حسین معصومی همدانی
روزنامه شرق*
من سعی میکنم از دید خودم و از زاویهای شاید تاریخی به داستان کتاب «غلط ننویسیم» آقای نجفی نگاه کنم. در بین آثاری که مرحوم نجفی تألیف یا ترجمه کرد هیچکدام به اندازه کتاب «غلط ننویسیم» حاشیه نداشت. شاید یکی از دلایلش این بود که نجفی آنقدر در کارش مراقبت و احتیاط داشت که کمتر گزک به دست خردهگیران میداد. هیچیک از ترجمههای او بهانه خوبی برای کسانی که نقد ترجمه مینویسند فراهم نمیکرد گو اینکه خیلی مانده تا ما نقد مثبت و سازنده را بیاموزیم.
آثاری که نجفی مینوشت یا ترجمه میکرد تحسین میشد اما نقد نمیشد. اما «غلط ننویسیم» موجی از نقد و اظهارنظرهای مختلف کتبی و شفاهی را برانگیخت. برای این مسئله چند دلیل میتوان ذکر کرد که چندان به خود کتاب مربوط نمیشوند. یکی به زمان انتشار این کتاب برمیگردد که درست در سالهایی بود که دعواهای سیاسی در حال انتقال به حوزه فرهنگ بود. دیگر، ناشر کتاب بود که ناشری دولتی بود. در فضاییکه از درودیوار نصیحت میبارید به نظر عده زیادی اینطور آمد که کسی هم پیدا شده و در حوزهای که اشخاص فکر میکنند باید در آن آزاد باشند میگوید هرکاری نمیتوانید بکنید. این تصور که هرنوع محافظهکاری لزوما ارتجاع و پسرفت است و همه در این اثر، نوعی محافظهکاری زبانی میدیدند؛ سبب شد که نقدهای مختلفی، غالبا نهچندان همدلانه، بر این کتاب نوشته شود. البته قصد ندارم به این مسئله وارد شوم و حرف من درباره مفهوم محافظهکاری زبانی است.
صحبتم را با بخشی از «سفر پیدایش» آغاز میکنم که داستان برج بابل است: «و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود. و واقع شد که چون از مشرق کوچ میکردند، همواریای در زمین شنعار یافتند و در آنجا سکنی گزیدند. و به یکدیگر گفتند: بیایید، خشتها بسازیم و آنها را خوب بپزیم. و ایشان را آجر بهجای سنگ بود، و قیر به جای گچ. و گفتند: بیایید شهری برای خود بنا نهیم، و برجی را که سرش به آسمان برسد، تا نامی برای خویشتن پیدا کنیم، مبادا بر روی تمام زمین پراکنده شویم. و خداوند نزول نمود تا شهر و برجی را که بنیآدم بنا میکردند، ملاحظه نماید. و خداوند گفت: همانا قوم یکی است و جمع ایشان را یک زبان و این کار را شروع کردهاند، و الان هیچکاری که قصد آن بکنند، از ایشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند. پس خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت و از بنای شهر بازماندند. از آنسبب آنجا را بابل نامیدند، زیراکه در آنجا خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت. و خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراکنده نمود.»
داستان برج بابل موضوع بحثهای زیادی شده چون داستان آفرینش در کتاب تورات و بعدها در قرآن با نوعی داستان هبوط و فرودآمدن از عالم مطلوب به این دنیای خاکی شروع میشود. داستان برج بابل هبوط دومی را هم بیان میکند. آنگونه که به اعتقاد مسیحیت همه ما آلوده به گناه ازلی هستیم، گناه دیگری هم داریم که همیشه با ما خواهد بود و آن این است که ما زمانی همه با هم به یک زبان حرف میزدیم و این زبان آنگونه که از عبارات «سفر پیدایش» برمیآید نوعی همدلی بین ما ایجاد میکرده به طوری که این همدلی و هماهنگی حتی خدا را هم نگران میکند و خدا میگوید برای اینکه زور این قوم را کم کنم زبانشان را مشوش میکنم و بعد از آن آنها زبان همدیگر را نمیفهمند.
در این داستان انسان بر اثر بلندپروازیاش عقوبت میبیند و آن عقوبت این است که از زبان مشترک دور میشود و به یک تفرقه زبانی دچار میشود. مفهوم وجود زبانِ اولیهِ کامل، چیزی است که خیلی از محققان فرنگی به آن پرداختهاند و یکی از آخرین آثاری که در این حوزه نوشته شده کتابی است از اومبرتو اکو که داستان این قضیه را از آغاز تا امروز میگوید. بسیاری از متفکران قرون وسطی و حتی متفکران دوره جدید به این موضوع که در گذشته زبان کاملی وجود داشته اعتقاد داشتند و حتی گاهی برخی کشفهای بزرگ علمی این اعتقاد را به صورتی تقویت کرده یا به این اعتقاد که رنگی اسطورهای داشته، رنگی تاریخی داده است. یکی از کشفهای مهم، کشف خانواده زبانهای هندواروپایی بود که نشان میداد دسته بزرگی از زبانهای موجود جهان یک نیای مشترک فرضی داشتهاند و در نقطهای از هم جدا شدند و بعد از آن آدمیان به اقوام مختلف تقسیم شدند که به زبانهای مختلف صحبت میکنند.
اینکه در گذشته زبان کاملی وجود داشته، همراه با آرزوی بازگشت به این زبان نیز بوده و این آرزو فقط چیزی نیست که بین مسیحیان یا یهودیان قرون وسطی وجود داشته باشد. حتی نزد برخی متفکران معاصر مثل والتر بنیامین نیز وسوسه دستیابی به زبانی مبدأ که اصل همه زبانهاست وجود دارد. این اعتقاد که این زبان، زبان اهل بهشت بوده و آدم و حوا در آنجا به این زبان حرف میزدند و ضمنا زبانی ایدهآل و بری از هر نوع نقصی بوده، به پروژههایی هم منجر شده مبنی بر اینکه ما از جستوجوی زبانی که در گذشته بوده دست برداریم و حالا زبان کاملی بسازیم که ابهام نداشته باشد. شاید یکی از مهمترین کسانی که در این حوزه کوشید، لایبنیتس بود که بخشی از حیات فلسفی او تلاش برای ساختن زبانی کامل بود که زبانی صوری است.
این احساس که زبانهای ما فاسد شدهاند، همیشه با بشر همراه نبوده. در دورههایی خاص کسانی این نظر را اظهار کردهاند که زبان به طور کلی به فساد دچار شده و باید از آلودگی پاکش کرد. جالب این است که بسیاری از اینها طرفدار بازگشت به زبانی بودند که به اعتقاد خودشان در گذشته وجود داشته و پاک بوده و نمونههایی هم از آن داشتند. مثلا در دوران رنسانس یکی از ادعاهای اومانیستهای اروپایی این بود که زبان لاتین را از وضعیت بدی که در قرون وسطی به آن دچار شده بود نجات دهند و به زبان سالمی که پیش از آن وجود داشت، بازگردانند. اتفاقا این دورانی است که در آن تجدیدحیات فکری و فرهنگی اروپا شروع میشود. پس بیان فساد زبانی نه کار کسانی است که میگویند جهان به آخر رسیده، بلکه اتفاقا کار کسانی است که در حوزه تفکر به چیزهایی جدید فکر میکنند.
به عبارتی، احساس فساد زبانی و بیان آن همراه با نوعی یأس و سرخوردگی نبوده بلکه همراه با کوششی برای پاکیزهکردن زبان بوده تا آن را برای بیان مفاهیم جدید آماده کنند. اتفاقا در دورههایی که میتوان آنها را دورههای واقعی انحطاط زبانی نامید، شکوههای کمی درباره منحطشدن زبان وجود دارد. مثلا نثر فارسی بعد از مغولها تا پایان دوره صفویه، تقریبا یکی از بدترین روزگاران خود را گذرانده و شما اگر بخواهید یک نمونه خواندنی از این دوران معرفی کنید دشواری خواهید داشت. در حالیکه در دورههای پیش از آن دهها اثر مهم به لحاظ نثر وجود دارد. اما در همین روزگاری که نثر فارسی وضعیت بدی داشته، یک شکوه مبنی بر اینکه کسی بگوید زبان ما خراب شده نمیشنویم. یعنی درست در زمانی که فساد زبانی به نهایت خودش رسیده غفلت از این فساد هم به اوج خود میرسد. در این دورهها آدمها از وضع موجود راضی بودند چون چیزی نمیخواستند بیان کنند.
بنابراین مسئله فساد زبان دارای دو جنبه است. یکی اینکه این احساس در زمانهایی پدید میآید که زبان عهدهدار بیان مطالبی میشود که به آنها عادت ندارد و پیشتر سابقه نداشتهاند. دیگر اینکه در این دورهها معمولا اشخاص بهنوعی به گذشته ادبی خودشان روی میآورند. شاید بهترین نمونه در مورد زبان فارسی تحولاتی است که در نثر فارسی بعد از سقوط صفویه و به طور جدیتر و پیگیرتر بعد از زندیه به وجود آمد. کسانی که نهضت بازگشت ادبی را اولینبار در شعر به راه انداختند، با دورهای روبهرو بودند که برایشان دوره انحطاط و فساد شعری بود، بهخصوص در سبک هندی. آنها معتقد بودند که ما باید از این دوره پرش کنیم البته پرشی نه رو به جلو بلکه رو به عقب و به دوره سبکهای خراسانی و عراقی بازگردیم و حتی از آنها تقلید کنیم. این ویژگی در کار شعرا صراحت دارد اما چیزی که از آن باقی ماند تحولی بود که در نثر فارسی اتفاق افتاد. نثر فارسی در این دوران به الگوهای گذشتهاش برمیگردد و با پرش از دوره انحطاط نثر، متون کهن زنده میشوند و نویسندگانی پیدا میشوند که تا حدود زیادی از زبان متعارف منشیانه و متکلف آن زمان دور میشوند و حتی از برخی الگوها و قالبهای زبانی گذشته تقلید میکنند. جریان سرهنویسی در این دوره پدید میآید که این جریان با همه خوبیها و بدیهایش به هرحال در کشف برخی امکانات زبان فارسی خیلی تأثیر داشته.
در دورههای بعدی است که انتقاد از مغلقگویی شروع میشود و از نمونههایش زینالعابدین مراغهای است که اگرچه ممکن است نثر او امروز چندان مورد پسند ما نباشد اما بههرحال او از اولین کسانی است که از بهکاربردن کلماتی که هیچ معنیای را نمیرساند انتقاد میکند. بعد از او دهخدا و “پارودی” نثر آن زمان را داریم و بعد جمالزاده است و داستان «فارسی شکر است» که در آن به هجو دو نوع زبانی که هیچ چیزی را درست نمیرسانند، میپردازد.
یکی از ایرادهایی که به نجفی گرفته میشد، این بود که چرا او آنقدر به نثر گذشته ارجاع میدهد. اما هدف من این است که بگویم تمام کسانی که اعتقاد دارند زبانی که با آن مینویسند یا سخن میگویند آلوده شده، معمولا یک دوران سلامت را هم در نظر دارند. این سلامت در نثر جدید فارسی در دو حوزه جستوجو شده است. یکی در حوزه نوشتههای بهاصطلاح خلاق مثل داستان و نمایشنامه که در اینجا، ملاکِ سلامت زبانی عمدتا زبان گفتار مردم است. یعنی بهترین نویسندگان ما کسانیاند که معتقد بودند باید به سراغ زبان مردم رفت. اما در حوزه زبان اطلاعرسان و زبانی که برای نوشتههای علمی و تحقیقی استفاده میشود، عمدتا الگو در زبان کوچهوبازار و زبان مردم معمولی نیست بلکه در زبان سالم گذشته جستوجو میشود. نمیخواهم بگویم تمام مثالهایی که آقای نجفی در «غلط ننویسیم» آوردهاند درست است یا نه. دراینباره به اندازه کافی صحبت شده و دیگر دلیلی ندارد من در اینجا حرفی بزنم. اما باید توجه داشت که نجفی با نوشتن «فرهنگ فارسی عامیانه» به وجه زبان گفتار توجه کرد و با نوشتن «غلط ننویسیم» به وجه ادبی گذشته پرداخت.
طبعا بازده هرکدام از اینها هیچگاه ایدهآل و صددرصد نیست. یعنی حتی کسانی که بازگشت به نثر گذشته را مطرح کردهاند یا به دنبال یافتن الگویی در آن بودهاند، هیچوقت موفق نمیشوند که نثر دورهای از زمان قدیم را دوباره بازگردانند اما عناصری از آن نثر در نوشتههایشان وارد میشود. این عناصر میتوانند به زبان زنده امروز، که ممکن است عناصری را هم از زبان عامیانه گرفته باشد، ملحق شوند و نوعی نثر فرهیخته ایجاد کنند. این نثر فرهیخته ملاکش درست یا غلطبودن نیست بلکه ملاکش بیشتر بلاغی است.
بنابراین شاید عمده اشکال نجفی در «غلط ننویسیم» عنوان کتاب بود که مسئله را به درست و نادرست تبدیل میکرد در حالیکه مسئله کتاب این نبود. نجفی به یک نوع زبان محافظهکارانه -یا آریستوکراتیک- اعتقاد داشت. مسئله این نیست که این زبانِ همگان شود ولی این نوع رویکرد به زبان در دورانی که قرار است زبان عهدهدار بیان مطالب جدید شود، و بهشدت در معرض این است که تحتتأثیر ترجمه و گفتههای نفهمیده بهکلی نقش خودش را در ارتباط بین افراد جامعه از دست بدهد، چیزی مغتنم است و به عنوان یک وزنه تعادل اهمیت زیادی دارد.
نقش محافظهکاری در جامعه اصولا همین است. محافظهکاری دقیقا در جامعه انقلابی لازم است و نه در جامعه غیرانقلابی. در جایی که همه داد پیشرفت سر دادهاند عدهای باید بگویند کمی ترمز کنید و با این سرعتی که میروید معلوم نیست از کجا سردربیاورید. آقای نجفی با خریدن بسیاری از ملامتها این نقش را عهدهدار شد؛ نقشی که فارغ از مصادیقش در جامعه ما بسیار لازم و سازنده است.
———————
*بخشی از دو صفحه ویژه بزرگداشت ابوالحسن نجفی در روزنامه شرق