ناگزران دل است نوبت غم داشتن
از دریافت خبر درگذشت دوست دانشمند بزرگوارم شادروان دکتر عباس ماهیار چند روز گذشته است. در این مدت لحظه ای از فکر او بیرون نرفته ام. بهت و اندوهی بی پایان سراسر وجودم را پر کرده است. مگر می توان چهل و پنج سال دوستی خالصانه را به این سادگیها از یاد برد؟
سال ۱۳۵۰ بود. دورۀ لیسانس را به پایان برده بودم و وارد دورۀ فوق لیسانس شده بودم. او چندین سال پیش از آن از دانشگاه تبریز لیسانس گرفته بود و دبیر شده بود و در آن سال برای ادامۀ تحصیل به دانشگاه تهران آمده بود. همکلاس شدن با او و دوستان دیگر از توفیقات بزرگ زندگیم بود. وقتی در یک کلاس دانشجویان علاقه مند کتاب خواندۀ اهل فضل حضور داشته باشند، خود بخود سطح کلاس بالا می رود و کلاس ما چنین بود.
عباس ماهیار زمانی در دانشگاه تبریز دانشجو شده بود که استادان بزرگی چون قاضی طباطبائی، ترجانی زاده، ادیب طوسی، خیام پور، ماهیار نوابی، مرتضوی، رجائی بخارائی و نظایر آنان در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی تدریس می کردند و طبعاً دانشجویانشان هم کسانی چون بهمن سرکاراتی، ژالۀ آموزگار، رضا انزابی نژاد، توفیق سبحانی، امین پاشا اجلالی، رشید عیوضی، معصومۀ معدن کن و عباس ماهیار بودند و همۀ آنان به ادب و فرهنگ ایرانی عشق می ورزیدند و حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی و نظامی و خاقانی و عطار و خیام و جمال و کمال و همام و اوحدی و صائب و کلیم و بهار و پروین و شهریار را از آن خود می دانستند و عاشقانه دوست می داشتند.
شیخ شهاب الدین سهروردی در رسالۀ فی حقیقه العشق، دو مقدمه را برای عشق ضروری دانسته: حُسن و معرفت. معشوق باید زیبا باشد و عاشق باید زیبائی را بشناسد. شعر و ادب پارسی و جلوه های گوناگون فرهنگ ایرانی به شهادت دوست و دشمن در اوج زیبائیست پس مقدمۀ نخست محقَق است. مقدمۀ دوم یعنی شناخت چنان زیبائی نیز نزد فرزندان سرزمین پاک آذربایجان که نامشان زینت بخش این نوشته است، به وجه اتمّ و اکمل موجودست، و نیز نزد بزرگان و دانشمندان دیگر آذربایجانی از تقی زاده و تربیت و امیرخیزی و رضازادۀ شفق گرفته تا زریاب و ریاحی و مشکور و نیساری و موحد و بسیاری دیگر. با حصول این دو مقدمه، نتیجۀ آنها یعنی راز آن عشق عمیق آشکار می شود و در مقابلش اگر نغمه های ناسازی شنیده شود نشانۀ عدم معرفت و آگاهی تواند بود.
دکتر عباس ماهیار در روز اول آذر ماه گذشته در دانشگاه آزاد اسلامی واحد نجف آباد سخنرانی عالمانه ای دربارۀ خاقانی داشت. در هنگام پرسش و پاسخ یکی از او در بارۀ زبان مادری خاقانی سؤال کرد و او با قاطعیت جواب داد که نه نظامی ترکی می دانسته و نه خاقانی و بعد با صدای بلند فرمود: منِ آذربایجانی ترجیح می دهم از نسل کورش و داریوش باشم، نه از نسل چوپانهای بیابانگردِ سلجوقی. این عین عبارت ایشان بود که در حضور جمع کثیری از مستمعان به زبان آورد. در این باره با مرحوم شهریار همنوا بود که فرمود:
ترکی ما بس عزیزست و زبان مادری/ لیک اگر ایران نگوید لال بادا آن زبان
او با آن لهجۀ شیرین- که با وجود سالها اقامت در تهران هیچ گاه نخواست تغییرش بدهد- همه را مجذوب سخن گفتن خود می کرد. روی گشاده و خلق خوش و صفا و مهربانی که در سرشتش بود مهرش را در دلها می نشاند. چند سال پیش برای داوری رسالهای به اصفهان آمده بود. شب از او دعوت کردم تا به اتفاق به محفلی دوستانه برویم که جمعی از استادان قدیمی دانشگاه اصفهان دررشته های مختلف از پزشکی و داروسازی و مهندسی کشاورزی گرفته تا حقوق و فلسفه و تاریخ و ادبیات عرب وادبیات فارسی در آن حضور داشتند. از بدو ورود رشتۀ سخن را در دست گرفت و بیتی از خاقانی را به بحث کشید و نظر حاضران را پرسید. آن چنان گفتارش صمیمانه و بی ریا بود که همه گوئی سالهاست او را می شناسند و حضورش را مغتنم می شمارند. با یکی در باب مسائل طبی خاقانی سخن می گفت و با دیگری مسائل نجومی و با دیگری مسائل بلاغی و قس علی هذا. مسائل دشواریاب را با زبانی ساده و طنزی دلنشین چنان طرح می کرد که برای همگان جذاب بود. آدرسها و شماره تلفنها رد و بدل می شد تا کتابهایشان را برای یک دیگر بفرستند. براستی هیچ یک از دیدار سیر نمی شدند.
در طول چهل و پنج سال ذره ای از مهر و دوستی ما کاسته نشد. هر بار که دیدار تازه می شد، از خاطرات زمان دانشجوئی سخن می گفت که با چه شور و شوقی بعد از کلاس درس به تفرج می رفتیم و تفرجگاهمان کوچه های باریک رو به روی شمس العماره در خیابان ناصر خسرو تهران بود که در کتابفروشیهای آنجا کتابهای کمیاب چاپ دار الکتب بیروت و دار المعارف و بولاق مصر و انجمن ترقی اردو پیدا می شد و نیز کتابهائی که به قول علامۀ قزوینی “در مطبعۀ بریل، شهر لایدن از بلاد هولاند به نفقۀ اوقاف گیب” به طبع رسیده بود.
در بارۀ مراتب فضل و شیوۀ معلمی او و نیز تأثیر شگرف او بر دانشجویان از جهات مختلف، کسانی که توفیق استفاده از محضر درسش را داشته اند آنچه را باید نوشته اند و باز خواهند نوشت. بخصوص دوستان عزیزم دکتر محمود فتوحی و الوند بهاری در این باب حق مطلب را ادا کرده اند. برای این بندۀ کمترین با کوه سنگینی از درد و دریغ که بر دلم نشسته، راهی نمانده است جز استمداد از شاعر دلخواه او خاقانی تا نارسائی گفتارم را جبران کند:
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آسمان برخاست
سایه ای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصه ای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست…