خواهم سخن از زبان مردم گویم؛ یعنی که صدای بی صدایان باشم

شاداب وجدی
اخبار روز

اخیراً چهار کتاب از مجموعه آثار اسماعیل خویی به همت انتشارات “اچ اند اس میدیا” انتشار یافته است (و از طریق آمازون عرضه می شود) تحت این عنوانها: “این خشم رو به هاری است“، “من با من من بگومگویی دارم“، “جان و جهان شعر“، و “آژیر شعر“. بدین ترتیب به مجموعه کتابهایی که نام اسماعیل خویی زینت بخش آنهاست افزوده شده است. وقتی که به این مجموعه ها نگاه می کنی و آنها را مرور می کنی و می خواهی درباره آنها بنویسی انگار که در کنار دریا ایستاده ای و انگار که در این دریای پرتلاطم عظیم افکار می خواهی غرق شوی.

چیزی که سخن گفتن درباره شعر شعرای بزرگ معاصر ایران را در مقایسه با شعر خویی آسانتر می کند آن است که شعر آنها را از نظر سبک در یک چهارچوب معیّن می توان بررسی کرد امّا شعر اسماعیل خویی، چه از نظر فرم و چه از نظر محتوا، در یک روال و محدوده معیّن نمی گنجد. در اینجا شعر هایی را می بینی که فرم قصیده دارند و ضرب آهنگ و استحکام قصاید شیوای رودکی، فرّخی و منوچهری را در گوش زنده می کنند:

“این رقص دل انگیز که در قامت بید است / پیداست که از بوی نشاط آور عید است / آن مرغک بگریخته از سردی دی باز / بر شاخه ی هرساله ی خود لانه تنیده است”.

و بعد باز شعرهایی می بینی در وصف طبیعت که از نظر استحکام کلام بر قصیده های منوچهری پهلو می زنند، در حالی که رنگ و بوی زمان ما را در خود حفظ کرده اند. می گوید:

بر شاخه ی کاج پیر / تیهوی جوان مانده ست / گلبانگ خزانی را / در گوش جهان خوانده ست / آتشکده ی پاییز / هر دربچه وا کرده ست / صد اخگر رنگ آمیز / هرگوشه رها کرده ست.

و باز غزلهای سعدی را به یاد می آورد، وقتی که می گوید: بر من این گونه که چون باد گریزان گذری / آوری یاد دگرباره ام از دیو و پری.

یک کتاب از این مجموعه اختصاص به رباعیّات دارد. و می بینی که شاعر با نگاهی امروزی امّا بر پایه استوار شعر کهن ایران چگونه تو را مجذوب می کند. در رباعیّات انگاری خیّام است که می گوید:

“روزی نه زمین و آسمان خواهد بود / حتّی نه زمان و نه مکان خواهد بود / باید بپذیری گذرا بودن خویش / هیچ است و بس آنچه جاودان خواهد بود”.

و یا:

“پرسی که چو مردیم چه از ماست به جا / چون تن برود به خاک، جان باد هواست / کاری بکن ای من که فرامش نشوی / چون ماندن ما به یادها ماندن ماست”.

و می رسیم به شعرهایی در قالب نو که در این مجموعه ها بسیارند. مثال از شعر “کنار دریا در پگاه”:

کنار گستره خوابگونه دریا
و خیره در شکوه پگاهی،
از شک رهایم این دم؛
و روشن است بر من
آن تیره دل که ،
باز،
از خویش می پرسد:
“آیا خدا هست؟” …

مثال دیگر (از شعر “آبیاری که من ام”):
واژه هایم می بارند.
واژه هایم
در باریدن خود
هنجاری دارند
که در آن
بارش
ار تندی ی رگباران را هم داشته باشد در دشت
و به هموار و به ناهموار،
رود می گردد و سیلاب نمی گردد.

از نظر محتوا، شعر اسماعیل خویی با تو از فلسفه جهان هستی سخن می راند و بسیاری از شعرها بار فلسفی، اجتماعی و سیاسی دارند، مانند:

“با بد هر آزمون بینش آید فزون / تا نشوی بد دل از چند بدآوردگی”.

ویا: “زندگی را برترین انگیزه اندیشیدن است”.

و باز:
“آه، نگریستن همه عمر / در چیزی / که چیزی نبود / نبودن همه چیز بود”.

وارد مباحث روانشناسی اجتماعی می شود و می گوید:

“بود از هراس مرد که زن شد فریبکار / هست از جفای مرد که خیزد ریای زن”.

شعرهای عاشقانه در این مجموعه بسیارند:

لبخند زنی ولی صدایم نکنی / نه مهر کنی نه آشتی از دودلی / بدرود کنی ولی رهایم نکنی. و باز می خوانیم:

خواهم به دل کز این شب غمزا برم تو را / تا شادی شکفته فردا برم تو را / می پژمرد دل تو در این تیره تنگنا / باید به روشنای ثریّا برم تورا.

و چه با شهامت به انتقاد از خود یا از ما می پردازد:

تاریخ ما شرحی دراز از خودفریبی است / ما هر شکست خویش پیروزی شمردیم / آیندگان را مرده ریگ ما زباله است / از سطل تاریخی که با ایشان سپردیم.

و البته که اسماعیل خویی برای ایران دلتنگ است. امّا این دلتنگی از جنس عارضه ای نیست که همه ی دورماندگان از وطن بدان دچارند. دلتنگی اسماعیل خویی دلتنگی مادری است که کودکش را در عذاب و بیماری می بیند. او وطن را “داغدیده مادر پیر” خطاب می کند. می گوید:

“وطن، وطن، ای داغدیده مادر پیر / که در جهان نبود چون تو سوگوار دگر / الّا بهشت بلادیده ی خاک میهن من / کز ابر خون به تو هردم رسد نثار دگر / گذشت خواهد این روزگار ناشایست / رسید خواهد شاینده روزگار دگر”.

و یا:

“هم میهنان خوبم / ای وای / وای ایران / از دیده خون ببارید باید برای ایران / شد رهنمای مردم / هم خود بلای مردم / حیف از وفای مردم / حیف از صفای ایران”.

و گاه فریاد بر می آورد که:
هلا آزادگان بانه ای! رادان تبریزی!
هلا، جنگ آوران ترکمن! گردان اهوازی!
هلا، هی، هرکجایی! اصفهانی! بابلی! یزدی!
هلا، کاک مهابادی! هلا، کاکوی شیرازی!
و تو همخاک بو سینا! و تو همخیمه ی خیّام!
و تو، همکوی فردوسی! و تو همشهری رازی!
بگردان سر ز راه او، چه می ترسی ز جاه او؟!

و بالاخره از زبان خود شاعر می خوانیم که شعرش را این چنین می بیند:

واژه هایم رگبارند / آه / دشت کاغذ امّا هرکز سیراب نمی گردد / وای بر خسته ولی ناچار / همچنان در کار / بی نوا، بی یاور و بی یار / آبیاری که منم.

سخن کوتاه، آنچه اسماعیل خویی را وادار به سرودن می کند “خاموشی دلهاست که پر از فریادند”. و چه زیبا می سراید:

در شعر نخواهم ز خدایان باشم / یعنی ز مهین نغمه سرایان باشم / خواهم سخن از زبان مردم گویم / یعنی که صدای بی صدایان باشم.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته