روزنامه شرق
از اسرار عدد ۱۱۲، یکی هم اینکه منوچهر بدیعی قبول کرد درباره سفر سال گذشتهاش به دابلین و حضورش در روز بلوم صحبت کند. در آمیزهای از بازی با ارقام و اندکی خرافیبودن – چیزی که بدیعی لازمه کار هر هنرمندی میداند- ۱۱۲ میشود ۲=۱+۱، که عدد خوشیمنی است برای گفتوگو. آنهم گفتوگو با مترجمی که در مصاف با مکتوبِ نویسندهای مثل جیمز جویس، جلوه دیگری است از ۱۱۲. غرض از گفتوگو، فرا رسیدن شانزدهم ژوئن، «روز بلوم» بود که از قضا در تقویم امسال درست شبیه به «اولیس» جویس، پنجشنبه است. بدیعی با سعه صدر نگارنده را به حضور پذیرفت و یک بعدازظهر را تا شب تماما به شرح رهاورد سفرش به دابلین و تجربهاش از «روز بلوم» اختصاص داد. شیوه صحبتکردن بدیعی خیلی خاص و منحصر به خود او است. خودش میگوید: «من ذهنی کلود سیمونی دارم.» صرف خواندن «جاده فلاندر» یا آشنایی نسبی با تکنیکها و شگردهای رمان نو تصور درستی از منظور او به دست نمیدهد. منوچهر بدیعی در گفتار تا حد ممکن از روایتکردن پرهیز میکند. با سحر سخن و گرمی گفتار کاری میکند تا محفوظات ذهنیاش از اتفاق یا خاطره یا مقولهای رنگ روایت یا قصه نپذیرد. نقل هر اتفاقی برای او چیزی است نظیر «جورچینی ناممکن». همین که لب به سخن میگشاید، پرانتزی باز میکند. از اینجا به بعد، مخاطب او -هر که باشد- اولیس یا آلیسی میشود که فریب میخورد و وارد پرانتز باز میشود. چیزی نمیگذرد که میفهمیم بدیعی قصد ندارد پرانتزش را ببندد. بلکه در دل یک پرانتز، پرانتز دیگری باز میکند و همینطور پرانتز پشت پرانتز الیآخر. شگفت اینجاست که با همه این اوصاف، هیچ خدشهای به جان کلامش وارد نمیآید. به وقتش میداند چطور پرانتزها را ببندد و ناگفتهای را باقی نگذارد.
ادیبان، نویسندگان، فیلسوفان و منتقدان بسیاری میتوانند «به» ادبیات فکر کنند؛ اما بدیعی از معدود کسانی است که «با» ادبیات فکر میکند. باب بحث را در مسیری دوری با طرح مضامین متعددی باز میکند و در ادامه، مخاطب جای خود را به ناظر دیالوگی تکنفره میدهد که بهتدریج به مونولوگی دونفره تبدیل میشود. شاید تناقضآمیز به نظر برسد، اما بدیعی چندان شفاهی حرف نمیزند. حین بحثی که مطرح میکند، گاه بعد از چند ثانیه مکث، ناگهان از جا بلند میشود و کتابی را باز میکند و مستند حرف خود را نشان میدهد. قبل از شروع به صحبت، نقشه، انواع بروشورها، پوسترها و منابع لازم را آماده کرده است و در وقت مقتضی به آنها مراجعه میکند. این است که گوشکردن به سخنان بدیعی دقت زیادی طلب میکند.
به دور از گزافهگویی، منوچهر بدیعی از نوادر ترجمه ادبی در دوران معاصر به شمار میآید. او گذشته از اشراف به امکانات زبان فارسی، به امکانپذیریهای زبان نیز التفات خاصی میکند. در اینجا بین امکان و امکانپذیری تمایز مشخصی مد نظر است. امکانات زبان را با تسلط و شناخت از متون مکتوب و محاورهای میتوان به طور نسبی به دست آورد. اما درک و خلق توأمانِ امکانپذیریهای زبان، مقوله دیگری است. در ترجمههای بدیعی از جویس به مواردی برمیخوریم که او در زبان نوآوری کرده است. چیزی را ایجاد کرده که تا پیش از این در زبان فارسی نخواندهایم. ترجمه چمدانواژههای «اولیس» یک نمونه از کشف و فعالسازی همین امکانپذیریهای زبانی است. علاوه بر این، ترجمههای بدیعی از رمانهای «ببیت» و «بازار خودفروشی» مهارت او در شناخت و تنظیم لایههای زبان فارسی را به خوبی نشان میدهد. او نه متن را به طور کاذبی سادهسازی میکند و نه به نیت زیبا جلوهدادن آن، از بافت زبان مبدأ فاصله میگیرد. از همه اینها گذشته، بدیعی مترجمِ «اولیس» جویس هم هست. کتابی که قریب به نیم قرن از زمان ترجمه آن میگذرد و هنوز امکان یا امکانپذیری انتشار آن دست نداده است.
«اولیس» جویس، کتابی که از چشم بسیاری از منتقدان و صاحبنظران مهمترین رمان ادبیات انگلیسی در قرن بیستم و به زعم برخی آخرین رمان محسوب میشود، کتابی است در هجده فصل که جویس در آن نقیضهای از حماسه «اودیسه» هومر خلق کرده است. تمام وقایع این رمان از هشت صبح ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ تا چهار صبح روز ۱۷ ژوئن اتفاق میافتد. جویس در نهایت فشردگی و پیچیدگی بین اولیس دابلینی و اولیس ایتاکایی توازی شگفتانگیزی برقرار میکند. لئوپولد بلوم، بدیل قرنبیستمی اولیس، قهرمان حماسه یونانی است. در این کتاب، سه شخصیت اصلی حضور دارند: لئوپولد بلوم، استیون ددالوس و مالی بلوم. با اینهمه، چنان که از وجه تسمیه کتاب برمیآید، لئوپولد بلوم در قیاس با دو شخصیت دیگر حضور پررنگتری دارد. به همین دلیل، ۱۶ ژوئن – زمان وقوع رویدادهای اولیس- را «بلومز-دی» یا روز بلوم نامیدهاند. بیش از نیم قرن است که علاقهمندان و شیفتگان «اولیس»، در شانزدهم ژوئن هر سال مراسمی برپا میدارند. در سالهای اخیر «بلومز-دی» برای برخی رسانهها نیز جذابیت پیدا کرده است.
اما شرح ماوقع این روز از زبان بدیعی از جهاتی چند کاملا متفاوت است. اولا که بدیعی از منظر یک توریست یا یکی از علاقهمندان جویس شاهد و ناظر این مراسم نبوده است. چنانکه از فحوای سخنانش پیداست او به نیت یافتن پاسخِ سؤالهای مشخص خودش به دابلین و بلومز-دی نظر میکند. چرا جویس از دابلین گریخت؟ دابلین چه موانعی بر سر راه او ایجاد میکرد؟ ظاهرا پاسخ به این سؤالها کار چندان دشواری نیست. لابد جویس در دابلین احساس آسایش نمیکرده و به همین دلیل تصمیم گرفته جلای وطن کند تا در محیط دیگری به آرزوها و خواستههایش جامه تحقق بپوشاند. ولی میدانیم که جویس به رغم آنکه از دابلین فاصله میگیرد، هیچوقت از اندیشیدن به این شهر دست برنمیدارد. حتی در حیات سیاسی و اجتماعی او نیز ایرلند و دابلین همواره دغدغهخاطر اوست. بدیعی ضمن پاسخ به این پرسش نکات تازهای را نیز مطرح میکند. ثانیا بدیعی انس کمنظیری با «اولیس» و دیگر آثار جویس دارد. به صراحت میتوان ادعا کرد که حتی در فضای آکادمیک کسی مثل بدیعی کم پیدا میشود. به چموخم این کتاب کاملا واقف است. منابع بسیاری در زمینه جویسشناسی مطالعه کرده است. مهمتر از همه آنکه از آموختن دست نمیکشد. همین روحیه باعث شده تا او بدون فرورفتن در جلد معلم و استاد بهتر از هرکسی مستعد یاددادن باشد. و آخر آنکه، بدیعی ذهن نقادی دارد. جزء به جزء بلومز-دی و اوضاع دابلین را با دقت نظر شگفتی بررسی میکند. از اوضاع اقتصادی گرفته تا اضطرابهای تاریخی مردم ایرلند و تعصبات زبانی و دلایل رفتار مبهم آنها با نویسندهای مثل جیمز جویس.
در لحظههای خاصی از صحبتهای بدیعی حس میکنیم او همراه با جویس دابلین را زیر پا گذاشته است. مؤلف و مترجم اولیس هردو – بیاعتنا به گذشت زمانی که حدودا نود سال بین آنها فاصله انداخته- دو ۱ یا یک ۲ میشوند تا دابلین و بلومز-دی را دوباره بازگو کنند.
روز بلوم در دابلین
تلفن زنگ زد و یکی از دوستان به من گفت «همین الان در یکی از رسانهها راجع به اولیس حرف میزنند و به اسم و عکس و تصاویری ازجمله ترجمههای تو هم اشاره کردهاند». مدتی بعد آن برنامه به دستم رسید. این برای اولین بار بود که از مراسم «روز بلوم» یا «بلومزدی» مطلع شدم. در شانزدهم ژوئن هر سال بهعنوان روز بلوم – روز وقایع «اولیس»- برنامههایی را تدارک میبینند. به کافهها، محلات و مکانهایی که در «اولیس» به آنها اشاره شده میروند و جویسخوانی میکنند. نسبت به این مراسم کنجکاو شدم. میخواستم از نحوه برگزاری این روز بیشتر بدانم. میخواستم بدانم از کی و چگونه این مراسم را برگزار میکنند. بالاخره یکی، دو سال گذشت و من هم با خودم گفتم که خوب است درخواست ویزا کنم و از نزدیک ماجرا را ببینم. معلوم شد که ایرلند در ایران سفارت ندارد. ابتدا خیال کردم که سفارت ایرلند به مناسبت اختلافاتی تعطیل شده است. اصلا اینطور نبود، بلکه دلیلش این بود که اوضاع اقتصادی ایرلند در شرایط عجیبوغریبی آنقدر بد شده بود که مجبور شده بودند تعداد زیادی از سفارتخانههای خود در کشورهای گوناگون را تعطیل کنند و مثلا اینطور که من شنیده بودم در ایران حافظ منافع داشتند. اما در ایران، یک کنسول افتخاری داشتند که یک ایرانی بود. من از طریق اینترنت فرم تقاضای ویزا را پر کردم و به این طریق اقدام کردم. به من گفتند که تهیه ویزا مراحلی دارد و صدور آن بین شش تا هشت هفته طول میکشد. از آنجا که حوصله تشریفات اداری را ندارم، منصرف شدم. تنی چند از دوستان اصرار داشتند که تو مدتهاست سفری نرفتهای و این سفر برایت خوب است. در فرم درخواست ویزا به این مطلب اشاره کرده بودم که از حدود بیست، بیستویکی دو سال قبل که در کار ترجمه «اولیس» بودهام، به منظور آشنایی با تاریخ ایرلند و سوابق فرهنگی این کتاب با سفارت جمهوری ایرلند تماس گرفتهام. سفیر ایرلند در آن زمان دکترای تاریخ و ادبیات داشت و به جویس و «اولیس» هم علاقهمند بود. یکی، دو کتاب هم به من داده بود. برای اینکه تسریعی در کار ویزا صورت بگیرد، به اسم سفیر آن زمان ایرلند اشاره کردم، اما به من گفتند که چند سالی است بازنشسته شده است. مقصود من کار تحقیقاتی بود و به این منظور اقامت یکماهه برایم کفایت میکرد. امیدوار هم نبودم که این ویزا طوری صادر شود که بتوانم روز شانزدهم ژوئن در دابلین باشم. بهموقع، درست یازده روز قبل از بلومز-دی، تقریبا خارج از نوبت ویزای من را صادر کردند.
روز بلوم ششروزه
در «ترینیتی کالج» اتاقی گرفتم. «ترینیتی کالج» محل تحصیل جویس نیست. جویس، در «یونیورسیتی کالج» تحصیل کرده بود. در ایام تعطیلی تابستان دانشگاه، اتاقهای آن را در پردیس دانشگاه کرایه میدهند. اتاق تمیز و مناسبی داشتم. فضای آنجا کاملا دانشجویی بود و برایم مناسب بود.
نمیدانستم از کجا شروع به تحقیق کنم. اولین مسئلهای که برایم تازگی داشت این بود که در دابلین بهجای یک روز – همان شانزدهم ژوئن- عملا شش روز را «بلومز-دی» میگیرند. بعد متوجه شدم که انگیزه اصلی، مقاصد تجاری است. تور و کنسرتهای مختلف برگزار میکنند و تجمعات چند صد نفره برای جویسخوانی برپا میکنند. به هیچوجه موجب ملالخاطر نبود. چه بهتر که بهجای خیلی از کارهای دیگر، از این طریق کسب درآمد کنند. تبدیلکردن یک روز به حدودا شش روز برایم مسئلهای بود. نمیدانستم چهکار کنم. روز اول، مثل معمول اغلب سفرها کاری نکردم. اما روز دوم از اتاقم بیرون آمدم و رفتم به سمت در خروجی و بدون اراده پیچیدم سمت چپ. شاید به اندازه پنج، شش دقیقه قدم زدم که دیدم روی تابلوی سهپایهای عکس جویس را گذاشتهاند و روی آن نوشتهاند «لینکلن این» (مهمانخانه لینکلن). نوشته بودند که این محلی است که جیمز جویس و همسرش نورا بارناکل در آن غذا میخوردهاند. جای جالبی بود. وارد شدم. از کسانی که آنجا بودند سؤال کردم که برای تحقیق درباره جویس به کجا باید مراجعه کنم. یکی به من گفت که در شماره یک «لینکلن پِلیس» داروخانهمانندی به اسم «سوئینی» هست. این داروخانه را دومرتبه به همان کیفیت قبلیاش درآوردهاند. در گوشهای از مهمانخانه لینکلن آقایی به اسم اوبراین را به من نشان دادند که یکی از گردانندگان «سوئینی» بود و مرا به او معرفی کردند.
معلوم شد که درواقع با زحمت بسیار توانستهاند در مقابل ساختوسازهای نسنجیدهای که در ایرلند پیش آمده بود و تقریبا همه خانهها و مغازههای قدیمی را خراب کرده بودند این داروخانه را حفظ کنند. یک موقعی که ساختوساز بهصرفه بود، بسیاری از بناهای قدیمی را خراب کرده بودند و به جایش ساختمانهایی چند طبقه ساخته بودند. قیمت این ساختمانها بهشدت افت کرده بود و باز هم این ملت همیشه مبتلا به فقر، گرفتار شده بود. البته فقر آنها فقری توأم با مسکنت یا سرافکندگی یا غرولند نبود. اغلب خود جامعه را مسبب این فقر میدانستند. باید تحمل میکردند تا بتوانند از پس زندگی برآیند. از من پرسیدند چرا به دابلین آمدهای. من اهداف اصلی خود را برایشان بازگو کردم. نخست آنکه میخواستم بدانم چرا جویس در ۱۹۰۴ به اتفاق نورا بارناکل برای همیشه این شهر را ترک کرد. چرا جویس در دابلین نماند؟
داروخانه «سوئینی»
هدف دوم من این بود که میخواستم درباره «شبزندهداری فینگنها» تحقیقات بیشتری بکنم. اوبراین به من گفت که اتفاقا فردا در «سوئینی» میخواهند «شبزندهداری فینگنها» را بخوانند. در «اولیس» داروخانهای هست که لئوپولد بلوم برای تهیه لوسیون به آنجا میرود. لوسیون آماده نیست، باید آن را درست کنند. یک صابون هم از آنجا میگیرد تا بعد به حمام برود. صابون را در جیبش میگذارد و پول آن را هم نمیپردازد. بلوم فراموش میکند لوسیون را تحویل بگیرد. در «اولیس» معلوم نمیشود که بلوم چه موقعی پول آن صابون را پرداخته است. هیچکس جواب درستی نمیداد. میگفتند بالاخره یک موقعی پول آن را داده است. در کتاب چیزی بهطور دقیق معلوم نمیشود. بلوم نه پول صابون را به داروخانه «سوئینی» میدهد و نه پول لوسیونی را که سفارش داده بود. اوبراین برایم شرح داد که ما با زحمت بسیار دو، سه سالی است که «سوئینی» را حفظ کردهایم. «سوئینی»، داروخانهای است که در آن داروهای بدون نسخه پزشک ارائه میکنند. کتابهای دست دوم و آثاری از جویس را هم در آنجا عرضه میکنند. همینجا باید بهصراحت بگویم که تنها گروهی که صادقانه و شرافتمندانه به جویس میپردازد، همین گروه کوچک داروخانه «سوئینی» بود.
فردای آن روز به «سوئینی» رفتم. حاضران فقط ایرلندی نبودند و ملیتهای متفاوتی داشتند. ترجمه آثار جویس به زبانهای مختلف موجود بود. «سوئینی» طوری است که احتمالا جویس آن را میپسندید. مردمانی بسیار شریف در آنجا گرد میآمدند. طبق قرار قبلی هرکس به نوبت پاراگرافی از «شبزندهداری فینگنها» را میخواند. طبعا نوبت به من هم که رسید پاراگرافی از آن را خواندم. در مدت اقامتم در دابلین، در بیست جلسه «سوئینی» شرکت کردم. عملا به جز «سوئینی» جای دیگری برای جویس نبود. هر روز تکههایی از آثار جویس را میخواندند. آنجا معمولا شش، هفت نفر و حداکثر ده، دوازده نفر بیشتر نبود. هرکس به صورت همت عالی، هر مبلغی که میخواست پرداخت میکرد. یک روز که طبق اعلام قبلی قرار بود «چهره مرد هنرمند در جوانی» را بخوانند، همراه با نسخه انگلیسی، ترجمه خودم را هم بردم. طبیعتا آنها از روی نسخه انگلیسی، جویسخوانی میکردند. نوبت به من که رسید، برایشان توضیح دادم که من نخست از روی متن انگلیسی میخوانم و بعد میخواهم فارسی آن را هم بخوانم. مفصل شرح دادم که این کتاب در ایران منتشر شده است و جایزه کتاب سال هم که یک جایزه دولتی است به آن تعلق گرفته است. این نشاندهنده آن است که حکومت و دولت ایران با جویس، رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» و نیز با من هیچ مخالفتی ندارد و مشکل ترجمه فارسی «اولیس» در ایران دقیقا همان مشکلی است که نودوسه سال پیش برای انتشار «اولیس» در آمریکا و انگلیس پیش آمد و برای مدت دوازده، سیزده سال ادامه پیدا کرد. همان مشکلی که باعث شد برخی از قسمتهای مثنوی مولوی به ترجمه نیکلسون به جای آنکه به انگلیسی ترجمه شود، به لاتینی ترجمه و منتشر شود و انتشار این ترجمه همچنان به همان کیفیت ادامه دارد. درواقع این یک مشکل اجتماعی مربوط به قواعد شرم و حیاست که در زمانها و مکانهای مختلف، متفاوت است. و پس از آن ترجمه فارسی شعر طنزآمیزی را که در «چهره مرد هنرمند در جوانی» آمده است، خواندم: «جوانی و جنون است / که باعث میشود مرد جوانی زن بگیرد، / ازاینرو، یار جانی دلبر من / نمیمانم دگر بنده در اینجا. / اگر دستی است کان نتوان گزیدن یقینا، / همان باید که از بیخش بریدن، یقینا، / از اینرو میروم به امهریکا / دلدار من چه زیباست / دلدار من چه رعناست…» جلسات ادامه پیدا میکرد. در «سوئینی» صابونی عرضه میکردند مثل همان صابونی که لئوپولد بلوم در «اولیس» خریده بود.
*بخش دوم این سفرنوشت را فردا خواهید خواند.