عبدالرحیم جعفری؛ پشتکار داشت ولی یکدنده بود

نصرالله حدادی
در گفتگو با محمدرضا جعفری 
روزنامه ایران

گفت‌وگو با «محمدرضا جعفری» چندان ساده نیست. او کم حرف است و عادت به کوتاه‌گویی دارد و قصه دراز عبدالرحیم جعفری، با کم حرفی و موجزگویی جور در نمی‌آید. بدون هیچ شک و تردیدی، عبدالرحیم جعفری پدر نشر ایران است. سختکوشی و پشتکار او، در روزگاری که «کارنکردن و زیر کار دررویی» عادت بسیاری است، سرمشق خوبی برای آیندگان می‌تواند باشد. امروز بسیاری از ناشران، مستقیم یا غیرمستقیم، شاگرد جعفری به حساب می‌آیند و در محضر و مکتب او، الفبای نشر را آموخته‌اند. هرچند که بودند ناشرانی که در حیطه نشر تأثیرات بسیاری گذاردند و بهترین نمونه آن، زنده یاد علیرضا حیدری و انتشارات خوارزمی است (که حرف و حدیث پیرامون مصادره آن، به‌رغم گذشت قریب به چهار دهه از پیروزی انقلاب اسلامی، به‌صورت کاملاً جدی مطرح است و بهانه، اموال جعفری و خانواده اوست که بیش از نیمی از سهام خوارزمی را در اختیار داشتند و حالا مستمسکی برای مصادره است.)

محمدرضا جعفری کی به دنیا آمد؟
من در روز جمعه ۲۷ اسفند ساعت ۲ بعدازظهر به‌دنیا آمدم اما پدرم شناسنامه‌ام را برای اول فروردین سال ۱۳۲۸ گرفت. سومین فرزند خانواده بودم. دو خواهر بزرگتر به نام‌های نیره و عفت و دو خواهر کوچک‌تر به نام‌های ناهید و نوری هم دارم.

از چه زمانی متوجه شدی که در محیط متفاوتی زندگی می‌کنی؟
پرسش دشواری است. طبیعاً تنها محیطی که می‌دیدم فقط در «کتاب» خلاصه می‌شد، در خانه‌مان در خیابان ناصرخسرو، کوچه حیاط شاهی- که بعدها فهمیدم اجاره‌ای است- این خانه زیرزمینی داشت که همه جایش را کتاب چیده بودند و من می‌دانستم که این کتاب‌ها متعلق به پدر من است. لابه‌لای کتاب‌ها، ماشین بازی و قایم باشک‌بازی می‌کردیم. در یک طرف این حیاط هم خاله‌ام، مرحومه قدسیه خانم علمی، مادر علی‌آقا و عباس آقا و کاظم‌آقا و آقا کمال علمی زندگی می‌کرد. عباس‌آقا هفت یا هشت ماه از من کوچک‌تر بود و با او بین این کتاب‌ها بازی می‌کردیم.

آن‌زمان پسر عبدالرحیم جعفری بودن برایت ملموس بود؟
من از روابط پسرها و پدرهای دیگر بی‌خبرم اما پدرم برای من موجودی استثنایی و یک قهرمان بود. ورزشکار هم بود و مرا در بچگی توی مشتش می‌ایستاند و بلند می‌کرد!

پدر تو ‌زاده رنج بود و از نسلی که اکثریت قریب به اتفاقش باید روی پای خودش می‌ایستاد. به‌نظر تو این ‌زاده رنج بودن باعث شد عبدالرحیم جعفری هرگز خم نشود؟
همین‌طور است.

فکر می‌کنی اگر پدرت در کار نشر می‌ماند چه اتفاقی می‌افتاد؟
اگرها را خیلی نمی‌شود جواب داد، اما با برخوردی که حکومت با ناشران داشته سرنوشت پدر من که به‌این‌گونه رفتارها عادت نداشت چه می‌شد؟ به‌نظرم شاید عمرش به هفتاد سال نمی‌رسید. من همیشه به او می‌گفتم این عمر و اعتبار و احترام را شما از دشمنان‌تان دارید. به او می‌گفتم تو دشمن زیاد داشتی اما قبول نمی‌کرد، بعد که برایش می‌شمردم قبول می‌کرد. می‌گفتم حالا آن دشمنان کجا هستند؟ ۹۹ درصدشان تبدیل به دوست شده‌اند و با احترام از تو یاد می‌کنند. تو چه کار می‌توانستی بکنی که این‌همه با احترام از تو یاد کنند. اینجا جوابش سکوت بود و در فکر فرو می‌رفت…

دشمنان پدرت چه‌قدر باعث شدند که جعفری، جعفری شود؟
خیلی. رقابت، حتی رقابت ناسالم باعث شد که دستگاه ما خیلی پرتحرک شود. ما این امکان را داشتیم که ظرف ۲۴ ساعت یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای‌ را در پنجاه هزار نسخه وارد بازار کنیم.

تو به‌دلیل عظمت کار پدر به این کار علاقه‌مند شدی یا تحت تأثیر جبر خانواده بودی یا ذاتاً علاقه‌مند به کتاب بودی؟
ذاتاً علاقه‌مند بودم اما شخصیت و بزرگی و کار پدر این را تکمیل کرد. از بچگی در کتابفروشی‌ها بزرگ شدم. بین کتاب‌ها بالا و پایین می‌رفتم و آنها را ورق می‌زدم، چه می‌توانستم بخوانم و چه نه. طرح جلد خیلی از کتاب‌های قدیمی هنوز در ذهن من هست. مثلاً «بوسه عذرا» یا «جنگ‌های صلیبی» که سه جلد بود و زمینه آبی داشت و نقش‌هایی به حالت سیاه‌قلم و مینیاتوری داشت که در آن عده‌ای در حال جنگ با هم بودند.

درخشان‌ترین سال‌های کاری امیرکبیر را می‌توانیم به سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۵ یا ۱۳۵۶ ارتباط دهیم که بعد مصادف می‌شود با التهابات دوران انقلاب. درست است؟
خیر. اوج کاری امیر‌کبیر سال‌های ۴۰ نبود. دهه ۳۰ امیرکبیر خیلی فعال‌تر بود و کتاب‌های درخشانی منتشر کرد. کارهایی که در دهه ۴۰ منتشر شد خیلی‌هایش کارهایی بود که بذر آنها در دهه ۳۰‌ کاشته شده بود- مثل فرهنگ معین یا فرهنگ انگلیسی به فارسی آریان‌پور. در دهه ۴۰ پدرم درگیر کتاب‌های درسی شد و مؤسسه امیرکبیر دیگر خیلی از نظر انتشاراتی فعال نبود چون کسی بالای سرش نبود. آقای جلال فهیم هاشمی بود و دلسوز هم بود اما بضاعت چندانی برای انتخاب کتاب‌ها نداشت. دیگر کسی به دنبال مؤلف‌ها و مترجم‌ها نمی‌رفت. پدرم تعهد بزرگی برای کتاب‌های درسی داده بود و رقابت و دشمنی هم در این کار زیاد بود و او نمی‌خواست که در این کار شکست بخورد. وقتی که دانشگاه می‌رفتم وقت آزاد زیاد داشتم. از آن موقع بود که شروع به تقویت انتشارات کردم و به سراغ عده‌ای از مؤلفان و مترجمان رفتم و آنها را دعوت کردم. مرحوم پرویز اسدی‌زاده هم از ۱۳۵۱ شروع به همکاری کرد که بسیار مؤثر بود ولی افسوس که به‌علت ناراحتی چشمش این همکاری دوام نیافت.

اگر فعالیت رسمی جعفری را از سال ۳۲ بگیریم تا ۵۷ می‌شود ۲۵ سال. پدر تو بیش از ۲ هزار عنوان کتاب چاپ کرده بود اما هیچ ناشری بعد از انقلاب هنوز نتوانسته به این حد برسد. اگر چه شاید بعضی‌ها به نزدیک آن رسیده باشند- البته با کتاب‌هایی کم حجم برای کودکان و نوجوانان- اما خیلی از ناشران هنوز نرسیده‌اند. با توجه به اینکه جمعیت کشور طی آن سال‌ها چیزی بین ۲۰ تا ۳۰ میلیون نفر و تعداد افراد باسواد و تحصیلکرده و دانشگاه رفته کم بود.
در مورد اینکه می‌گویید بعضی ممکن است به این حد رسیده باشند از شما می‌پرسم: آیا‌ آقای ایکس کتاب هزار صفحه‌ای و شش هزار صفحه‌ای هم داشته است؟ تاریخ مشروطه و کتاب‌های دیگری با آن حجم همه با دست حروفچینی می‌شدند. الان می‌نشینند پشت رایانه و با چشم بسته متن کتاب را تایپ می‌کنند. برای هر ۸ صفحه کمدی الهی، پدرم دو بار تا آبعلی می‌رفت و برمی‌گشت تا این کتاب، کتاب ‌شد. الان چه کسی حاضر است این کار را بکند؟ یکی از ناشران سرشناس بعد از انقلاب، هرچه هزینه پیک باشد از حق‌التألیف کم می‌کند. وقتی ماجرا را از این زاویه ببینید اصلاً حیرت می‌کنید که چطور چنین چیزی ممکن بوده‌است؟!

جعفری ۱۰ کتابفروشی در تهران و ۲۰۰ نمایندگی در شهرستان‌ها داشت؟
نه، ۴۰۰ نمایندگی داشت.

رضا، نقش تو در سال ۵۶ در امیرکبیر چه بود؟
من سردبیر و رئیس تولید بودم.

یک روز جمله قشنگی به من گفتی و آن این بود که کتاب خوب آن است که فروش برود. این شعار شما در امیرکبیر بود؟
این جمله‌ای که شما می‌گویید از طعنه‌ها و شوخی‌های من است. در واقع شعار ما نام و نان بود.

کدام ارجحیت داشت؟
من نمی‌توانم این را قضاوت کنم. این قضاوتی است که باید از طرف صاحبنظران و خوانندگان صورت بگیرد.

چطور شد که از امیرکبیر دل کندی؟
وضعی پیش آورده بودند که دیدم جای من نیست.

در سال‌هایی که پدر خانه‌نشین بود تو چقدر از عذاب پدر رنج می‌کشیدی؟
خیلی. هر وقت پیش پدر می‌رفتم انرژی منفی به من منتقل می‌شد.

زیباترین خاطره‌ای که در حوزه کارهای انتشارات امیرکبیر داشتی چه بود؟
کتاب‌های طلایی همه برای من خاطره است. یکی از کتاب‌های دیگری که از آن خاطره بسیار خوبی دارم کتاب «ریشه‌ها» است از آلکس هیلی که ما باید آن را سریع ترجمه و ادیت (ویرایش) می‌کردیم. خیلی روزهای خوش و پرهیجانی بود.

پیش می‌آمد که در دوران خانه‌نشینی پدر، برای غربتش دلتنگ شوی؟
خیلی.

هیچ وقت جلو پدرت گریه کردی؟
نه.

هیچ‌وقت در خفا برای او گریه کردی؟
بله.

اگر بخواهی عبدالرحیم جعفری را در یک سطر تعریف کنی، چه می‌گویی؟
نمونه استقامت و پشتکار.

امکان داشت که فروشنده‌ها کتابی را خارج از سیستم شما بیاورند؟
بله، صددرصد. چون خبر به ما می‌رسید که فلان کتابی را که شما در انبار ندارید آنجا دارند گرانتر می‌فروشند، اما کسی نمی‌توانست ثابت کند و این‌ها دودش به چشم ما می‌رفت و به نام ما تمام می‌شد. مثل اینکه الان در فروشگاه‌های شهر کتاب، کتاب‌های زیراکسی بی‌مجوز می‌فروشند، مسئول این کار آیا مدیران شهر کتاب هستند؟ به یقین نه، اما به نام آنها تمام می‌شود.

نام پدرت چقدر روی دوش تو سنگینی می‌کند؟ خیلی دلت می‌خواهد عبدالرحیم جعفری بشوی؟
خیلی سنگینی می‌کند و بعد از رفتنش، بیشتر هم شده است. من مثل پدرم نمی‌توانم بشوم، اما دلم می‌خواهد کاری نکنم که آبرویش برود.

نقش صدیقه جعفری در موفقیت عبدالرحیم جعفری چه بود؟
در جامعه ما نقش زنان در همه موارد همیشه کمرنگ و نامأجور می‌ماند. در اوایل کار امیرکبیر مادرم در تصحیح کتاب‌ها به پدرم کمک می‌کرد. حتی در مهرماه که فصل فروش کتاب‌های درسی بود به فروشگاه می‌آمد و پشت دخل می‌نشست، ولی متأسفانه تمام دق‌دلی‌هایی که پدرم از اقوام مادرم داشت سر چه کسی خالی می‌شد؟!

در ماجرای مصادره اموال امیرکبیر، پدرت را هم مقصر می‌دانی؟
مقصر نه، اما فکر می‌کنم شاید یکدندگی پدرم باعث به وجود آمدن این چیزها شد که چه بسا می‌توانست جلو آغازشان را بگیرد. وقتی شما سرمایه‌دار هستی برخی اقتضائات را باید رعایت کنی چون در غیر این صورت به مشکل برمی‌خوری.
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور

به نظرت اگر جلو خیلی چیزها را می‌گرفت، احترام حال حاضرش را داشت؟
منظورم این است که می‌توانست آتش خیلی از دشمنی‌هایی را که برافروخته شد در نطفه خفه کند.

امیرکبیر با فرانکلین یا ناشران دیگر رقابت داشت؟
نه، فرانکلین با همه ناشران همکاری داشت ولی به طوری که کارکنانش مانند مرحوم افکاری یا خانم امامی می‌گفتند از ما بیشتر راضی بود. رقابت ما با فرانکلین وقتی شروع شد که شرکت کتاب‌های جیبی متعلق به مؤسسه فرانکلین یک فروشگاه بزرگ در جلو دانشگاه دایر کرد.

چهارصد کتابفروشی در شهرستان، تابلو امیرکبیر را داشتند؟
نه، نماینده و طرف حساب ما بودند. مثلاً امیرکبیر سنندج متعلق به آقای سامانی بود و اسم امیرکبیر را زده بود. ۱۰فروشگاه تهران هم در بهترین جاها بود. یکی سر چهارراه نادری بود که سازمان تبلیغات اسلامی آن را به بانک ملی فروخت و شد صرافی. یکی در میدان امام حسین‌ بود، سومی جلو دانشگاه تهران بود، یکی در مخبرالدوله مقابل باغ سپهسالار بود که اکنون سازمان تبلیغات در آن اسباب‌بازی هم می‌فروشد! تعداد زیادی از کتابفروشی‌های شهرستان بخشی از قفسه‌هایشان را به امیرکبیر اختصاص داده بودند. ما ۱۵۰۰ عنوان کتاب در گردش داشتیم که در آن سال‌ها همین تعداد برای یک کتابفروشی بس بود.

پیش آمده که از چاپ کتابی پشیمان بشوی؟
نه.

آیا همه کتاب‌های امیرکبیر برای پدرت به مثابه فرزند بودند؟
بله. مثل فرزندش آنها را دوست داشت.

کتاب‌ها به منزله چه چیزی برای تو هستند؟ دوست یا فرزند؟
نه فرزندم نیستند، بیشتر دوست من هستند.

اصولاً تحسین انسان را سر وجد می‌آورد. وقتی جایی می‌روی که پدرت را تحسین می‌کنند، چه حسی پیدا می‌کنی؟
خیلی لذت می‌برم و اشک در چشمانم جمع می‌شود.

آن‌که هنوز پدر را تحقیر می‌کند چه حسی به تو می‌دهد؟
دلشکسته می‌شوم. ولی خب، هر کسی در عقیده و احساسش آزاد است.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته