محمدحسن شهسواری
مجله شهر کتاب
اگر میخواهید بدانید عمیقترین دغدغۀ یک نفر چیست، تصویری ذهنی از او در نظر بیاورید. او را در خیابانی شلوغ ببینید که با سری پایین و با عجله در حال گذر است. ناگهان یک مغازه و ویترینش از گوشهٔ چشم او رد میشود. قهرمان ما دیگر نه میتواند سر در جیب فرو نگه دارد و نه با سرعت به حرکتش ادامه دهد. سر بالا میآورد و میایستد. بسته به آنکه مغازه چه باشد، میتوان عمیقترین علاقهٔ فرد را دریافت. یکی لباس، یکی وسایل ورزشی، یکی وسایل خانه، یکی لوازم صوتی،… و برای ما بیماران فرهنگ این ایستگاه علایق، کتابفروشی است. مکانی که در هر حالت ترمز تو است. مکانی که هم هدف است و هم وسیله. لذت گشتن در آن تقریباً همتا ندارد. وسوسهٔ خریدن. فکر کردن به کتابخانهای که تا خرتناق پر است. فکر کردن به جیب خالی. غر زدنهای همسر و یا پدر و مادر. از یکجایی به بعد، رفتن به کتابفروشیها و خرید کتاب، گناه لذتآلودی میشود. همه این را تجربه کردهایم. دوستی داشتم که کتابهایی را که میخرید به خانهٔ ما میآورد. انگار مخدرات و مسکرات است و نباید وارد منزل شود.
پانزده سال مشهد زندگی کردهام. از پنج سالگی تا بیست سالگی. حتماً قدیمیترها خاطرات عمیقتر و بهتری از کتابفروشیهای شهر دارند.
کتابفروشی «امام»، پشت سینما دیاموند، متعلق به آدمهای فرهیخته بود. در سالهای نوجوانی، جرئت رفتن به آنجا را نداشتیم. فکر میکردیم باید خیلی باسوادتر شویم. این کتابفروشی هنوز هست. پاینده باشد.
بامزهترین خاطرهٔ من از کتابفروشی «غفرانی» در خیابان خسروینو است. چهارده ساله بودم. تازه ده جلد از سه تفنگدار را خوانده بودم. مست رمانهای پُرحجم بودم. بعد از آن دیگر فقط رمانهای چند جلدی میخواندم. هر چه دوست و آشنا و کتابخانه بود زیر و رو کردم: پاردایانها، کنت مونت کریستو، ده نفر قزلباش و حتی جنگ و صلح و آنا کارنینا. اما بالاخره ذخیره تمام شد. پانزده ساله بودم. یک روز همهٔ پساندازم را برداشتم و رفتم توی کتابفروشی «غفرانی». ده دقیقهای چرخیدم. کتابهای چند جلدی را برانداز کردم. با توجه به حجمشان و جیب خودم دو تا را پسندیدم: دارا و ندار و تراژدی آمریکایی. اما هنوز دو دل بودم. بالاخره صاحب کتابفروشی گفت: «چی میخوای پسرم؟» من هم خیلی صادقانه گفتم: «حاجآقا کتاب جلتی دارید؟» این جمله را با لهجهٔ غلیظ مشهدی بخوانید. برای همین جلد میشود «جلت». بندهٔ خدا منظورم را نفهمید. فکر کرد جلتی اسم کتابی است. برای توضیح گفتم یعنی کتاب چاق. هزار صفحه به بالا. خندید و بهم تسخیرشدگان را با ترجمهٔ علیاصغر خبرهزاده داد. از همان توی راه شروع کردم به خواندن کتاب. تقریباً چیزی نفهمیدم، اما با سرتقی جلد اول آن را تا ته خواندم. بعدش دیگر ادامه ندادم. یادم میآید آنموقع دفتری داشتم که نظراتم را در مورد کتابهایی که میخواندم مینوشتم. در مورد این کتاب نوشتم: «فکر میکنم کتاب بدی نباشد، منتها باید آن را در چهل سالگی بخوانم تا بفهمم.»
چندی پیش، از بچهها سراغ کتابفروشی «غفرانی» را گرفتم. گفتند اوه! خیلی وقت است که دیگر نیست. یعنی در کل چهارراه خسروینو هیچ خبری از فرهنگ نیست. هر چیزی که نشود به زوار فروخت از چند کیلومتری حرم جمع شده.
اما بهترین زمانهای من در مشهد در کتابفروشی «آستان قدس»، روبهروی پارک ملی، در خیابان ارگ گذشت. سال پیش با دوستی از آن مکان رد شدیم. مرور خاطرات میکردم که دیدم این کتابفروشی دیگر وجود ندارد. خانهٔ ما چهارراه ابوطالب بود. از پانزده سالگی تا بیست سالگی، اگر نگویم هر روز، یک روز در میان این فاصله را، که یک ساعتی میشد، پیاده میرفتم تا به کتابفروشی «آستان قدس» برسم. تنها کتابفروشی مدرن شهر بود. دو طبقه و همهاش کتاب. مثل این روزها پر نبود از وسایل تحریر و کادو و کاسه و بشقاب. خدا میداند چه لحظاتی را در آن گذراندم و چه کتابهایی خریدم. جای کوچکترین تغییر در قفسهها را میدانستم، حتی بخش زبانهای خارجی که هیچی از آن سر درنمیآوردم. ایتالو کالوینو، هاینریش بل، آلبر کامو و ژان پل سارتر را برای اولین بار آنجا شناختم.
آغاز عمیقترین و طولانیترین مؤانستم با یک کتاب در همین کتابفروشی اتفاق افتاد. یک بعدازظهر سرد زمستانی بود. شهر در لایهای ضخیم از برف بیدار بود. از آن بعدازظهرهای افسردهٔ مشهد بود که مجاورین میدانند یعنی چه. پیادهرویِ یکساعته نیمساعت بیشتر طول کشیده بود. جوانی هجدهساله اواخر بحران اعتقادی سختش را میگذراند. ده دقیقهای ایستاد در کتابفروشی تا گرم شود. در قفسهٔ رمانهای آسیایی، کتاب جدیدی دید. کتاب البته چهار پنج سال پیش منتشر شده بود، اما او آن را تازه میدید. آوای کوهستان نوشتهٔ یاسوناری کاواباتا [ترجمه داریوش قهرمان پور، ۱۳۶۳]. آن را خرید و به خانه رفت. در راه برگشت، باز برف شروع شد و تا صبح بارید. این کتاب حاوی سه رمان از این نویسندهٔ مشهور ژاپنی بود. خواندنش لذت یگانهای به جوان داد. بهخصوص رمان دومش با عنوان سرزمین برف.
سال بعد، با نشستن اولین برف، ناخودآگاه سمت خواندن این کتاب رفت. لذت همچنان یگانه بود. و سال بعدتر هم همینطور. و این اتفاق ۲۵ سال پشت سر هم افتاد. یعنی با نشستن اولین برف، سمت خواندن این کتاب میرفت. دو بار کتاب را گم کرد و هر بار دوستانی که میدانستند او چقدر به این کتاب وابسته است دوباره آن را برایش خریدند. تا بالاخره زمستان سال نود و چهار. اولین برف به زمین نشست و آب شد و مرد میانسال یکهو زد به پیشانیاش که ای وای! رمان کاواباتا را نخواندم! اما دیگر نمیخواست آن را بخواند. خداحافظی مهرآمیز و تلخی با یک دوران بود انگار.