راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

دوقلوی خنده و خاموشی + ضدفراموشی

محمود فرجامی

مشخصات دوقلوها:

خنده و خاموشی
محمود فرجامی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶، ۳۵۴ صفحه

ضدفراموشی
باز هم محمود فرجامی
همانجا، همان ناشر، همین سال، ۲۸۲ صفحه

یک دهه اسباب خنده بودم!
طنزنویسی‌ام برای مطبوعات آغازی به‌یادماندنی داشت: در اوایل دوران دانشجویی در زادگاهم مشهد، یادداشتی نوشته بودم که به نظر خودم طنز سیاسی می‌آمد و دوست داشتم در روزنامه خراسان چاپ شود. دوست قدیمی‌ام «امین» آشنایی در آن روزنامه داشت که قبلا یک بار با هم دیده بودیمش. با او تماس گرفت و قرار شد مطلب را به او برسانم تا چاپ شود و مقدمه‌ی همکاری. حتی خودم را آماده کرده بودم که اگر به نظرشان تند آمد بازنویسی‌اش کنم. کار به اینجا نرسید، و البته قسمت به‌یادماندنی‌اش همینجا بود: دم در ساختمان روزنامه نگهبانی جلویم را گرفت و نگذاشت بروم داخل، از همانجا با آشنای امین که یکی دو طبقه بالاتر بود تماس گرفتم تا طرف را که به خود اجازه داده بود ورود استعدادِ در شُرفِ ظهور خراسان را با تاخیر مواجه کند گوشمالی بدهد. «اشکالی ندارد، بدهید به نگهبانی! خبرتان می‌کنیم.» درست همانجا بود که تصمیم گرفتم طنزنویسی را در سطحی دنبال کنم که هیچوقت مجبور نشوم نوشته‌ام را به نگهبانی بدهم. البته احتیاطا هیچوقت هم چیزی را، به استثنای آگهی ترحیم، برای چاپ به روزنامه خراسان نبردم!

چند سال بعد، در پاییز سال ۱۳۸۰، چند ماهی پس از آنکه برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران آمده بودم، دوستی که روزنامه‌نگار و سابقا هم دبیرستانی‌ام بود به دیدنم آمد. قبل از رفتن طنزنوشته‌ای را که روی یک برگه کاغذ با مداد نوشته بودم دید و خوشش آمد. پرسید دوست دارم چاپ شود. با لحنی که واضح بود برایم اهمیتی ندارد گفتم «ای‌ی‌ی». دوستم هم با لحنی که انگار من آن نوشته را طوری کنار دستش گذاشته بودم که چشمش به آن بیفتد و واسطه چاپش شود گفت «اوم‌م‌م‌م حالا ببینم چه می‌شود کرد.» (هر دو مشهدی بودیم!) خوشبختانه دوستم نفهمیده بود که قبلا آن مطلب را برای انتشار در یک نشریه دانشجویی که برادر کوچکترم در دانشگاه آزاد مشهد منتشر می‌کرد نوشته بودم و رد شده بود. به هر حال آن مطلب در دو هفته‌نامه‌‌ای به نام «آذر» چاپ شد و از من خواستند که برای هر شماره با همان سبک و سیاق طنز بنویسم. این اولین بار بود که برای نوشتن در مطبوعات پول می‌گرفتم و با آنکه کم بود بسیار برایم لذت‌بخش بود. عادتی که بعد از سیزده سال همچنان از سرم نیفتاده و حاصلش، از افلاس مالی که بگذریم، صدها یادداشت طنزآمیز شده است که در رسانه‌های مختلف چاپ شده‌اند. انتشار چهار کتاب تالیفی و ترجمه دو کتاب که همگی در حوزه‌ی طنز هستند هم از دیگر کارهایی بوده که در این سالها انجام داده‌ام؛ بعلاوه‌ی بعضی کارهای به تعبیر اهل بازار «کناره»، از قبیل نوشتن مقالات و کمک به انتشار این ویژه‌نامه درباره «طنز» و سردبیری آن برنامه رادیویی دراین باره. فعالیت‌هایی که از سال ۸۳ جدی شدند و تا امروز که ده سال از آن تاریخ می‌گذرد ادامه یافته‌اند به طوری که در مجموع می‌توان گفت یک دهه اسباب خنده بوده‌ام. البته –به تعبیر محمد قائد- آدم بهتر است اسباب خنده باشد تا مایه عبرت.

طنز ایران‌نوشت و طنز خارج‌نوشت
مجموعه حاضر گزیده‌ایست از ده سال طنزنویسی من برای رسانه های فارسی زبان که از سال ۱۳۸۳ تا سال ۱۳۹۳ را در برمی گیرد. جلد نخست دربردارنده‌ی طنزنوشته‌هائیست که وقتی در ایران زندگی می‌کردم منتشر شده‌اند و به خاطر سازگار نبودن طبع نگارنده با داغ و درفش، طبعا با رعایت ملاحظات و احتیاط‌های نسبتا بیشتری نوشته شده‌اند. به این ترتیب جلد نخست از سال ۱۳۸۳ تا زمان خروجم از ایران (در سال ۸۹) را در برمی‌گیرند و جلد دوم گزیده‌ایست از مطالبی که پس از خروج و حفظ فاصله مطمئنه با دو دال فوق‌الذکر منتشر کرده‌ام. البته این به آن معنا نیست که نمونه‌ای از هرچه در این مدت در رسانه‌ها منتشر کرده‌ام را در این گزیده آورده‌ام. خط تولید دُر و گهر نداشته‌ام پس بهتر دیدم کارهایی را نقل کنم که حتی‌المقدور موجب ملال نشود یا دلیل موجهی برای نقل آن باشد. طنزنویس عاقل هم طبعا دوست دارد مخاطب به عمق طنزنوشته‌اش بخندد نه به خودشیفتگیِ سطحی‌اش.

ملاک انتخاب طنزنوشته‌ها برای نقل در این گزیده مخلوطی است از میزان خوشمزگی، تنوع سبک، اهمیت موضوع و عمق مطلب. به این ترتیب اگر برای تامین منابع و فکت‌های یک طنزنوشته‌ی (به نسبتِ سایر کارهای خودم) عمیق‌تر چند هفته وقت صرف شده، به نظرم آمد که برای نقل در این گزیده مناسب است هرچند که کمتر از سایر نوشته‌ها خوشمزه باشد؛ همچنان که اگر مطلبی به نظر نمکین‌تر رسید آن را هم برگزیده‌ام حتی اگر درباره مسائل روز و بدون تحقیق خاصی نوشته شده است. به همین منوال است ملاک انتخاب برخی آثار که صرفا نشان‌دهنده‌ی طبع‌آزمایی در سبک و شیوه‌های متنوع‌اند.

یک دوره سیاسی پرخاطره
خواننده‌ی این مجموعه دوجلدی بیش از هر چیز با بازتابی از دوره‌ای از تاریخ سیاسی ایران معاصر روبرو می‌شود که گویی مرز بین «جوک» و «خاطره» محو شده است. دوره‌ای که بیش از هر چیز با پدیده‌ای به نام «احمدی‌نژاد» گره خورد، نامی که از یک مصداق به مفهوم تبدیل شد، مفهومی که سیاست را به مضحکه گرفت و مضحکه‌ای که به فاجعه‌های بزرگی در شئون اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی و حتی روانی ایرانیان ختم شد. مفهومی که تبلورش البته شخصی به نام محمود احمدی‌نژاد بود اما به هیچ‌وجه به شخص او و حتی همکاران و همفکرانش منحصر نیست. مکرر پیش آمد طنزنوشته‌ای را برای انتخاب در این مجموعه می‌خواندم و در حالی که فقط چند سال از نوشته شدن آن گذشته، با حیرت از خودم می‌پرسیدم آیا اخباری که این طنزنوشته بر پایه آن شکل گرفته واقعا اتفاق افتاده یا کل ماجرا حاصل خیالباقی و اغراق طنزآمیز من بوده! گلایه یک روحانی از صلوات نفرستادن «کلاه‌قرمزی» یا شبیه یافتن لوگوی روزنامه «تهران امروز» به زنی رقصنده و تحریک کردنِ میم باسنش جمعی از مومنین را در قم و تهران و متعاقب آن به پا کردن جنجال در وزارت فخیمه ارشاد، و صدها نمونه نظیر اینها را باید در دسته جوکها گذاشت یا خاطرات؟

و چند توضیح کوتاه درباره این مجموعه‌ی دو قلو:

  • ترتیب قرارگیری طنزنوشته‌ها در این مجموعه، زمان انتشار آنها است به جز چند استثنا که درباره آنها در پانویس‌ها توضیح داده‌ام. در پانویسِ ابتدای هر یادداشت نام رسانه‌ای که آن طنزنوشته از آن نقل شده به همراه تاریخ انتشار آمده. نام ستونی که مطلب تحت آن منتشر شده حذف شده مگر آنجا که بخاطر دنباله‌دار بودن و سبک خاص نوشته‌ها لازم بوده که نام ستون و یا مجموعه نقل شود. ستون‌ها و مجموعه‌هایی که عمدتا تحت آنها طنزنوشته‌ام عبارتند از اتفاقات وقوعیه در وب‌سایت گویانیوز، دوربرگردان، از دفترچه خاطرات یک آدم مهم، و نیمه آشکار در وب‌سایت بازتاب؛ زیرگذر در وب‌سایت فرارو، نامه‌های سرگردان در وب‌سایت عصرایران، منوریل در روزنامه‌ی تهران امروز، وقایع وبلاگیه، و رادیو تاکسی در رادیو و وب‌سایت رادیو زمانه، محمودوایر در وب‌سایت ایرانوایر، نامه کبوتر میرحسین در وب‌سایت ندای سبز آزادی ، قصه‌های اساطیر، و بیشعوران در وب‌سایت تهران ریویو، تاملاتی کوچک در باب چیزهایی بزرگ در مجله‌ی تابلو. خودم علاوه بر اینهایند نوشته‌های پراکنده‌ای که معمولا بدون عنوان ستون یا مجموعه‌ای خاص در رسانه‌های مختلف منتشر شده‌اند.
  • در زمان اقامتم در ایران، بجز ستون طنز روزانه‌ای که در روزنامه تهران امروز داشتم، و نیز نوشته‌هایی که در وبلاگ شخصی‌ام و وب‌سایت آی‌طنز نوشته‌ام[۱]، باقی نوشته‌ها را با نام مستعار منتشر می‌کردم. از جمله‌ی این نام‌ها میرزا محمودِ خُفیه‌نویس (گویانیوز و رادیو زمانه)، م. ف. (بازتاب)، میم فه (فرارو) و فارو (عصرایران) بودند. پس از خروج از نام خودم استفاده کرده‌ام.
  • هرچند که سعی کرده‌ام مطالب نقل شده در این مجموعه نمونه‌ای از بهترین نوشته‌هایم در نوع و زمان خود باشند اما این به آن معنا نیست که بی‌نقص و بی‌نیاز از تصحیح می‌دانم‌شان. با این حال از تغییر و تصحیحی آنها، جز در حد اصلاحات ویرایشی و نیز در معدودی موارد، کوتاه کردن متن‌ها، خودداری کردم.
  • در همکاری با رسانه‌های آنلاین مشکلی وجود دارد که در رسانه‌های چاپی تجربه نمی‌شود: در یک رسانه‌ی چاپی مطلبی بالاخره یا چاپ می‌شود و یا نمی‌شود. وقتی چیزی چاپ شود، حتی در تیراژ بسیار پایین و به صورتی سانسور شده، آن مطلب رسما و به صورتی معین چاپ شده و قابل ارجاع است. در رسانه‌های آنلاین ممکن است مطلبی منتشر شود اما بعدا حذف شود و یا تغییر داده شود. در این صورت هیچ مطلب معینی وجود ندارد که به طور قطعی قابل استناد و ارجاع باشد (به همین خاطر است که در مطالب علمی از مولف خواسته می‌شود در صورت ارجاع به مطلبی آنلاین، علاوه بر مشخصات معمول مطلب، زمانِ دسترسی به آن را هم قید کند). این تغییرات، از حذف گرفته تا دستکاری مطلب، به کرات در مورد نوشته‌های من اتفاق افتاده است، بطوریکه وقتی پس از سالها و با استفاده از آرشیوهای آنلاین به بعضی مطالب خودم دست می‌یافتم، شک داشتم که آیا این مطلب همانی‌است که در تاریخ انتشارش منتشر شد یا بعدا دستکاری شده است. همینطور مطمئن نبودم که آیا باید مطلبی که در وب سایتی منتشر شده و بعدا حذف شده را به عنوان منتشر شده در آن وب‌سایت نقل کرد یا نه. در چنین مواردی تا آنجا که ممکن و قابل تشخیص بوده در پانویس‌ها در مورد حذف و یا تغییر مطالب توضیح داده‌ام، ولی بهرحال باید بطور کلی نیز آن را در نظر داشت.
  • عمده طنزنوشته‌های این دو مجلد، بخاطر ارجاعات زیاد به شخصیت‌ها و وقایع و واقعیت‌های سپهر سیاسی اجتماعی ایران معاصر، برای کسی که آشنایی اولیه با این فضا، به خصوص در بازه‌ی زمانی دهه هشتاد و اوایل نود شمسی، نداشته باشد قابل درک نیست؛ اما سعی کرده‌ام در ابتدای هر مطلبی که نیازمند توضیحی و یا دانستن پیشینه‌ای است که طنز بر اساس آن نوشته شده، با اضافه کردن پانویس توضیحات لازم را یادآورِ خواننده‌ای شوم که سال‌ها بعد از انتشار، آن را می‌خواند.
  • از بعضی نوشته‌ها و حتی ستون‌های ثابتم هیچ نمونه‌ای در این گزیده آثار نیامده است. بعضی از آنها، مثل «وقایع وبلاگیه» (در وب‌سایت و رادیو زمانه) که گزارش‌های طنزآمیزی به نثر قاجاری از فضای وبلاگستان فارسی بود، صرفا در کانتکست فضا و زمان خود قابل درک اند. بعضی، مثل «بیشعوران»شاید بهتر باشد تکمیل و در کتابی مستقل چاپ شوند. بعضی‌ها هم، با در نظرگرفتن ملاک‌های چهارگانه‌ای که پیشتر ذکرشان رفت، به نظرم ارزش ادبی و هنری لازم برای نقل دوباره ندارند.
  • با اینکه اولین حضور جدی من به عنوان طنزنویس سیاسی در یک رسانه پرمخاطب فارسی‌زبان مربوط به همکاری‌ام با وب‌سایت بازتاب است، از طنزنوشته‌‌های منتشر شده‌ام در این وب‌سایت، و به خصوص ستون نسبتا مشهور «دوربرگردان» نوشته‌های زیادی برای انتشار در این گزیده انتخاب نکرده‌ام. مهمترین دلیل آن است که هر دوربرگردان معمولا متشکل بود از چند طنزنوشته‌ی کوتاه که بر مبنای اخبار روز نوشته می‌شدند. به نظرم رسید ارزش ادبی و هنری آن نوشته‌ها کمتر، و وابستگی‌شان به خبرهای روز بیشتر از آن است که مناسب نقل در این گزیده و ارائه به مخاطب امروزی باشند.

پیش از انتشار این مجموعه از دوستان و همکارانی خواستم تا آن را بخوانند و از نظرات‌شات بهره‌مند شدم. خانم‌ رویا صدر و آقایان مسعود باستانی، مهدی امینی‌زاده، حسین ستاره و بویژه حمیدرضا خوشکردار از سر لطف بخش‌هایی از این مجموعه یا تمامیِ آن را خواندند و نکات مفیدی را گوشزد کردند. از همگی سپاسگزارم. و نیز پریسا مینوچهر که با همراهی‌اش در تمام این دوران نشان داد الزاما هم اینطور نیست که «پشت هر مرد موفقی زنی انگشت به دهان ایستاده است»، مردان نه‌چندان موفقی مثل این طنزنویس پشت نگهبانی مانده هم گاه می‌توانند از چنین موهبتی برخوردار باشند.

*دو برش از جلد اول
برش نخست:
شمقدری به مهدکودک می‌رود!

جواد شمقدری، مشاور هنری رئیس‌جمهور چند روز پیش از یک توطئه وحشتناک پرده برداشت و از وزارت آموزش‌وپرورش خواست تا هرچه سریعتر جلوی مهدکودک‌ها و دوره‌های پیش‌دبستانی را که به گفته او به جای معارف اسلامی، رقص و چیزهای بدی یاد بچه‌ها می‌دهند بگیرد. ازآن‌جایی‌که دوران طفولیت، به‌خصوص سنین خطرناک چهار تا شش‌سالگی بسیار مهم بوده و انواع خلاف‌ها از جمله شعرخوانی، حرکات موزون، حرکات غیرموزون، اختلاط با غیرهم‌جنس و این قبیل کارهای غیراصولگرایانه را ممکن است بچه‌ها در این دوران یاد بگیرند، وظیفه دیدم که یک راهنمای خیلی اورژانسی برای صاحبان مهدکودک‌ها بنویسم تا بر طبق آن، اماکن تحت نظر خود را با استاندارهای اصولگرایانه جدید (شمقدری۹۰۱۴) هماهنگ کنند. در غیر این صورت اگر دیدند فردا روزی، جناب مشاور هنری رئیس‌جمهور با لودر و آرپی‌جی۷ به سراغ مهدکودکشان آمده، بنده و هیچ‌کس دیگری مسئول آن نخواهیم بود!

تفکیک جنسیتی را رعایت کنید
بدترین کاری که در مهدکودک‌های ما انجام می‌گیرد و خیلی هولناک است، همین اختلاط زن و مردها می‌باشد. کوچکند که کوچکند، همیشه که همین‌قدر یک‌وجبی باقی نمی‌مانند. بنا به مطالعات دانشمندان، تقریبا همه چیزهای کوچک، تحت شرایط خاصی بزرگ می‌شوند و آدم عاقل آن است که به فکر بزرگ شدن کوچک‌ها هم باشد؛ و چه کسی عاقل‌تر از مشاور هنری رئیس‌جمهور خودمان. این است که تا دیر نشده اتاق دخترها و پسرها را از هم جدا کنید یا دست‌کم مثل همان طرحی که جهاددانشگاهی در دهه ۶۰ داشت، بین دخترها و پسرها پرده بکشید.

غنا حرام است
خوب که فکرش را بکنید و به خاطر بیاورید از توی مهدکودک‌ها چه صداهایی و نواهایی به همراه کف و خنده‌های بلندبلند می‌آید؛ شما هم مثل من و جناب شمقدری دلتان می‌خواهد تمام موهای محاسنتان را بکنید و فروکنید توی گوشتان. (من و آقای شمقدری این‌طوری عصبانی و غیرتی می‌شویم. شما اگر ریش ندارید، می‌توانید کله‌تان را بکوبید به دیفال یا دو تا شصت پایتان را بکنید توی سوراخ بینی‌تان. استثنائا در این مورد آزادید!) این همه صداوسیما زحمت می‌کشد و آلات غنا را پشت گل و بوته و دشت و زنبور و خرمگس پنهان می‌کند تا یک وقت این مردمِ… (در مواقع ضروری: فهیم و والامقدار) ازراه‌به‌در نشوند و خدای نکرده مثلا با دیدن مزقان و تمبک حالی به حالی نشوند، آن وقت راست‌راست از این چیزها بیاورند، چشم‌وگوش بچه معصوم را باز کنند. لااله‌الاالله. جمعش کنید!

اشعار باید ارزشی شوند
حالا درست است که دولت و در رأس همه آقای شمقدری با سعه صدر و مدارا و روشن‌بینی به قضایا نگاه می‌کند و شعرخوانی هنوز قدغن نشده، ولی این دلیل نمی‌شود که هر شعر کم‌محتوا و غیراصولگرایانه‌ای به بچه‌های ایرانِ شدیدا اسلامی آموزش داده‌شود. آن هم نوگلانی که چه بسا بتوانند مثل آن دختر دانشمند ۱۶ساله که رئیس‌جمهور نقلش را می‌کرد، در خانه به انرژی هسته‌ای دست پیدا کنند. آخر “یه توپ دارم قلقلیه” هم شد شعر؟ حالا این را شاید بشود با توجه به نیاز روزافزون مملکت به توپ‌های دوربرد ـ به‌خصوص از نوع زمین به زمین ـ به نوعی توجیه کرد، ولی “اتل متل توتوله” چی؟ واقعا چه نیازی هست که با مفاهیم بی‌ارزش و یا حتی ضدارزشی‌ای چون “گاو حسن، هندستون، زن کردی، عم قزی، کلاه‌قرمزی” طفل معصومی که مستعد پذیرش مفاهیم والا و اصولگرایانه‌ای هست را مشغول کرد؟ این است که اگر ریگی به کفش ندارید فورا شعرهای طاغوتی را حذف یا تعویض کنید و از شعرهای خوبی مثل شعر زیر استفاده کنید:
اتل، متل، زباله / گاو قلی باحاله!
هم شیر داره هم آستین
شیرشو بردن فلسطین
بگیر یک زن راستین
اسمشو بزار حکیمه / چادرشم ضخیمه
هاچین و واچین / یه پاتو ورچین
(شعر از نادر جدیدی)

برش دوم:
سکانس کهریزک از سناریوی دشمن
[۱]

 احمدی‌نژاد: «حوادث بسیار زشتی رخ داد. عده‌ای به کوی دانشگاه حمله و کارهای زشت کردند. در برخی بازداشتگاه‌ها اقدامات زشتی شد. من می‌خواهم اعلام کنم این کارها که در کوی دانشگاه وبرخی بازداشتگاه‌ها و امثال آن انجام شد، بدانید که اینها هم اجزای سناریوی دشمن بود. اینها توسط وابستگان به جریان برانداز انجام شد… مطمئن باشید که نفوذی‌های جریان برانداز در سناریوی دشمن، فساد و اقدام کردند.» (ایسنا، خطبه‌های پیش از نماز جمعه ۶/۶ /۸۸) 

بازیگران: ۱- وابسته‌ی جریان ‌برانداز؛ (مردی زشت‌رو با لباسی سیاه و داسی در دست و دندان‌های گرازی)
۲- مامور استاندارد کهریزک؛ ( مهربان، خوشرو، وظیفه‌شناس و استاندارد)

داخلی، شب، بازداشتگاه کهریزک

(یک مامور مهربان درحالی که سینی نان‌خامه‌ای در دست دارد و آن را برای بازداشت‌شدگان می‌برد که با شیرکاکائو میل کنند، ناگهان وابسته‌ی جریان ‌برانداز را می‌بیند که به سوی او می‌آید.)

مامور استاندارد کهریزک: آه تو کیستی ای سیاهی؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: آه منم، یکی از وابستگان جریان برانداز.

مامور استاندارد کهریزک: اینجا چه می‌کنی؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: آمده‌ام فساد و اقدام کنم.

مامور استاندارد کهریزک:چگونه؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: خود نیز نمی‌دانم.

مامور استاندارد کهریزک: چگونه بدین‌جا راه یافتی؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: از یک راه نفوذی.

مامور استاندارد کهریزک: یاوه مسرای… ما تمام راه‌های نفوذی را چنان بسته‌ایم که بچه‌کرم‌آسکاریس هم نمی‌تواند به اینجا نفوذ کند، چه رسد به نره‌غولی چونان تو! حال بیرون شو و مزاحم خواب میهمانان ما مشو.
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: هوهاهاها.
(گدازه‌های آتش با این خنده مهیب از دهان و بینی وابسته‌ی جریان ‌برانداز بیرون می‌زند.)

مامور استاندارد کهریزک: مردک می‌گویم مهمانانم خواب هستند آنگاه تو تنوره پنج‌شعله می‌کشی؟ با خود نمی‌گویی اگر زندانیان عزیزتر از جانم از خواب بیدار شوند یا نوشیدنی‌شان در گلو بپرد چه خاکی بر سر کنم؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: پوزشم را بپذیر. در سناریو این‌گونه نوشته شده بود که هوهاهاها از خود بدر کنم.

مامور استاندارد کهریزک: من سناریو مناریو حالی‌ام نمی‌باشد. اگر یکبار دیگر مزاحم زندانی‌های من شوی …
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: آه با من سخن چنین درشت مگوی.

مامور استاندارد کهریزک: بهکی… این را باش… هنوز که درشت ندیده‌ای!… یکبار دیگر با یاوه‌هایت مزاحم عزیزان من شو تا نشانت دهم. حال زودتر از همان راهی که آمده‌ای بازگرد تا بلا ملایی سرت نیاورده‌ام.
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: اما اگر من بازگردم چه کسی سناریو را اجرا کند؟

مامور استاندارد کهریزک: گور ابوی تو و تمام دشمنان کرده‌اند… ما را چه نیازی به شمایان.
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: آخر اگر ما نباشیم چه کسی نقش منفی را بازی کند و کارهای زشت را برعهده بگیرد؟

مامور استاندارد کهریزک: مگر ما اصلا چیز منفی و زشتی داریم که نیاز باشد کسی برعهده گیرد؟
(وابسته‌ی جریان ‌برانداز دوباره خنده‌ای شیطانی می‌کند و با جرقه‌ای که از انگشت شصت سمت راستش ساطع می‌کند، نان‌خامه‌ای‌های داخل سینی را تبدیل به وسایل «غیراستاندارد» می‌کند.)

مامور استاندارد کهریزک: وای خدای من… اینها دیگر چیست که در سینی من است؟ تیغ؟! زنجیر؟! شلاق؟! باتوم؟! شیشه‌ی نوشابه؟!
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: هوهاهاها (اینبار به‌خاطر صرفه‌جویی در مصرف سوخت، آتش و گدازه‌ای بیرون نمی‌ریزد – پیام بازرگانی سازمان بهینه‌سازی در میان‌برنامه!) اکنون دیدی که به من نیاز هست؟

مامور استاندارد کهریزک: آخر ولی چه کسی باور می‌کند که چنین ابزارهای غیراستانداردی در دستان مامور استانداردی چون من باشد؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: همان کسی که باور کند من از میان این‌همه حصار و حفاظ بدین‌جا نفوذ کردم!

مامور استاندارد کهریزک: حالا چه کار کنم؟
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: آنها را به من ده و خود خارج شو تا من خود این صحنه را به پایان برم.

مامور استاندارد کهریزک: باشه (سینی را به وابسته‌ی جریان ‌برانداز می‌دهد) ولی با ایشان مهربان باشی‌ها! (خارج می‌شود)
وابسته‌ی جریان ‌برانداز: خیالت راحت. (سینی را می‌گیرد و با لبخندی شیطانی به دوربین خیره می‌شود.) کات

[۱]  ۷ شهریور ۱۳۸۸، روزنامه تهران امروز

———–
*با تلخیص دیباچه. تیترها به متن افزوده شده است.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته