ناصر زراعتی
روزنامه شرق
چه کارِ خوبی است انتشارِ این یادنامه، در این اولین سالگردِ درگذشتِ مصطفا اسلامیّه (یعنی واقعاً یک سال گذشت؟!). فرصت بسیار کم است، پس مختصری از دوستیِ صمیمانه و زیبایِ چهلوچندسالهام با او مینویسم؛ با این قول به خودم که دِینم را به این دوستِ نازنین که نویسنده و مترجمی بود پُرکار و انسانی بود شریف و دوستی نازنین، سرِفرصت، اَدا کنم.
در این مدّت، که دوستانِ دیگری هم رفتند (از جمله عباس کیارستمی که او نیز همچون مصطفا از دوستانِ صمیمی و نازنینِ دیرینم بود)، تنها دو شعرِ کوتاه به یادِ مصطفا نوشتم که در یکی از سایتها درج شد:
به یادِ دوستِ عزیزِ از دسترفته مصطفا اسلامیّه
یک
طاق بر طاقِ بیطاقتی مینشانَد
بنّایِ کَژدستِ روزگار
به فرمانِ معمارِ اَعظَم:
شبکُلاهِ قِساوت بر سر و
سُبحۀ بیشُماردانه در دست:
تَق…
مُهره بر مُهره میاُفتد:
تَق…
و آجر بر آجر مینشیند:
سنگین…
دو
حق با دلهُره است انگار
که پریشان،
آشُفته
شُخم میزند خستهزارِ جان را
تا بَذرِ دلمُردگی بپاشد
بر شیارهایِ غمناک
در این غُروبِ پیوسته…
آسمانِ ابری میبارَد
در سوگِ یارانِ رفته…
نخستین دیدارمان در دفترِ هفتهنامه «تماشا» بود، اواخرِ سالِ ۱۳۵۱، اگرچه از چند سال پیش از آن، دورادور او را میشناختم: از طریقِ دوستم مسعود ابراهیمیفر که خواهرزادۀ مصطفاست.
مصطفا ده سالی از ما بزرگتر بود. از انگلیس با دستِ پُر برگشته بود. خوب گشته بود و خوب خوانده بود و حسابی تجربه کرده بود فرنگ و فرهنگ و ادب و هنرِ آن را… و زبانِ انگلیسیاش را کامل کرده بود و در «تماشا» ترجمه میکرد و همزمان فیلمنامه مینوشت. از انگلیس، کلی کتاب و صفحه موسیقی آورده بود. برایِ منِ دوستدار ادبیات و سینما، دانشجویِ «هنرهایِ دراماتیکِ» آن زمان، دوستی و معاشرت با او سعادتی بود. از مصطفا بسیار آموختم.
فیلمنامه سریالِ «سمکِ عیّار» و فیلمنامههایِ افسانههایِ عامیانه، هر دو برایِ تلویزیون، از جمله کارهایش بود در آن زمان.
کتابی هم در موردِ بونوئل ترجمه کرد، آن سال که در جشنواره بینالمللی فیلمِ تهران، آثارِ آن فیلمساز را نمایش میدادند که انتشاراتِ سروش منتشر کرد و کتابی هم برایِ جشنِ هنرِ شیراز در موردِ تئاتر، برای همانجا.
روزهایِ انقلاب هم با هم بودیم.
همان سالِ ۵۷ بود، بعد از آن کُشتوکشتارِ میدانِ ژاله، که نمایشنامه «۱۷ شهریور» را نوشت.
سالِ ۵۸، من آن را منتشر کردم، که البته در آن جوِ انقلابیِ جامعه، نادیده و ناخوانده ماند.
بعدها در «نشرِ دانشگاهی» کار کرد تا زمانِ بازنشستگیاش. ویرایش و ترجمه میکرد. بیشتر البته برایِ خودش کار میکرد و کتابهایش پیدرپی منتشر میشد.
مصطفا کارِ خودش را میکرد. چه زمانهایی که در «تماشا» و «نشرِ دانشگاهی» بود و همزمان مجلۀ یونیسف را ترجمه و ویرایش میکرد، چه پس از بازنشستگی، که در خانه مینشست پشتِ میزِ کارش، به نوشتن و ترجمه کردن…
اهلِ مصاحبه نبود. تنها مصاحبهای که از او خواندم، چند ماهی پیش از درگذشتش بود. آن هم گویا خبرنگارِ جوانی به دیدارش رفته بود و حرفهایی زده بودند و در یکی از نشریات، چاپ شد.
همیشه میگفت: «حرفهایم را در نوشتههایم زدهام و میزنم. کافی است.»
دوستِ من «جریدهرو»یی بود که تجربه روزگار به او نشان داده بود تنگی و دشواریِ «گذرگاهِ عافیت» را در این مُلک…
همیشه، هرجا، در هر وضعیّتی، آرامشی غریب داشت که غبطهانگیز بود. با همان آرامش، جهان و کارِ جهان را (که «جمله هیچ در هیچ است») با همان طنزِ ظریف و زیبایِ خاصِ خود، مینگریست و میگذراند.
در این بیست و چند ساله که من بیشتر اینسو (در خارج ایران) بودم، همیشه با هم در تماس بودیم. نامه مینوشتیم برایِ هم، تلفنی حرف میزدیم و تا ده سال پیش، هرگاه میآمدم ایران، همدیگر را میدیدیم. کارهامان را هم برایِ همدیگر میفرستادیم. او که بیشتر از من کار میکرد، کتابهایش بیشتر بود که همیشه نسخهای برایم کنار میگذاشت. وقتی میدیدیم همدیگر را، آنها را به من میداد، یا اینجا که بودم، برایم میفرستاد.
ده سال پیش، ۱۳۸۵، سفری ششماهه آمد اروپا. اول رفت لندن، پیشِ مسعود. بعد پاریس. تقریباً همۀ دوستانِ قدیمیاش را در اینسو دید؛ در کشورها و شهرهایِ مختلف… تا زمانی که از پاریس بیاید اینجا (گوتنبرگِ سوئد)، تلفنی در تماس بودیم که از دیدارها و کارهایش میگفت.
یک ماه از آن شش ماه را اینجا، پیشِ ما ماند. یک هفتهاش را فقط رفت استکهلم و اُسلو (نُروژ) و باز، برگشت.
آن سه هفته را بیستوچهار ساعته با هم بودیم؛ در خانه یا در کتابفروشی، یا در گشتوگذار… من هم اگر کار داشتم، دوستانم بودند که او را همراهی کنند و دیدنیهای این شهر را نشانش بدهند. کارهایمان را برایِ همدیگر میخواندیم. هر شب، پیش از خواب، و صبحها که زودتر از همه بیدار میشد، مینشست به نوشتنِ یادداشتهایش در مورد دیدهها و شنیدهها… آن یادداشتها باید باشد. کاش همراهِ زندگیاش (اعظم) و پسرانش (میشا و نیما و سینا) همتی کنند تا منتشر شود. همچنان که آن داستان بلندِ سفرنامهوارِ آخرینش که حتماً تمام شده بود.
آخرین بار، چند ماه پیش از رفتنش از این جهان، تلفن زد و مدتی طولانی با هم حرف زدیم. با شوق و شادمانی، از کارهایی که تمام کرده بود گفت و از داستانِ بلندی که حکایتِ او بود و موسیقی… و گفت که بخشی از آن جریانِ سفرش به اینجا بود. گفت که در حالِ تمام شدن است.
از سالِ ۲۰۰۱ که این «خانه هنر و ادبیاتِ» کوچک را در این شهر راه انداختهام، دفتری را گشودم که دوستان اهل ادب و فرهنگ و هنر هرگاه گذرشان به شهرمان میافتاد، هر یک یادداشتی بهیادگار در آن مینوشتند.
به مصطفا که گفتم اگر دوست داری تو هم بنویس، به شوخی آن را به تأخیر انداخت تا روزهایِ آخر…
این یادداشت را هم برایتان میفرستم.*
پیش از آن، دو کتابش را در برنامه «کتابخوانیِ» رادیو «سپهرِ» اینجا (که تاکنون شش هفتسالی است ادامه دارد، هر پنج روزِ هفته، نیم ساعت… و تاکنون شده است بیش از صد و پنجاه کتابِ گوناگون که هم در آرشیو اینترنتی این رادیو هست و هم تازگی، دوستی جوان زحمتش را میکشد و یکییکی، فایلهایِ نیمساعته را مرتب میکند و هر کتاب را در یک یا چند فایل در یوتوب میگذارد) خوانده بودم: «خورشیدشاه» و «ادامه داستانِ مسخ»…
وقتی پیشنهاد دادم داستان «مهتابی و ملکوت»ش را (که تازه درآمده بود و با خود آورده بود)، «گویا» کنیم، پذیرفت.
رفتیم استودیوِ دوستم آقای افزودی، یکی از بخشهایِ چهارگانه رُمان را خودش خواند و سه بخشِ دیگر را من و دو دوستِ دیگر: خانمها پروین محمدیان و ژینا نیما.
حاصلِ کار شد کتابِ گویایِ «مهتابی و ملکوت» که اکنون در یوتوب هم هست.
خوشحالم که صدایِ آرام و زیبایِ مصطفا را هم همچون همۀ آن نمایشنامهها و داستانها و مقالههایی که نوشت و ترجمه کرد و برایمان به یادگار گذاشت، اکنون که رفته است، در اختیار داریم.
آخرین دیدارمان زمستانِ همان سالِ ۸۵ بود… آخرین سفرم به ایران…
***
پارسال، مسعود از لندن تلفن کرد. صدایش گرفته بود. چون پرسیدم: «چی شده؟» و گفت: «مصطفا مُرد.»، باورم نشد.
اصلاً قرار نبود به این زودی برود. هنوز خیلی کار داشت که انجام بدهد. کلی داستان و نمایشنامه باید مینوشت و ترجمه میکرد برایمان…
آن سال که آمد، وقتی میگفت: «این سفرِ آخرم است. همین است که باید همهجا بروم و همه دوستانم را ببینم…»، طبیعی بود که حرفش را میگذاشتم به حساب یکی از همان شوخیهایش…
آنطور ناگهانی و آنگونه سریع و راحت از دنیارفتن از مصطفا برمیآمد.
او که در تمامِ عمرِ هفتادوپنجسالهاش، به تمام معنی زندگی کرد و اصلا و ابدا اهلِ پرهیز نبود، حتماً فکر کرده بوده، ممکن است بیماری موجب شود پزشکان ضمنِ مُداوا، او را پرهیز بدهند. پس، با خود گفته: «بهتر است زودتر بروم…»
و رفت… راحت رفت…
***
باید بگردم میانِ کاغذها، نامههایش را پیدا کنم.
۹ بهمن ۱۳۹۵
گوتنبرگِ سوئد
——————————-
یادداشتِ مصطفا اسلامیه در دفترچه یادگارِ «خانۀ هنر و ادبیات» گوتنبرگ:
با هوشیاری و دوراندیشی فراوان مدتی نوشتن این چند سطر را به تأخیر انداختم چون از قرار هر کس که در این دفتر چیزی مینویسد باید اگر نه لُزوماً مثلِ منوچهر آتشی* از این دنیا، که از یوتوبوری [گوتنبرگ] برود. من به اینجا آمده بودم که یک هفته بمانم، امّا یک ماه ماندم. بعد برای سفری چندروزه به استکهلم و اوپسالا و اُسلو رفتم و یک ماه طولش دادم. حالا که باید در بازگشت به پاریس و نهایتاً تهران به هامبورگ بروم، موقع را برای نوشتن این عبارات مناسب میبینم، با این امید که وسعت جغرافیایی این خانۀ هنر و ادبیات و این محفل اُنس و اِنس به اندازۀ وسعت معنوی آن شود و نیز با دستمریزادی برای دوست عزیزم ناصر زراعتی.
ششم سپتامبر ۲۰۰۶ / امضا
——————————
* دوست عزیزِ مشترکمان منوچهر آتشی نخستین یادداشت این دفترچه را (که تاکنون نزدیک دویست تا شده است) هنگامِ اولین و آخرین سفرش به سوئد، در ماه سپتامبر ۲۰۰۱، نوشت؛ یادداشتی کوتاه و محبتآمیز، همراه شعری زیبا از خودش. همان اوایلِ دهۀ پنجاه، منوچهر آتشی هم در «تماشا» با مصطفا همکار بود. غیر از صفحۀ شعر آن هفتهنامه، صفحاتِ معرفی و نقدِ کتاب را هم مهیا میکرد. من برای آن صفحات، نقد و بررسی مینوشتم در موردِ کتابهای تازهمنتشرشدۀ ادبی و هنری و سینمایی. همچنان که در صفحاتِ «کودک و نوجوان»ِ همان مجله (که دوستِ همدانشکدهایام شهلا اعتدالی) عهدهدارِ ادارۀ آن بود، مطلب مینوشتم و ترجمه میکردم. با مصطفا و آتشی ساعتهای خوش و شیرینی داشتیم و خاطراتی را که به یادم مانده، باید حتماً بنویسم. آن زمان، منوچهر نیستانی شاعر هم در «تماشا» کار میکرد… که خیلی زود از دنیای ما رفت. فرزندان هنرمندش – مانا و توکا – زنده باشند که از طراحانِ خوبِ جهاناند. [ن.ز]