حسین نوش آذر
رادیو زمانه
روزنامه تعطیل،
شعرهای جمشید برزگر،
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
«روزنامه تعطیل» سندی است از سرکوب مطبوعات ایران که با تعطیل شدن روزنامه «سلام» و وقایع کوی دانشگاه در تیر ۱۳۷۸ اوج گرفت و تا امروز همچنان ادامه دارد. «روزنامه تعطیل» را یک شاعر و یک روزنامهنگار سروده است. با امید آغاز میشود، با نگرانی ادامه پیدا میکند و به نومیدی میانجامد: روایتی از یک دوره از تاریخ مطبوعات ایران از درون که از ۱۳۱۴ با سر بریدن میرزا آقا خان کرمانی در شمال تهران با خون آغاز شد و با اعدام سعید سلطانپور در خرداد ۱۳۶۰ وارد دوره تازهای شد.
فردا قرار به چاقو است
برزگر مانند گارسیا لورکا، پابلو نرودا و احمد شاملو موفق میشود از خبرهای روز فراتر رود و تصویری از «شرایط» سرکوب و تهاجم به مطبوعات ایران در سالهایی امیدبخش به دست دهد. در «شرایط» مینویسد: دیروز خفه کردند/ و فردا قرار به چاقو است»
جمشید برزگر می گوید: در این مجموعه، بعد و جلوه خاصی از روزنامه اهمیت دارد؛ همان بعدی که فصل مشترک هر نوع نوشتن است؛ نوشتنی البته آزاد و فارع از سانسور. این زمینه اصلی و فراگیر، وجه اشتراک دیگری را هم در خود دارد: ثبت و گزارش زمانه. اگر این نگاه را داشته باشیم، چه روزنامهنگار باشیم، چه نویسنده یا شاعر، چه نقاش و فیلمساز و … در جایی همه کارهایمان به هم پیوند میخورد. ما در لباسهایی متفاوت و با شیوههایی متفاوت، گزارشگران خویش و زمان خودیم. هنری که بی تفاوت و بی زمان است، هنر نیست، یا لااقل هنر دلخواه من نیست. اگر اثری نتواند رد و نشانی از لحظه و لحظات زیسته ما را با خود بیاورد و ما را نه فقط در آنها سهیم نکند، بلکه دریچهای به اعماق و لایههای پنهان آن لحظات بر ما نگشاید، شی ء تزیینی بیمصرفی خواهد بود که هرگز جایی در زندگی ما برای نمایش نخواهد یافت. این شعرها، محصول همین نگاه بوده است؛ اما همزمان ناخودآگاه سروده شدند. وقتی اولین شعرهای این کتاب نوشته شد، هیچ تصوری از اینکه چه اتفاقی دارد می افتد نداشتم. آگاه نبودم که مشغول سر و کله زدن با زبان روزمرهای شدهام که آن را در روزنامهنگاری به کار می گیریم. تنها بعد از نوشته شدن چند شعر بود که متوجه شدم چگونه دارم به آنچه آن روزها بر ما میگذشت و شاهد و موضوعش بودیم، واکنش نشان میدهم. همان روزها شعرهای دیگری هم مینوشتم که در این حال و هوا نبودند و در کتاب دیگرم (مثل پرنده درخت را فراموش میکنی) منتشر شدند.
کشاکش بر سر کلمهها
در «روزنامه تعطیل» یک شاعر و یک روزنامهنگار تلاش میکند برای به بیان درآوردن تلاطمهای سیاسی و اجتماعی یک زبان عاطفی بیابد. در شعر ایران، شاعرانی مانند احمد شاملو و سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج با بهکارگیری استعارهها و تمثیلهایی که از طبیعت نشان داشت، سرکوبها و اعدامها را به زبان شعر درمیآوردند. برای مثال هوشنگ ابتهاج در وصف مرتضی کیوان مینویسد: کیوان ستاره بود/ با نور زندگی کرد/ با نور درگذشت.
جمشید برزگر اما راه دیگری در پیش میگیرد: برای به بیان درآوردن تلاطم اجتماعی گاهی کلمات مناسب یافت نمیشوند. «برای نگفتن/ حروف بسیارند/ کدام اتفاق پیش از این نیفتاده بود؟»
در شعر برزگر کشش و کوشی در کار است. از یک سو روزنامهنگار میخواهد حقایقی را آشکار کند، از سوی دیگر کلمه را به زور از او میستانند. شاعر می گوید: وقتی میبینی که راه بسته است، نمیپذیری که تا آخر عمر باید ته بنبست گرفتار بمانی، دنبال روزن و راهی یا راه کورهای میگردی، میکوشی دیوار مقابل را فروبریزی یا اگر نمیشود و نمیتوانی، کنارش راه تازهای باز کنی. اگر در روزنامه به معنای رایجاش، نمیتوانی زمان و زمانهات را، آنچه بر تو میرود یا شاهدش بودهای، ثبت کنی و به دیگران، مخاطبان حال و آینده گزارش کنی، جای دیگری این کار را میکنی. فقط روزنامهنگار به کلمه نیاز ندارد و سانسور فقط از روزنامهنگار کلمه را نمیگیرد. شعر و داستان هم به همان اندازه و از جهاتی به مراتب بیشتر و به شکلی هولناکتر قربانی بودهاند.
چنین است که در شعر «زنجیره» به این سطرها برمیخوریم:
این روزها
یک عده با چاقو
انشا مینویسند
تا ما هر روز
در یک مراسم تکراری
با جنازههایمان برویم.
سرانجام کار مشخص است: روزنامه که میبایست آگهیبخش باشد، به آگهی تجاری برای بقا قناعت میکند. برزگر اعتقاد دارد که در این مدت، نه فقط روزنامهها که هنر معاصر ایران هم به احتضار افتاده است:
کاش ناچار بودیم فقط غصه روزنامهها را بخوریم. دیری است که هنر ما هم چنین به احتضار افتاده است و بدتر آنکه در هر دو سوی خط، کوشیدهاند این شیوه را نه فقط توجیه بلکه تئوریزه هم بکنند. هنری برکنار از همه چیز و خالی از همه چیز. بیتفاوت، بیمعنا، بینشانهای از ما و زندگیمان. از این حرفها گذشته، مساله اصلا مساله روزنامهها و توقیف و تعطیل آنها نیست. اینجاست که این شعرها، به گمان خودم البته، با وجود اسم و زبان کتاب، به کلی از «روزنامه» جدا و متفاوت میشوند. اگر حتی روزنامهها توقیف نمیشدند یا اسیر سانسور نبودند هم، این بار را از دوش شعر و قصه و هنر بر نمیداشتند. در اینجاست و فقط در اینجاست که میتوانیم روایت «خود» را از زمان و زمانهمان بدهیم؛ اینجاست که میتوانیم بگوییم من که بودم، کجا و کی و چکونه زندگی کردم؛ اینجاست که مجال مییابیم از احساساتمان، بیمها و امیدهایمان، آرزوها و حسرتها، رویاها و کابوسهایمان بگوییم و درست در پرتو همینها به درکی متفاوت و منشوری از خود و جامعه خود برسیم.
چگونه منتشر شوم؟
در «روزنامه تعطیل» اما یک اتفاق تازه هم میافتد که تا پیش از این در شعر فارسی چندان سابقه نداشته است: صدای بازجو در برخی از اشعار این کتاب به گوش میرسد. میگوید: «آن شب چه اتفاق افتاد؟ گرچه برای ما مثل روز روشن است. همدستتان که بود؟ چه کس خط میداد؟» و آنگاه حکمی صادر میشود و روزنامه منتشر نمیشود. این دیگر صدای روزنامهنگار است که حالا به گوش میرسد: «پس چرا و چگونه/ باید که منتشر شوم؟»
جمشید برزگر می گوید: این شعرها، به نوعی زاییده فضای تهدید، نه چرا تهدید؟، بگیر و ببند و قتل نویسنده و شاعر و روزنامهنگار است. هر روز داستانی بود. من البته جوانی بودم بیست و چهار – پنج ساله با دو کتاب لاغر شعر. روزهایم در تحریریه روزنامه میگذشت و شبهایم در جمع نویسندگان و شاعرانی که در تدارک احیای کانون نویسندگان ایران بودند. شبها حدیث بازجویی و بازداشت و هراس کشته شدن بود و البته شعر و قصه و نقد و کتاب و روزها، سر و کله زدن با خبرهایی که هرچه بود خبرهای ما نبود. مثل این بود که روزها در یک کشور و شبها در کشوری دیگر زندگی میکردیم. روزنامهها شبهای ما را پر میکردند اما خود از این شبها به تمامی خالی بودند. یادم است وقتی منصور کوشان از سفر انجام نگرفته ارمنستان بازگشت و کمرش گرفته بود و به بستر افتاده بود، به خانهاش رفتیم. ماجرا را برایمان تعریف کرد. وقتی آمدیم بیرون، ظاهرا هنوز به کلمات روزنامهها باور داشتم که با اطمینان به دوستانم گفتم: «مگر میشود؟ دچار توهم شدهاند. اتوبوس نویسندگان را به دره بیندازند؟ مگر میشود؟»
تا اینکه بعدا دیدیم بله میشود. حتی غیرقابل باورتر از اینها هم شدنی شده بود: جنازه شاعر در زبالهدان و در بیابان پیدا میشد. هنوز از اینکه حرف منصور کوشان را در آن غروب تابستان باور نکردم شرمسارم، و بازگویی این داستان برای دیگران و از جمله خود منصور، چیزی از آن نکاسته است. شبها، سیاهتر شده بود. از سایهها میترسیدیم و سعی میکردیم کسانی را که دوست داریم، تنها نگذاریم و تا آنجا که میشود کاری کنیم که اصلا تنها بیرون نروند. اوضاعی شده بود. با ترس و لرز به در خانه دوستان میرفتیم و با صدای هر زنگ از جا میپریدیم. خوابگاهی که شش سال خانهام بود، بعد از دو سه روز هیجان، مثل گورستان شده بود. آن موقع دیگر درسم تمام شده بود، اما خیلی از دوستانم هنوز ساکن کوی دانشگاه بودند. بیست و سوم یا چهارم تیرماه، با چه مصیبتی خودم را به کوی دانشگاه رساندم که سراغ دوستانم را بگیرم. خیلی از درها شکسته و اغلب چراغها خاموش بود. سکوت و خلوت کوی دانشگاه بوی مرگ میداد، مرگ خیلی چیزها. وقتی به پشت در اتاق چند تا از دوستانم رسیدم، صدای زمزمهشان میآمد. در که زدم، ساکت شدند. کسی در را باز نکرد تا اسمم را گفتم. ترسیده در را باز کردند و وقتی رفتم تو، سر بر شانه هم گذاشتیم تا بغضمان بترکد و ساکت، بدون آنکه صدایی بلند شود گریه کنیم. آن روزها هم روزنامهنگار بودم، ولی هیچ روزنامهای نشانی و خبری از این بغضهای شبانه نداشت. طوری شد که کابوس شبها به روزها رسید. از جمع شاعران و نویسندگان به جمع روزنامهنگاران. هر روز همکاری و همکارانی اگر خوش شانس بودند، فقط بیکار میشدند. راهاندازی روزنامهای را به من سپردند، همه کار کردم که درآید و خوب درآید از اجاره ساختمان گرفته تا تکمیل تیم تحریریه، چند ماه بعد، وقتی در صفحه ادبی همان روزنامه خبر انتخابات کانون نویسندگان ایران منتشر شد و اسامی اعضای هیئت دبیران، مرا به دلیل عضویت در هیئت دبیران کانون نویسندگان دگراندیش خواندند و اخراج کردند. مجله دیگری که در آنجا کار میکردم هم توقیف شد. من البته جزو خوش شانسها بودم، فقط بیکار شدم.
و با اینحال رندگی ادامه پیدا میکند:
باد بایستد
رود بر مسیر دریا نرود
چیزهای بسیار پدیدار شود
اما دیداری اتفاق نیفتد
و روزنامهای به روی دکه نیاید
پاییز خود را به باغ دهد
توفان خود را به درخت
شاعر لال شود
قلم شکسته، کاغذ مچاله شود
اما شعر سروده میشود.
«روزنامه تعطیل» از جمشید برزگر بخشی از حیثیت از دست رفته شعر فارسی را به آن بازگردانده است.