد، بنابراین فوراً به ترجمۀ حدادی رجوع می‌کند:

نزدیک است و با این‌همه
درک‌اش دشوار، خداوند.
ولی هر آنجا که خطر باشد،
عنصر نجات نیز فرا می‌بالد:
عقاب‌ها در ظلمات زندگی می‌کنند،
و بی کمترین بیمی،
فرزندان کوه‌های آلپ، بر پل‌هایی سبک ساخته،
از فراز پرتگاه می‌گذرند…
پس آب‌های معصوم به ما ارزانی بدار!
و پَرِ پرواز هم، تا که با جانی پای‌بند
به فراسو برویم و بازگردیم.

آن‌وقت می‌فهمد که «نهاد°وفادارترین» می‌تواند به بیانی ساده‌تر «جانی پای‌بند» باشد. کم‌کم متن دوم برای او تبدیل به متنی کمکی می‌شود و مترجم آن در نقش استادی دلسوز و شکیبا که، مانند استادان ادبیات دانشگاه، متن شعر اول را برایش «معنی می‌کند».

پاکی – زه معماست: کشفِ محجوب
از آواز هم بعید.
چون درخت همان دانه است؛
پرورش نیز اثرها دارد،
بدِ روزگار نیز؛ اصلِ کار اما
زاد و زایجه‌ست،
و تیرکِ نور
که به نوزاد می‌خورَد.

معادلش در ترجمۀ حدادی:

زادۀ تباری پاک°جانی‌ست رازآمیز.
و بسا شعر هم نه جایزش که پرده از این راز بردارد.
زیرا تو، هر آغازی که یافتی، بر همان قرار می‌مانی.
خواهی هر اندازه هم سختی کارساز بیفتد، یا که پرورش.
چون که کارسازیِ بیشتر،
از تخمه و تبار می‌آید.
و از رگۀ آن پرتوی هم،
که بر پیشانی نوزاد می‌نشیند.

با وجود این‌همه اختلاف («و بسا شعر هم نه جایزش که پرده از این راز بردارد» در مقابلِ «کشف محجوب از آواز هم بعید»)، بسیار محتمل است که کارکرد این دو کتاب برای خواننده بالکل عوض شده باشد: در نیت خیر او تجربۀ مواجهه با آزمایش‌های زبانیِ شاعری به نام بیژن الهی را از سر می‌گذراند، در آنچه می‌ماند محتوای این تجربه برایش نزدیکتر و ملموس‌تر می‌شود. بیژن الهی در توضیح این سطرها می‌نویسد: «پاکی – زه. در اصل: Ein Ràthsel ist Reinentsprungenes. واژه‌ی آخر همکردی‌ست مرکب از دو جزء: جزو اول به معنای پاکی و صفا و زلالی. و جزو دوم از فعلی به معنای برجستن و فواره زدن و برون جوشیدن (مثل چشمه). واژه رویهم یعنی آنچه از پاکی برجوشد یا آنچه از پاکی سرچشمه گرفته باشد. به این ترتیب، بازی‌ی ما عین اصل افتاده‌ست: «پاکی – زه» (که البته همان «پاکیزه»ست!) در این بُرش یعنی آنچه از پاکی بیرون زهیده باشد؛ و «زهیدن» اولاً یعنی زائیدن، ثانیاً بیرون تراویدن، ثالثاً برون جوشیدن (چنان که «زهاب» اولاً یعنی آبی که کناره‌ی رود و چشمه بتراود و ثانیاً یعنی جایی که چشمه از آن جوشد)؛ پس «پاکی – زه» به این ترتیب، یعنی آنچه از «پاکی» زاده آمده یا برون جوشیده باشد… بد روزگار. در اصل داشته‌ایم Noth، که در لغت یعنی نیاز، کمبود، نقیصه، اضطرار، مشکلات و غیره… اما، به گمان حقیر، اینجا، در کاربرد هولدرلین، دقیقاً به معنی‌ی «عدم شرایط مساعد» است، لاغیر. شاعر به ما میگوید: در این که بزرگمردی به بار آید، پرورش البته اثرها دارد (سنجیدنی با مفهوم عرفانی‌ی «ارشاد») و نیز بدروزگاری یا عدم شرایط مساعد؛ و این نظیر همان دستورالعمل عرفانی‌ست که در کلام خواجه عبدالله، مثلاً، چنین بازگو میشود: «بی زهرِ بلا شهدِ ولا نتوان یافت» (کشف‌الاسرار).»

باری، خوانندۀ ما به سیر و نظر خود ادامه می‌دهد:

از هرچه بُگذری،
خوشتر این نیست که خاموش و فراموش آن‌جا باشی
که پرتوی نیافروزد،
در سایه‌سارِ جنگل،
دمِ دریاچه‌ی بیلِر، در سبزِ طری،
و، بی‌خیال مسکین – نفَسی، راست چون نوآموزان،
درسِ آواز بگیری پیشِ بُلبلان؟

و در حدادی:

و چنین، می‌پندارد بهتر آن باشد
که بسا یکسر خود را از یاد برده،
در آنجا که رگۀ آفتاب نمی‌سوزاند،
در سایۀ جنگل،
بر سبزۀ ساحل سنت‌پیتر بنشیند،
و بی‌غبطه و غمی بر بی‌بهره‌گی‌اش از ذوق خوش،
چون نوآموزان، شاگردی بلبل در پیش بگیرد.

فارغ از اختلافاتی در حد «دمِ دریاچه‌ی بیلِر» و «بر سبزۀ ساحل سنت‌پیتر»، شاید نظر خواننده در کار الهی به ترکیب «مسکین – نفَسی» جلب شده باشد. الهی در توضیحات می‌نویسد: ««مسکین – نفس» به خواننده‌یی توان گفت که چندان نفسی ندارد، و نمی‌تواند بالا و ممتد و کشیده بخواند.» و این همان است که حدادی «بی‌غبطه و غمی بر بی‌بهره‌گی‌اش از ذوق خوش» می‌گوید. و «ذوق خوش» بی‌شک نزد بیژن الهی است. او با شمّ شاعری‌اش در آن‌چه ترجمۀ شعرهای هولدرلین نامیده کاملاً با زبان درگیر شده و آن را ساخته و پرداخته است. کاری که هر شاعر با زبان خود می‌کند. کافیست دوباره این سطرهای او را با ترجمۀ حدادی مقایسه کنیم:

و، بی‌خیال مسکین – نفَسی، راست چون نوآموزان،
درسِ آواز بگیری پیشِ بُلبلان؟

این حُسن کار الهی است، اما…
در مقالۀ «گذر از برزخ زبان»، فؤاد نظیری نقدش بر ترجمۀ کاوه میرعباسی از کمدی الهی دانته را این‌طور به پایان می‌رساند: «یادم هست، سال‌ها پیش از زنده‌یاد مهدی سحابی در نمایشگاه نقاش‌هایش از خودروهای تصادفی در گالری گلستان پرسیدم، شما چرا کمدی الهی را از زبان ایتالیایی که تسلط دارید ترجمه نمی‌کنید؟ گفت: «باید شاعر بود. من شاعر نیستم، درنمی‌آید!»» [۱] بله، برای ترجمۀ آثار شاعرانی مثل دانته و هولدرلین مترجم باید خودش شاعر باشد، اما، می‌شود این فورمول را یک گام به جلو برد. اگر حسن یا امتیازی در کار الهی باشد البته به‌خاطر شاعر بودن یا شمّ شاعری اوست، اما یکی هم ممکن است بپرسد آیا این اصلاً هولدرلین است؟

حالا، اگر الهی بتواند با شعرهای هولدرلین آزمایش زبانی‌اش را انجام دهد، شاید ما هم بتوانیم با ترجمۀ او آزمایشی بکنیم. مثلاً قطعه‌ای از شعر بلند «راین» را از ترجمۀ او انتخاب کنیم و ترتیب ستونی آن را به ترتیب سطری مبدل کنیم. این کار را با قطعۀ صفحۀ ۸۹ انجام می‌دهیم:

«حالیا در خیالِ نیمخدایانم، که مرا آشنایی باید با این گرامیان، بس که در هوای آن سرگذشت‌ها پَر می‌زند این دلِ تنگ. از کسی اما که چنان تو، روسُو، جان او حوصله‌ی بحر بود وُ شد حصنِ حَصین – با آن نفسِ مُطمئن، با آن قریحه‌ی شیرینِ شنیدن، گفتن، که یکی از ملأ اعلی مِیخداوار وُ یکی، نادان که اهورایی، پس چه بی‌آداب، ترجمان°از زبانِ پاکانند، دستگیرِ خوبان، که بحقّ، اما، می‌زند به چشمِ گرانجانان تا کور شوند این خیره غلامان، کور – وه، چه گویم از آن مهجور؟»

دیگر لازم نیست به ترجمۀ حدادی هم رجوع کنیم. تنها عنصر ناساز در این قطعۀ زیبا «روسو» است، اما واضح است که مای خواننده دیگر نه با شعر هولدرلین (یا هلدَرلین) که با تلاشی برای «بازسازی» متون عرفانی کهن در متن شعر مدرن سروکار داریم، متونی مثل کشف‌الاسرار یا کشف‌المحجوب. شاعر بودن مترجم احتمالاً نقطۀ قوت اوست، اما به همان اندازه می‌تواند نقطۀ ضعفش باشد. مترجمی با ذوق کمتر می‌تواند تنها طرحی از محتوا و مضامین شعرهای یک شاعر را به ما عرضه کند، در مقابل، مترجم-شاعر باذوق ممکن است با مهارتش در کار زبان چنان ما را مسحور کند که دیگر همان طرح ساده هم به چشم‌مان نیاید.

پی‌نوشت :
۱- شهر کتاب، شمارۀ ۱، مرداد ۱۳۹۴، ص ۴۳٫

همرسانی کنید:

مطالب وابسته