آفتابِ دار؛ زندگی فرودستان شهر

روزنامه شرق

«سهم من از نور آفتاب پنجره‌ای است که از میان آن کوچه باریک و خانه‌های قدیمی‌اش دیده می‌شود. مدتی است ساختمان روبه‌رویی را کوبیده‌اند و دارند می‌سازند. سروصدایشان آن‌قدر زیاد است که دیگر به‌سختی صدای جیغ و داد بچه‌ها را موقع بازی‌کردن می‌شنوم. دعواهای زن‌وشوهری همسایه‌ها بیشتر، شب‌هاست. زمانی که کارگاه ساختمانی تعطیل است. بعضی روزها دم غروب، دختر و پسرهای نوجوان مسیرشان به این کوچه می‌افتد. بعد به اطراف خود نگاه می‌کنند و اگر کسی نباشد، گوشه‌ای می‌نشینند… نمی‌دانند من این بالا هستم؟ شاید هم می‌دانند و به آدمی که بین زمین و هوا معلق مانده اهمیت نمی‌دهند. ساعت نه صبح است. مردهای خانه نانشان را خریده‌اند. بچه‌ها راهی مدرسه شده‌اند. حالا وقت آن است که زن‌ها زنبیل به دست بروند دنبال سبزی…»

این بخشی از رمان «آفتابِ دار» احمد هاشمی است که مدتی است نشر نیلوفر به بازار عرضه کرده است. «آفتاب دار» اولین رمان هاشمی است که در آن به آدم‌های پایین‌شهر تهران و به‌اصطلاح طبقات فرودست پرداخته شده است.

«آفتاب دار» سه شخصیت اصلی دارد که رمان به زندگی آنها پرداخته است. در توضیح پشت جلد رمان درباره داستان این کتاب آمده: «آفتاب دار یک رمان طنز نیست، ماجرای آدم‌هایی است که با قاعده خودشان زندگی می‌کنند و رسم دنیا برایشان خنده‌دار است. داستان در روزی آغاز می‌شود که رضا با نقشه یک کار بزرگ وارد خانه کبری‌خانم می‌شود. یدی که دیگر از شکار تاکسی‌های شب‌کار خسته شده، با او همراه می‌شود و ماجراها با حضور اسدخیاط، آشغال‌فروش، ابوقاهر، ساقی، دختر آش‌فروش و عباس‌قراضه پیش می‌رود. رحیم همچنان در فکر ماهی است و پس از سال‌ها، رضا انتقام آقارضاموتوری را می‌گیرد و… .»

دیالوگ‌ها و موقعیت‌هایی که در «آفتاب دار» نوشته و تصویر شده‌اند طنزآمیزند اگرچه آن‌طور که در توضیح خود کتاب آمده، این رمان را نمی‌توان اثری طنز نامید. آدم‌های این رمان در موقعیتی خاص به‌سر می‌برند و زندگی‌شان میان تخیل و واقعیت جریان دارد. «آفتاب دار» به زندگی آدم‌هایی پرداخته است که کمتر در روایت‌های رسمی دیده می‌شوند و صدایشان کمتر شنیده می‌شود.

در بخشی دیگر از این رمان می‌خوانیم: «ماهی تا آن‌موقع دفتر ما نیامده بود؛ البته چیزهایی درباره شغلم می‌دانست. وقتی رضا گفت قاپوچی، رنگش پرید. گفت آن‌قدر زبان ترکی می‌داند که بفهمد قاپوچی دربان است و از آنجایی که رضا همه رفقایش را با پسوند شغلشان صدا می‌زند، نتیجه گرفت من دربان یک اداره هستم. تمام شواهد علیه من بود. نه ماشین آنچنانی داشتم و نه سر و وضعم مطابق مد روز بود. قرارهایم را در ساندویچی می‌گذاشتم و سوسیس سیب‌زمینی سفارش می‌دادم. من گفتم به‌هرحال دربانی هم یک شغل است. نسرین گفت البته که یک شغل است، اما بعید می‌دانم ماهی از آن زن‌هایی باشد که ظهرها تاس‌کباب درست کند، بگذارد توی بقچه و ببرد برای همسرش که نشسته در دکه نگهبانی و علمک در ورودی را بالا و پایین می‌کند. بعد از آن، حرف به مفهوم عشق واقعی کشیده شد. رضا داستان مردی را تعریف می‌کرد که بعد از سال‌ها از خارج برمی‌گردد و می‌رود سراغ عشق قدیمی‌اش. مرد شرایط خوبی ندارد و در تعقیب‌وگریز است… .»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته