مریم منظوری
صدای آمریکا
ایران من
نوشته آیزیک یومتوبیان
ترجمه مریم منظوری
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
«ایران من» براستی ایرانی است شخصی. ایرانی است که آیزیک یومتُویان تجربه کرده، از تابستان ۱۳۲۷ زمانی که در یک خانواده یهودی متدین در جنوب تهران متولد شد، تا به امروز که در ایالت اوهایو در شمال شرق آمریکا ساکن است اما میگوید که قلبش را در ایران جاگذاشته است.
نویسنده در این کتاب، خاطراتش از تهران دهه ۳۰ و ۴۰ شمسی را بازگو میکند و خواننده را به خلوتی خانوادگی میبرد که در چهاردیواری یک خانه دوطبقه با نمای آجری در کوچهپسکوچههای مجاور کاخ مرمر تهران جریان داشت و در میان همین تعریفهاست که خواننده با خوراکیها و آشامیدنیها، آداب شادمانی و اعیاد یهودیان ایران و آیین عبادت و سوگ آنان آشنا میشود، از شادیهای بیکران دوران کودکی گرفته تا رنجی که بر یک شهروند اقلیت مذهبی در یک جامعه سنتی روا داشته میشد و با عیار نجاست محک میخورد.
یومتُویان خاطراتش را در سه جغرافیا تعریف میکند: تهران، دوران کودکی و زمانی که «اسحق پسر ابرام جهود» بود و در پسکوچههای خیابان شیخ هادی تهران توپبازی و دوچرخهسواری میکرد، مدرسه میرفت و اولین تجربههایش از دوستی را رقم میزد، و در نوجوانی به «قماشفروشی ملک» در خیابان قزوین به کسبوکار پدرش کمک میکرد و موظف به جمعآوری پول از مشتریان نسیهبگیر شده بود. اسرائیل چند سالی خانه «ایتزاک» ۱۹ ساله شد تا به رسم آن دوران در کیبوتص ساکن شود. پس از شرکت داوطلبانه در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل در ۱۹۶۷ بود که فهمید از جنگ بیزار است و سپس به دانشگاه تخنیون حیفا رفت و مهندسی شهرسازی خواند. و آمریکا که فرصتی به «آیزیک» میدهد تا تحصیل و تحقیق را در دانشگاههای نبراسکا و کورنل در نیویورک از سربگیرد و با ازدواج با دختری یهودی آمریکایی برای همیشه در آمریکا ساکن شود.
آیزیک یومتُویان میگوید مبنای اصلی نوشتن کتاب از یک سو بیماری سخت همسرش و از سوی دیگر دلتنگی برای ایران بود: «تصمیم کتاب نوشتن نداشتم. از حدود بیست سال پیش چون در سازمانهای مدنی و اقتصادی آمریکایی فعالیت زیادی داشتم، مدام برای سخنرانی درباره ایران، اقتصاد، نفت و … به مجامع و دانشگاهها دعوت میشدم و بنابراین درباره ایران زیاد تحقیق میکردم. تا این که بیش از ده سال پیش همسرم به سرطان مبتلا شد و من ساعات طولانی حضور در بیمارستان را با نوشتن خاطراتم از ایران سپری میکردم. در سال ۲۰۱۰ که بیماری همسرم عود کرد یک بار دیگر فرصتی برای مرتب کردن نوشتههایم دست داد و بعد آن را در اختیار فامیل و دوستان قرار دادم تا ببینم اصلا ارزشی دارد یا نه…و همگی گفتند باید آن را تبدیل به کتاب کنم.»
کتاب «ایران من» به نثری ساده و بیپیرایه نوشته شده و از زبان فاخر در آن خبری نیست اما از جهات دیگری اهمیت دارد. بخش عمده کتاب که دربرگیرنده زندگی در تهران است، صفحاتی از تاریخ شفاهی در اختیار میگذارد که از دید یک شهروند یهودی در محلهای سنتی با مردمانی عمدتا مسلمان و در قید نجاست و طهارت، و نگاهی از بالا به پایین به غیرمسلمانان تصویر شده. غیرمسلمانانی که چون نجساند شاطر بعد از آن که کار همه را راه انداخت به آنان نان میفروشد، باید پول را اول روی تکهای کاغذ بگذارند و بعد به کاسبها بدهند تا از تماس مستقیم جلوگیری شود و حمام محل جمعهها را به آنان اختصاص داده تا در یک محیط تر با مسلمانان در تماس قرار نگیرند و آنان را نجس نکنند. روایات کتاب اما یکسره منفی نیست. نویسنده در عین حال از دوستان و همسایههای مهربان، معلمهای تاثیرگذار و باسواد، کلاسهای بیهمتای موسیقی، شکوفایی اقتصادی و زندگی رنگارنگی میگوید که حاضر به ترک آن نبوده و حالا پس از نزدیک به چهار دهه میگوید «من ایران را ترک کردم ولی ایران هرگز من را ترک نکرد.»
دوگانگی روزمره خانواده پرجمعیت یومتوبیان (شکل فارسی یومتُویان) در داخل خانهای است که زیر احکام کوشر اداره میشود و در اجتماعی که سنتی است و در قید و بند مذهب. این موقعیت بیشباهت به زندگی خصوصی و عمومی امروز مردم ایران نیست.
تجربه یومتویان از زندگی در جنوب تهران تجربیات اوست و ممکن است با آنچه که دیگر اقلیتهای مذهبی در محلههای بالای شهر آن زمان تهران تجربه کردهاند سازگار نباشد. آیزیک یومتُویان میگوید: «تبعیضی که در جامعه دریافت میکردیم باعث شد که خانواده ما گرایش پیدا کند به ایده کشور اسرائیل به عنوان خانه یهودیان و با وجودی که بسیاری از دوستان و کسبه محل سعی کردند پدرم را از تصمیمش در کوچدادن خانواده به اسرائیل منصرف کنند، او کار خودش را کرد.»
«ایران من» در واقع نسخه کامل جلد اول همین کتاب به نام «ترک کردن ایران» است که به زبان انگلیسی و در ۴۲۰ صفحه در بهار ۲۰۱۴ با هزینه شخصی نویسنده منتشر شده است. این کتاب در پنج بخش در کنار روایات شخصی و خاطرات خانوادگی، مروری اجمالی نیز دارد بر تحولات سیاسی که در ایران و جهان در حال وقوع است.
—————–
برشی از کتاب
—————–
در سال ۱۹۵۷ فیلم ده فرمان یک سال پس از آن که در آمریکا به نمایش درآمد، به تهران رسید و به فارسی دوبله شد. یهودیان تهران به محض این که متوجه شدند فیلم داستان موشه بن عمرام [موسی بن عمران] است، جملگی تصمیم گرفتند که هر طور شده باید این فیلم چهار ساعته را تماشا کنند. بسیاری برای پدربزرگ مادربزرگهای پیر و بیمار خانواده نیز بلیط تهیه کردند و بعضی برای طول عمر و حتی شفای بیمارانشان روی تبرک خدا و حضرت موسی در فیلم حساب کردند. سالن نمایش بزرگ بود و پرزرق و برق با ۱۵۰۰ صندلی. آن زمان بیشتر سالمندان ساکن محله یهودیان تهران نمیدانستند که تلویزیون چیست چه برسد به سالن سینما و نمایش فیلم بر پرده. برای آنان دیدن این فیلم مثل رفتن به زیارت بود. من به اتفاق عمویم به دیدن فیلم رفتم.
ما و انبوهی از جمعیت به سانس بعد از ظهر رسیدیم. بعد از ایستادن در صف و خرید بلیط لابلای جمعیت هیجانزده در لابی زیبا و باشکوه سالن منتظر شروع نمایش شدیم.
در سالن بیشتر زنان سبدهای بزرگ خوراکی دستشان بود و بوی انواع و اقسام خوراکی در فضا پیچیده بود. از قرار همه فکر میکردند آمدهاند پیکنیک. قیلوقال تماشاچیان قبل از نشستن بر صندلیهای سالن وصف ناکردنی است. یکی از این طرف به آن طرف داد میزد و با آن دیگری چاقسلامتی میکرد و آن یکی رفیقش را در جریان آخرین اخبار و شایعات محل میگذاشت.
بالاخره چراغها را خاموش کردند. پرده بالا رفت. مردان یهودی فوراً کیپاها را از جیب درآوردند و برسر گذاشتند. شک نداشتند که آنچه قرار است تجربه کنند امری مقدس و مذهبی است. زنان حاضر مثل این که از قبل آماده باشند، تک به تک و جدا جدا از جایشان پا میشدند و با تمام قوایی که در خود سراغ داشتند انگشت را عمود بر لب میگذاشتند و میگفتند، «هیسسس…». گویی که هزاران مار همصدا در سالن آواز سرداده بودند. با بالا رفتن پرده، صدایی از سر حیرت از جمعیت برخاست و بعد سالن در سکوتی سنگین فرو رفت. اما بعد معلوم شد که این تنها لحظه سکوت در تمام آن بعدازظهر بود.
هر بار که حضرت موسی بر پرده ظاهر میشد صدای کف، و دعای طلب خیر از جمعیت بلند میشد، «موشه بن عمرام، الهی قربونت بشم! خاک زیر پات بشم،» و هر بار فرعون یا شخصیت شر دیگری دیده میشد لعن و نفرین بود که نثارش میگشت، «الهی که اسمت از صفحه دنیا محو بشه!» هر صحنه با واکنش انقلابی حاضران همراه بود. هیچ کس روی صندلی بند نمیشد. همه ما مدام بالا و پایین میپریدیم و با دیدن هر صحنه شادیآفرین مشتهای گره کرده را به هوا میبردیم.
یک ساعت آنتراکت فرصتی برای جمعیت بود تا استراحت کرده و نفسی تازه کنند. زنان گره بقچههایی را که دور قابلمههای غذا پیچیده بودند باز کردند و سفره گستردند. نان سنگک و لیوانهای چای و خوراکیهای رنگارنگ دست به دست میشد.
نوبت سانس دوم رسید. سر آن صحنه که خداوند در کوه سینا با موسی سخن میگوید چند نفری غش کردند. فکر میکردند که دارند صدای خود خدا را میشنوند. از هیجان قالب تهی کرده بودند. برای آنان این صحنهها فیلم سینمایی نبود، بلکه حقیقت محض بود. پیرزنی از پسرش پرسید، «ننه موشه بن عمرام همینه؟» صحنههایی که خدا ظاهر میشد، مردان و زنان از جای برمیخاستند، چشمها را میپوشاندند و زیر لب شروع میکردند به خواندن دعا.
آنجایی که حضرت موسی از کوه سینا پایین میآید و گوساله طلا را میبیند، دیگر نمیشد جمعیت را کنترل و آرام کرد. من سرجایم میخکوب شده بودم و بیاعتنا به فیلمی که بر پرده بود، اطراف را به تماشا نشسته بودم. مردم لباسشان را میدریدند، زنان مویشان را چنگ میزدند و جیغ میکشیدند «خاک بر سرم!» براستی که هنگامهای برپا بود.
در پایان فیلم، وقتی موسی فرمانهای جدیدی را بر الواح حک کرد، جمعیت از شدت هیجان سر از پای نمیشناخت. صدای نالهای که از نهاد زنان برمیخاست مثل موج از این سر سالن به آن سر در نوسان بود. خانوادهها روبوسی میکردند و دوستان یکدیگر را در آغوش میکشیدند. پنداری سالن سینما صحن کنیسا است و تورات همین الان از هِخال- محل نگهداری الواح ده فرمان در کنیسا- خارج شده است. مردم شاد و شاکر از لطف خداوند در میان ردیف صندلیها به رقص و پایکوبی مشغول شده بودند و دست میزدند.
بعد از پایان فیلم تماشاگران خسته و کوفته و سرشار از احساسات سالن را ترک کردند. چه میشد گفت! هرچه که باشد به حضور خدواند متعال شرفیاب شده بودند.