کافه خیابان گوته؛ همذات پنداری با اسپند روی آتش

انوشه منادی
روزنامه شرق

کافه خیابان گوته
حمیدرضا شاه آبادی
تهران: نشر افق، ۱۳۹۵

در رمان «کافه‌ی خیابان گوته» راوی داستان، نویسنده‌ای است که با بورس تحقیقاتی از موزه «هاینریش هافمن»، به آلمان آمده تا درباره یک کتاب کودک آلمانی که صدوهفتادسال پیش نوشته ‌شده تحقیق کند. ادبیات کودک، تخصص راوی است. لایه اول روایت رمان هم همین مشغله راوی- نویسنده است. روزی که نویسنده به‌قصد دیدن فیلمی از «کوئنتین تارانتینو» راهی سینما می‌شود، در وقت‌کشی‌های قبل از شروع فیلم «کیانوش مستوفی» را می‌بیند و ناخواسته وارد زندگی او می‌شود. کیانوش مستوفی، از خاندان «میرزا یوسف‌خان مستوفی»، روشنفکر سرشناس دوره مشروطیت، در خیابان گوته فرانکفورت کافه‌ای ایرانی را اداره می‌کند. او در اولین برخورد به نویسنده اعتماد می‌کند و «شهریار» را به او نشان می‌دهد. پیرمردی نحیف که کیانوش با هدف انتقام شخصی او را شکنجه می‌کند.

این رفتار اولین حرکت داستانی رمان تا به این‌جاست. چراکه حرکت خطی و ساده در زمان و مکان، و واقع‌نویسی، تا این مرحله موتور داستان و روایت را روشن نکرده است. حالا اولین تلنگر زده می‌شود. در فصل بعد، قصه‌ای از هاینریش هافمن را می‌خوانیم: مادر «کنراد» قبل از این‌که از خانه بیرون برود به او سفارش می‌کند که انگشتانش را مک نزند. در غیر این صورت یک مرد خیاط می‌آید و انگشتان او را می‌برد. اما همین که مادر می‌رود کنراد انگشتش را می‌مکد و مرد خیاط سر می‌رسد و دو انگشت شست کنراد را با قیچی می‌برد. در ادامه روایت، وقایع داستان تکه‌تکه بر‌اساس نامه‌های «کیوان»، پریشان‌گویی‌های کیانوش و روایت نویسنده شکل می‌گیرند. راوی داستان ماجرای زندگی کیانوش را می‌شنود و می‌نویسد.

کافه‌ی خیابان گوته روایتی خاص از زمان ارائه می‌دهد. شهریار خود را کودکی هفت‌ساله می‌داند. اما در زمان حال هفتاد‌ساله است و در زمان گذشته‌ روایت، هم‌سن کیانوش. کیانوش در بین گفت‌وگوهایش به نویسنده می‌گوید که به‌نظرش زمان نسبی است و بر‌این‌اساس زمان در شکل تاریخ دور، نزدیک، و زمان حال با هم آمیخته می‌شود. در‌واقع مشغله تاریخ، واقعه‌ای است در زمان. زمان مفهومی نسبی است یا مطلق؟ این پرسشی است که در لایه مفهومی رمان خودنمایی می‌کند. پرسشی که راوی بیرون رمان، یعنی نویسنده نیز پیش‌روی خواننده می‌گذارد.

کیانوش گذشته خودش را در فضایی آمیخته با آرمان‌خواهی، عشق و خیانت روایت می‌کند؛ روایتی که رنگ انتقام گرفته است. اگر از تاریخ نمی‌شود انتقام گرفت، از اشخاص می‌شود. کیانوش، پیرمرد آلزایمری را تخته‌بند کرده تا انتقام از‌دست‌رفتن زندگی و عشقش را از او بگیرد. آن‌چه درین میان قطعی است، زندگی در زمان حال است که خود را تحمیل کرده و می‌کند، اما زمان حال نیز هم‌چنان از دست می‌رود و تباه می‌شود. انگار زمان در هر شکلش تباه‌کننده‌ زندگی است.

«کافه‌ی خیابان گوته» در گروه رمان‌هایی قرار دارد که تحولات تاریخی پهلوی اول و دوم و دهه پنجاه تا مقطع انقلاب اسلامی و تأثیراتش بر زندگی شخصیت‌ها تا زمان حال را محور قرار داده‌اند، و پیرامون این خط اصلی روایت خود را بنا کرده‌اند. اما آن‌چه در این رمان قابل‌توجه است تلاش نویسنده برای یافتن پاسخ شکست‌ها و ناکامی‌هایی است که در تمام طول تاریخ معاصر هم‌چنان به‌نحوی استوار است و ذهن روشنفکر ایرانی را به خود مشغول ساخته و در پی یافتن پاسخ است. پاسخی فراتر از آن‌چه تاریخ سیاسی در قالب احزاب و تفکرات چپ و ملی و دموکرات و لیبرال و اسلامی، در اختیار ذهن جستجوگر گذاشته است.

در رمان «کافه‌ی خیابان گوته»، جدا از خاص‌بودن داستان کیانوش، و آدم‌هایی که در زندگی او تأثیر داشته‌اند، درکی جدید از تاریخ معاصر پیش‌روی خواننده گشوده نمی‌شود و وقایع همان چیزی‌ست که در کتب تاریخی با کمی جست‌وجو یافت می‌شود. به‌گمانم دلیل این شکل و محتوا در رمان، به خنثی‌بودن موضع نویسنده نسبت به تاریخ بازمی‌گردد که در‌نهایت نمی‌خواهد آن‌چه را قدرت از تاریخ روایت می‌کند، زیر سوال ببرد و یا اساسا بر‌مبنای اعتقاد در کلیت رمان رفتار کرده است. تاریخ لوتوس است نه دیسکورس. برای من به‌عنوان خواننده، درگیر‌نبودن و زیر ‌سؤال‌نبردن، کنار‌نزدن لایه‌های ناگفته تاریخ، از جذابیت رمان کاسته‌ست.

گرفتاری کار آنجا بیشتر نمایان می‌شود که عشق کیانوش به آذر، بسیار با خودسانسوری طرح شده و عمقی که به کشتن و این انتقام‌گیری در زمان حال ختم شود، به‌وجود نیامده و دراماتیک سازی یا حتی تراژیک‌کردن رابطه، هیچ‌کدام قانع‌کننده نیست. کیانوش بعد از دستگیری، به‌راحتی می‌توانست آذر را فراموش کند، چراکه روابط دختر و پسر، در دهه پنجاه، خیلی عادی‌تر از این حرف‌ها بوده و نپرداختن نویسنده به پرورش و عمق‌دادن به عشق کیانوش نسبت به آذر، انگیزه انتقام‌گیری او را سست می‌کند.

انتخاب چند راوی در رمان، چندصدایی را در شکل به روایت اضافه می‌کند و قالبِ نامه، و گفت‌وگو بین کیانوش و نویسنده، همین‌طور داستان‌های کودکانه‌ای که لا‌به‌لای فصل‌های رمان روایت می‌شوند- و انگیزه اصلی نویسنده‌ درون رمان و مشغله‌اش را می‌نمایاند- و همین‌طور در گفت‌وگوهای جزئی‌نگر آذر با کیوان، که در نامه کیوان به کیانوش نقل می‌شود و رفتارهایی از این‌دست، فضای رمان را به‌تعبیر تودوروف خلق می‌کند و اثر از روایت محض، که ویژگی تاریخ است فاصله می‌گیرد. در جایی از رمان آذر می‌گوید: «دیشب یه متن عرفانی می‌خوندم توش چیز جالبی بود. نوشته بود آدم‌ها مثل دونه اسفند می‌مونن می‌یان رو آتیشدون این دنیا و قراره که یه‌بار بترکن و جیغ بزنن و برن.» گفتن این جملات بسیار اتفاقی به‌نظر می‌رسد و نویسنده‌ رمان براساس آن قصد دارد شخصیت آذر را در لحظه، و یا در حال‌وهوایی که بعدها قرار گرفته ‌است، بسازد. اما این دیالوگ نشانه‌های مضمون کلی اثر را هم نشان می‌دهد. بله جیغ، درنهایت راه‌حل است یا پاسخی است که راوی بیرون از رمان پیشنهاد می‌دهد. اما راوی درون داستان قطعا جیغ را کافی نمی‌داند، و قانون نسبیت اجازه صدور حکم در این‌باره را نمی‌دهد.

سرانجام تلخ کیانوش نیز خود گواه این پارادوکس «تقدیر و ضدتقدیر» است و نویسنده توان پاسخ‌گویی به این پارادوکس را ندارد. پاساژ‌های روایی رمان از‌جمله داستان منظوم شنگول و منگول، داستان ترسناک هریت و کبریت، داستان زندگی «گیتی» مادر کیانوش و «اسماعیل» پدر کیانوش، داستان خانه تیمی و تلاش برای مبارزه، رفتن به بهرام‌کوه و فعالیت فرهنگی و آموزشی، زندان و… رمان را به‌آهستگی پیش می‌برد و با شناخت بیشتر از کیانوش، راوی اعتراف می‌کند که سایه شوم نگون‌بختی کیانوش، یقه او را نیز گرفته و ملاقات اولش با کیانوش اساسا حادثه نبوده بلکه تقدیر بوده است.

چنین چیدمانی از حوادث به‌شکلی غیرمستقیم خواننده را به تأویلی هگلی از تاریخ و روح آن می‌کشاند. و آخرین فصل، فصل خودکشی کیانوش به‌روش خودسوزی درواقع خواننده را نیز غافلگیر می‌کند، چراکه کیانوش با گفتن قصه‌ زندگی‌اش به نویسنده و رهایی از بار این خاطرات به‌لحاظ علمی می‌باید خلاص شده باشد. چراکه حضور نویسنده، دریچه‌ای می‌گشاید بر زندگی یکنواخت فعلی و پرماجرای گذشته کیانوش. بااین‌همه کیانوش با اسپند روی آتش همذات‌پنداری می‌کند و مرگ تلخی را برای خود رقم می‌زند.

شاید دلیل چنین رفتاری ازسوی کیانوش همان قرائت هگلی نویسنده بیرونی از مفهوم تاریخ باشد. بر قید «شاید» در این اظهارنظر تأکید می‌کنم.

در پایان این بررسی باید اضافه کنم که تأثیر واقعیت بر رمان‌نویس (نویسنده بیرون از اثر ) یک نوع است و به‌کارگیری همان واقعیت در رمان و روایت، نوعی دیگر. رمان «کافه‌ی خیابان گوته»، بستر و پایه‌های اصلی‌ خود را بر واقعیت استوار کرده است، تاریخ و وقایع سیاسی چند دهه، به‌اضافه روابط زندگی شخصی کیانوش و دوستانش، در مقطع پرتحول چند دهه. اما به اعتقاد من با تمام تلاش و ترفندی که نویسنده برای ساختن فضاهای ذهنی و ارائه تحلیل از تمام وقایع و تحولات تاریخ معاصر، به‌کار می‌برد، هم‌چنان جای واقعیت در رمان خالی می‌ماند. درکی که فوکو از تاریخ بیان کرده و در شاخصه‌های کلی‌اش با نظر هگل متأخر، همسویی دارد، روح کنش‌گر و درحال شدنِ تاریخ یا دیسکورس است. و چنین روحی در رمان «کافه‌ی خیابان گوته» دیده نمی‌شود. «کافه‌ی خیابان گوته» در شکلِ خود از رمان نو جلوتر آمده، اما آن‌چه در رمان نو شاخص است و سال‌ها دوام آورده و به‌عنوان یک مشخصه مشترک به‌گونه‌های بعدی (پست‌مدرن) منتقل شده است، نشان‌دادن دشواری واقعیت است؛ دشواری‌ای که همه نویسندگان تلاش می‌کنند تا از پسِ آن بر‌آیند. این دشواری در به‌چالش‌کشیدن، زیرپرسش‌بردن، و ایجاد تردید در روح ایدئولوژیک تاریخ است. این‌که انسان معاصر محصول روح تاریخ است، هم اثباتی است و هم سلبی. در غیر این‌صورت بازنمایی واقعیت و یا حتی تعدیل و تشدید‌کردنش، نمی‌تواند کافی باشد. در این رمان، با تمام توانایی‌هایی که در پرداختن به ریزه‌کاری‌ها و پس‌زدن لایه‌هایی از وقایع گذشته وجود دارد، دشواری واقعیت به چالش کشیده نشده، و کشف تکان‌دهنده و یا دریچه تازه بر تاریخ گشوده نشده است. به‌قول هربرت رید در «عناصر داستان»، واقعیت «برساخته» نمی‌شود. اما تلاش شاه‌آبادی در چالش با تاریخ معاصر، قطعا راهی است که به‌ناچار باید کوبیده شود و با قوت و ضعف هموار گردد، این شاید مقدمه‌ای باشد بر نوشتن تاریخ معاصر خودمان، بدون تسلط قدرت، به روش تجربه زیست فرودستان.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته