امین فقیری
روزگار تفنگ
نویسنده: حبیب خدادادزاده
نشر آموت – ۲۷۲ صفحه
قیمت ۱۵۰۰۰ تومان
قبل از هر چیز باید اذعان کرد که این رمان با پختگی خاصی نوشته شده است و این جایزه کوچکترین تشکری است از نویسنده آن. اینگونه که از گفته ناشر برمیآید حبیب خدادادزاده از محرومترین قشر جامعه است. بدین معنی که او حتی سرمایه اندکی برای باز کردن دکهای ندارد اما میتواند چنین رمانی را بنویسد، البته که شغل خاص او و درآمد اندکش ربطی به استعداد او در نویسندگی ندارد چرا که برخورد مداوم او با مردم عادی او را در شناخت روحیه آنها یاری بسیاری رسانده است. بسیاری از نویسندگان بزرگ همانند جان اشتاین بک، فاکنر، همینگوی و حتی چارلی چاپلین هم زندگی و روزگار تلخی داشتهاند و به جرأت میتوان نوشت که اکثریت قریب به اتفاق آنان با تجاربی که از جامعه پیرامونی خود به دست آوردهاند توانستهاند چنین شاهکارهایی را بیافرینند.
با این مقدمه کار نویسنده را شبیه معجزه میدانیم. معلوم است که او اوقات خود را تلف نکرده و با جدیت به مطالعه پرداخته است. نوشتن رمان آداب و تکنیک خاصی را میطلبد. خدادادزاده هیچگونه نقصی در این مورد ندارد. تمام اینها یک طرف نثر زیبا و روان او یک طرف. این نثر اوست که حوادث گونهگون داستان را چه حزنانگیز و چه شاد برای ما دلپذیر کرده است: «مشک را از آب گرفت و از پلهها بالا آورد. کمی روی خرند سر به طاق نشست تا نفس تازه کند. صدای شربت فروش دورهگردی در کوچه پیچید. نجیمه خودش را جمع و جور کرد. چادر خیسش را که مثل سرنوشت بر تنش چسبیده بود جدا کرد و دوباره خود را در آن پیچاند، شربت فروش نزدیکتر آمد و وقتی حالت آشفته نجیمه را دید یک پیاله شربت نعنا روی خرند سر به طاق گذاشت. این پیاله را بنوش دلت سبک میشود. جملات شربت فروش دورهگرد برای نجیمه مانند بارانی بود که سالها کویر وجودش انتظار آن را میکشید. احساس کرد خون گرمی در تمام وجودش میدود، نجیمه تا به خودش بیاید تنها توانسته شناسنامه فلزی را که روی بازویش بسته بود بخواند: میرزاعلی شربتی»
نویسنده هرگاه از عشق صحبت به میان میآورد، سنگ تمام میگذارد. خاصیت یک نگاه میتواند بزرگترین و محکمترین دوستیها را به چالش بکشد. همانگونه که در مورد «حسن سیاه» وردست و چشم راست «نعمت» به وجود آمد. اما نویسنده دلش نیامد حسن سیاه را به ذلت بکشاند.
داستان در سالهای ۲۲ تا ۲۴ اتفاق میافتاد. از نظر زمانی تا یک سال پس از جنگ دوم جهانی نیز ادامه مییابد. مسأله اصلی مبارزه با انگلیسیها و خیلی کمرنگتر امریکاییهاست. در کتاب فقط از ژنرال مک امریکایی صحبت به میان میآید. ژنرال هنری انگلیسی است همراه با سربازان هندی. حرفی از نیروهای امریکایی در میان نیست، نقشه تقسیم شمال و جنوب ایران از همان وقت در وجود سیاستمداران انگلیسی و روسی وجود داشته است، البته در چند مورد حرفهای نویسنده به شعار شبیه است. همانند اینکه انگلیسیها ایران را به امریکاییها میسپارند و میروند که تاریخ این چنین شهادتی نمیدهد.
محیط داستان، شهر دزفول است. شهری که «لر» نژاد نیستند و خود لهجهای مخصوص دارند. نعمتی در آنجا هست که نقش «پیا» را دارد. پیا کسی است که شبها مواظب خانههای مردم است. نعمت بزن بهادر است. نشانهگیریاش حرف ندارد، اما نصیحت را گوش میکند و به خاطر نامزدش «ریبخیر» تفنگ را زمین میگذارد تا به کشاورزی بپردازد اما حوادث، این تعهد خودخواسته را درهم میریزد و دوباره تفنگ به دست میشود. تفنگی که توسط زنش ریبخیر به او بازگردانده میشود.در اینجا نقش ریبخیر برای مبارزه با اجانب پررنگ میشود وقتی این چنین شد دیگر نعمت از جانب زنش خیال راحتی دارد.
این رمان جزو رمانهای قهرمانی است. رمانس، همان آثاری که سرآغاز آن را قرن شانزده و هفده میدانند و رمان «دن کیشوت» معجونی از قهرمان و ضدقهرمان است. خاصیت این رمانها همانند سه تفنگدار الکساندر دوما این است که حوادث و دامهایی در راه قهرمان یا قهرمانان داستان پهن میشود که شخصیت اول داستان با درایت و تیزهوشی خود تمام آنها را بیاثر میکند و پیروز از میدان کارزار بیرون میآید. آنقدر نویسنده در این مورد اغراق میکند و به شخصیت ممتاز رمان بها میدهد که خواننده نمیتواند مرگ «نعمت» را با تیری که به کشاله رانش میخورد باور کند. برایش سخت است کسی که انگلیسیها را به زانو درآورده است با چنین مرگ مفاجاتی از بین برود. آن هم خونی که ذرهذره از بدنش خارج میشود. این دیگر دست نویسنده است که برای قهرمانش مرگی قهرمانانه را تدارک ببیند.
چون از ابتدا نیت بر ساخت رمانی حماسی بوده است. مرگی که برای زاپاتا، جان اشتاینبک تدارک دید زیبنده روح پهلوانی و حماسی او بود. کسی که بر اثر خیانت با گلولههای سربازان دولتی کشته میشود حال نعمتی که چون سوپرمن به فریاد مظلومان میرسد باید گلولههای بسیاری پروازکنان در قلبش فرو روند و خون او به آسمان پاشیده شود.
نویسنده پرداخت چند شخصیت رمانش را با استادی سامان داده است. یکی از آنها «میرزاعلی شربتی» که همان «نوئل» جاسوس انگلیسی است. ماجرایی که او در آن نقش جاسوس واره خود را پیاده میکند سراسر تعلیق است و خواننده را بهدنبال خویش میکشاند. اگر نویسنده ادعا میکند که او انسان باهوشی است در مواقع بحرانی آن را ثابت میکند و حسن سیاه که در پرداخت خصوصیات اخلاقی دچار افت و خیزهایی میشود، نویسنده نمیتواند او را با ادعایش هماهنگ کند. در حقیقت او در برزخی از تصمیمها و دودلیها مانده است و در آخر هم در کمال حماقت باعث مرگ «نعمت» میشود. دلایل عشقی که حسن سیاه گرفتارش میشود محکمه پسند نیست. سست است. شخصیت یوسف قنبر کسی که باروت میکوبد و فشنگ درست میکند زیباست. همچنین حیدرآقا فرمانده ژاندارمری که نسب از لوطیهای جوانمرد قدیمی برده است.
زنها در این رمان مردانه بیشتر نیمهتمامند. همانند شبح میآیند و میروند و پشت فصلهای متعددی که به مردان و دلمشغولیهای آنان اختصاص یافته است پنهانند. حتی «ریبخیر» که نگارنده این اسم را برای دشواری تلفظش نمیپسندد ، هم زیاد حرف نمیزند. زیاد کنجکاو نیست. زنان این رمان برای این آفریده شدهاند که حامله شوند و بچه بیاورند و یا با چشمهای فتانشان غائلهای به پا کنند که خود نقشی در آن ندارند و بهدنبال خواست و نیت نویسنده روانند. «باغ شاه خانم» و ممدخیر خوب پرداخت شدهاند. اما نقششان در ماجرا کم است.
اگر نویسنده به تمام مقدسات عالم هم قسم بخورد باز هم دم خروس بیرون میزند و آن جبههگیری به نفع آلمان است. گاه از زبان خودش هم بهگونهای گذرا شنیده میشود. این هم طبیعی است چون این مسأله در برخی از موارد دیده میشود.
«بابادهی» که نام واقعیاش «نورالله چغازنبیلی است یکی از همان کشته مردههای آلمان است.»
و بابادهی شد اسم و رسم نورالله چغازنبیلی که تمام افتخارش این بود که واسموس آلمانی، جاسوسی که مقامات بریتانیایی را به زانو درآورده بود. یک شب در خانه خودش جا داده و توانسته بود به او ترید آبگوشت بخوراند، واسموس آنقدر خوشش آمده بود که برنوی پایه کوتاهش را که در اطراف چغازنبیل مخفی کرده بود به بابادهی داد و بابادهی هیچکس را لایق این تفنگ نمیدانست جز نعمت یوسفعلی را. بابادهی برنو پایه کوتاه را به نعمت تقدیم میکند و نعمت برای خوشامد بابادهی میگوید: «الحق تفنگی است که پشه را روی
هوا میزند.»
نعمت دستی به سبیل دوانگشتیش که بالای لبش تاب شده بود کشید و گفت…
نام این نوع سبیلهای دوانگشتی «سبیل هیتلری» است که مد شده بود. هر چه که بود ریشه در ناآگاهی مردم از جنایات نازیها داشت. میبینیم که قهرمان رمان ما هم سبیل هیتلری پشت لبش سبز شده است.
نام کتاب زیباست و بیانگر دورهای است که بیگانگان زبانی جز زور نمیفهمیدند. کشاکش روحی آدمی که میخواهد به مردم خدمت کند با خانواده و نصیحتگران دیگر برای به زمین گذاشتن تفنگ و دیگرباره آشتی با آن از پارههای مؤثر کتاب است.
«یوسفعلی و نعمت وارد خانه شدند. نعمت با دیدن آنچه روبهرویش میدید افکارش را بههم ریخت. ریبخیر تفنگ را جلا زده جلوی نعمت گرفت.
شازده کل بلندی کشید و یوسفعلی تمام دلهرهاش را از یاد برد. مظفر خود را به گردن اسب نیلی نعمت چسباند و بالهای نرمش را روی صورتش سایید.
– خوشحال باش، باز هم اسبها چهارنعل میتازند.