شیما بهرهمند
روزنامه شرق
نسخه اقدم
شعرهای مظاهر مصفا
تهران: فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۵، ۲۹۴ صفحه
اگر استاد مظاهر مصفا، ادیب و شاعر معاصر را جمع اضداد بخوانیم، چندان بیراه نخواهد بود. مظاهر مصفا به چند وجه مخالفخوانِ جریانهای روز بوده است. از طرفی با «حافظان قواعد و قراردادهای کلاسیک» دَر افتاده و ازطرف دیگر با «مروجان بیقاعدگی و بیقراریهای امروزی» زاویه داشته است. بهقولِ یکی از فرزندانش، یاقوتعلی مصفا در مقدمه دفترشعرِ اخیر او، مظاهر مصفا «حرکتِ خلاف جهتِ عقربههای ساعت را حدود هشتاد سال پیش آغاز کرد. در صف دانشآموزانی که در ایستگاه قطار برای تمرین استقبال از رضاشاه باید با حرکت چپ به راستِ سرشان مسیر حرکت واگن قطارِ فرضی را دنبال میکردند آنقدر سرش را از راست به چپ چرخاند تا پدرش شکایت کرد؛ اسماعیلخان مصفا هرچند در ظاهر به او چشمغره میرفت از ته دل از شهامت و یکدندگی پسرش کیف میکرد.»
در آستانه انتشار منظومههای استاد مظاهر مصفا، «نسخهی اقدم» که در نشر نو درآمده است، مجلسی در وصفِ قدر و جایگاه او در خانه اندیشمندان علوم انسانی برپا شد در روز چهارشنبه، چهارم اسفند. جمعی از اهالی ادبیات و دوستان و دوستداران مصفا در این مجلس گردهم آمده بودند و در غیابِ او از شعر و شاعری او سخن گفتند.
عفت مستشارنیا با بیان خاطراتی از این ادیب معاصر بحث را آغاز میکند. او با اظهار تأسف از اینکه دکتر مصفا در این جمع حضور ندارند، به سالهای دور، به دهه پنجاه بازگشت تا از آغاز آشنایی با او بگوید: «سال ۱۳۵۵ برای اولینبار من و همسرم، محمدسرور مولایی به منزل ایشان رفتیم تا او پایاننامه دکتری خود را به ایشان بهعنوان استاد مشاور نشان بدهند. استاد سرمای سختی خورده بودند و در بستر استراحت میکردند. پس از گفتوگویی مختصر رفع زحمت کردیم. من تا آن زمان نه شاگرد ایشان بودم نه افتخار آشنایی با ایشان را داشتم و نه در دانشکده دیده بودمشان. در جلسه دفاع آقای مولایی توفیق دیدار مجدد نصیبم شد و همین دیدار سبب آشنایی بیشتر با ایشان و خانوادهشان شد. روزها و سالها گذشت و این دوستی و دیدار مدام ادامه یافت.» مستشارنیا سخنان خود را با این جملات تمام کرد. «قدیمترها همیشه علاجی برای هر دردی بود، مثل روغن چرخخیاطی برای نالههای لولای در، مثل دواگُلی برای زخمهای کودکانه بر سر زانو، مثل آغوش مادربزرگ برای تمام بغضهای جهان… اما افسوس، چقدر دستمان خالی است و جای ایشان هم خالی است.»
دکتر محمدسرور مولایی، سخنران بعدی با دستِ پُر آمده بود. او مقالهای آورده بود تا گزیدهای از آن را بخواند. مقالهای با عنوان «بازتاب اسطوره حلاج در غزلهای حافظ شیرازی و بیدل دهلوی» که او چند وقت پیش «برای ویژهنامه حضرت استاد مصفا در مجله بخارا» نوشته و هنوز چاپ نشده است. مولایی انتخابِ موضوع آن را با علائق استاد مصفا مرتبط میداند. اینکه میداند او در میان بزرگان و شخصیتهای تاریخی به چه کسانی توجه خاص دارد. مولایی ابتدا به نکتهای مهم اشاره میکند که هیچ کم از مقالهاش ندارد. او از انتشار کتاب «حماسه فردوسی» تألیفِ یکی از وزیران ارشاد اصلاحات و مواجهشدن با سکوتِ اهالی ادبیات میگوید: «مولف بهدرستی گله کرده بودند از اینکه هیچ بحث و نقدی درباره کتابِ اخیر شکل نگرفت. آنهم درباره کتابی که در چنین دوره و زمانهای به فردوسی پرداخته. اهل ادبیات که سُکاندار ادبیاتاند و شاهنامه درس میدهند به انتقاد یا تأیید چیزی ننوشتند. تاریخ بسیار بیرحم است، به کسی ترحم نمیکند. این گله تا امروز در باب خیلی کسان دیگر هم مصداق دارد. خیلیها کار میکنند و ما در باب کارهاشان سکوت میکنیم. در تأیید و رَد مطلبی نمینویسیم تا دستکم بگوییم کارتان را دیدهایم، خواندهایم، دست شما درد نکند!»
بعد میرود سراغِ مقاله حلاج با این مقدمه: «از میان مشایخ عرفانی، حافظ بیشترین احترام را به حسین منصور حلاج داشت. تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول/ آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل/ حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید/ از شافعی نپرسند امثال این مسائل. در شعر فارسی کمتر میشود شبیهِ این بیت و این نوع بیان را در تجلیل از حلاج پیدا کرد. بیدل هم با تأثیر از حافظ به حلاج پرداخته است. آنچه در دیوان خواجه شیراز درباره حلاج مطرح میشود سه نکته است: یکی افشای راز است دو، بیان حقیقت است و سرانجام بر دار رفتن بر سَر گفتن حقیقت، که معراج مردان سر دار است. بیدل در عین توجه به محورهایی که در ابیات خواجه مطرح شده است به جوانب دیگر اسطوره حلاج توجه می کند و در موضوعاتی که حافظ مطرح کرده است نیز وارد شده و همانجا هم معانی تازه میآورد. از دیدِ بیدل هنگامه حق و باطل تا قیامت برپاست و سلسله بر دار کشیدنها همچنان ادامه دارد. دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است/ شمع بزم منصوریست گردنی که من دارم. البته مفهومِ جمع افزون گردد از گردن زدن را میتوان در این بیت مستتر دانست. این استمرار در زندگی فردی نیز حضور دارد و تا زندگی هست و نفس هست این کشاکش وجود دارد و چون نفس گسسته شود کشمکش دار و رسن نیز پایان میپذیرد. هستی الم خفت منصوری ما داشت/ بگسیخت نفس کشمکش دار و رسن رفت، ما و من هیچ کم از نعـــره منصوری نیست. تــا نفس هست حضور رسن و داری هست. این دو بیت تعریض و اشارتی لطیف بهنفع جانب دیگر داستان حلاج در سیر تاریخی آن در متون عرفانی و داوریهای مشایخ عرفان درباره این بزرگمرد دارد. یک سوی آن به بحث وجود هستی مربوط میشود و سوی دیگرش به فنا و از قیدِ هستی رستن.
اما در موضوع هویداکردن اسرار مضمونهای بدیع و زیبا آفریده است. بهنظر بیدل دعوی حق حتا اگر لاف هم باشد، بیرتبه و مرتبه نیست. همچنین بهنظر بیدل حلاج در افشای راز معذور بود و بیاختیار. آنچه او گفت و کرد نتیجه شور و مستی و غلبه حال بود و پنبه تدبیر و پنجه اراده در پیشگیری از جوشش آن مستی ناتوان بود. تدبیر عنان من پرشور نگیرد/ هر پنبه سر شیشه منصور نگیرد. بیدل میگوید لازمه درس کتاب معرفت خواندنم لب فروبستن و خاموشماندن است. زیرا اگر سخنی که از حد ادراک دیگران بلندتر باشد سرانجامی جز دار ندارد. که بهقول بیدل گر سخنت بلند شد تا سر دار میرسد.»
محمدسرور مولایی در آخر سخنان خود به کتاب «حماسه فردوسی» بازمیگردد و میگوید که شاعری معروف از شاعران معاصر چند کار ناخوش کرده است، به حافظ تاخته، سراغ حکیم ابوالقاسم فردوسی رفته و به این مناسبت مولف «حماسه فردوسی» در کتاب خود تعریضی به این شاعر داشته است. «اگر ما تاریخ ادبیات فارسی را مرور کنیم و افراد مشهور و مشایخ را نگاه کنیم با دو گروه مواجه خواهیم بود. یک عده دلشان میخواهد کنار امیرمعزی بایستند و بگویند آنچه فردوسی گفته است حقیقت نداشته، سرهمبندی کرده و افسانه بافته است. عدهای دیگر میخواهند در کنار مشاهیری چون مولانا و سعدی و حافظ بایستند. منصور حلاج هم همینطور بوده است. عده اندکی از مشاهیر او را قبول دارند و اکثریت یا در حق او سکوت کردهاند یا او را رد کردهاند. اما بیدل در ستایش حلاج کنارِ حافظ ایستاده است. آن شاعر معاصر هم حتما خواسته انتخاب کند و انتخابِ او ایستادن در کنار امیرمعزی بوده است. جهد منصوری کمینگاه سوار همت است/ گر تو هم زین عرصهای تا دار باید تاختن.»
دکتر محمد دهقانی سخنان خود را از کتاب «نسخهی اقدم» آغاز کرد: «امروز شعرهای این کتاب را میخواندم و آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتم که در تنهایی خودم گریه کردم. مقدمه خانم دکتر کریمی را که خواندم خیلی کیف کردم. و همینطور نوشته کوتاهِ علی مصفا را که فکر میکردم آرتیست خوبی است و الان فهمیدم نویسنده خوبی نیز هست و کاش بیشتر بنویسند.»
بعد از آشنایی با دکتر مصفا میگوید و منش و رفتار او در استادی: «تا پیش از آنکه دانشجوی دکتری ادبیات در دانشگاه تهران بشوم نه او را دیده بودم و نه میشناختم. در دوره دکتری به ما شاهنامه درس میداد و راستش را بخواهید در آن کلاس همهچیز میگفت و کمتر از همه شاهنامه درس میداد. مصفا هیچوقت متن را جدی نمیگرفت و حواشی برایش جذابتر بود. ما هم البته در کلاس ایشان خیلی به دنبال آن نبودیم که چیز تازهای درباره شاهنامه بیاموزیم. چون استاد درس شاهنامه و شعرها و حرفهایش هیچ دستکمی از فردوسی و شاهنامه نداشت و بلکه بهمراتب برای ما جذابتر بود. بهراستی شما چند معلم در زندگیتان سراغ دارید که منش و رفتار و گفتارشان از موضوع تدریسشان برایتان مهمتر بوده باشد. چنین معلمانی بسیار کمیاب و اندکاند و مظاهر مصفا یکی از آنها بود. درس و امتحان را اصلا جدی نمیگرفت. خوب یادم است که در همان کلاس شاهنامه میگفت، کی وقت و حوصله دارد که همه شاهنامه را یک بار از اول تا آخر بخواند. و این جمله را بهنحوی میگفت که هر کس – مثل من- واقعا شاهنامه را از اول تا آخر خوانده بود از خودش خجالت میکشید. مصفا زندگی را هم همینطور میدید، کلافی سردرگم و پیچیده. کهنهکتابی که اول و آخر آن افتاده است و ما هر قدر هم زور بزنیم نمیتوانیم چندان چیزی از آن بفهمیم، پس بهتر است متن را رها کنیم و برویم سراغ حاشیهها. متنِ زندگی جدی و عبوس است و مذاق ما را تلخ میکند. نسخه بدلها و حواشیاش، شعر و موسیقی و زیبایی و هنر باز انگار مهربانتر و بامعناترند و دستکم قدری از تلخی این متن عبوس میکاهند.
مصفا جدیترین سخنانش را نه با گزارههای خبری، بلکه با پرسش بیان میکرد و تحمل چنین کاری برای فرهنگی که پرسیدن و بهپرسشگرفتن دیگران را عین کفر میداند اصلا آسان نیست. شاید بههمین دلیل بود که وجودش در ساختار اداری بهآسانی تحمل نمیشد و بهقول خودش در طول پنجاهودو سال معلمی سه بار بازنشسته و سه بار دعوت به کار و یک بار از استادی به استادیاری تقلیل درجه یافت.
یادم هست که استاد مصفا خاطرهای تعریف میکرد. بهنقل استاد مصفا میگویم:
«در دهه پنجاه سمیناری در دانشسرای عالی برگزار شده بود که وزیری هم در آن شرکت داشت. من هم جزو مدعوان بودم و چون خیلی ساده و برخلاف رسم معمول بیکت و کراوات رفته بودم افسری که دم در ایستاده بود مانعم شد و پرسید جنابعالی؟ گفتم استاد ادبیاتام و جزو مدعوین. نگاهی به سرتاپای من انداخت و عذرخواهانه گفت ببخشید آخر به قیافه شما نمیآید که استاد باشید! در همان حال وزیر از راه رسید و همه خود را جمعوجور کردند. سرم را بردم بیخ گوش افسر و بهسوی وزیر اشاره کردم و گفتم، ببخشید جناب سروان به این گاو میآید که وزیر من و شما باشد! افسر با لحنی جدی و با صدای بلند گفت، خیر قربان! بعد به نشانه احترام پایی برایم کوبید و قرص و محکم گفت، بفرمایید قربان!»
بعد دهقانی اشاره میکند که با گفتن این خاطره قصد ندارد از مصفا تصویری ستیهنده و سقراطوار بهدست دهد. «واقعیت این است که بسیاری از محافظهکاریها و ملاحظهکاریها که در فرهنگ ایران نهادینه شده، در وجود او هم بود. در سالهای آخر خدمتش که مدتی مدیر گروه ادبیات دانشگاه تهران بود و من هم از بخت خوش یا بد همکارش بودم و میکوشیدم کمکش کنم، میدیدم آنجاها که باید کار را جدی بگیرد و محکم بایستد تا اوضاع گروه از آن که بود بدتر نشود اهمال میکرد و با همان نگاه صوفیانه از بسیاری از مسایلی که تبعات مهمی داشت میگذشت.»
سپس امیرحسین ماحوزی از شاگردان مصفا نیز شعرهایی از «نسخه اقدم» خواند و او را نگهبان شعر و ادب فارسی سرزمین ما خواند و گفت «نسخهی اقدم» بیشتر گویای دردهای شاعر است.
دکتر امیربانو کریمی، همسر مظاهر مصفا با تشکر از محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو و سخنرانان جلسه، از خصایص دکتر مصفا گفت. اینکه او آدم وطنپرست و بهاصطلاح مصدقی بوده و همواره در رویاهای خود زیسته است. «در دورانی که مدایحی برای مصدق ساخته بود خیلی خوش بود و کیف میکرد، اما شبی خبری به ما دادند که مصفا این شعرها را جمعوجور کرد و نمیدانم چه کردشان. از آن به بعد دیگر شور و شوقی نداشت و در یک دنیای رویایی فرو رفت.»
امیربانو کریمی، مظاهر مصفا را مظلوم خواند و گفت: «حتا در شعر هم به او ظلم شد.» او همچنین مصفا را شاعری مقتدر خواند و علت علاقه خود به او را شاعری مصفا دانست و از توان و فصاحتِ شاعری او گفت که به قصیدهسرایی شهرت داشت اما بعدها چهارپاره نیز سرود. بههرحال اهل شعرِ اصیل فارسی قدر مصفا را میدانند.
———————-
*بدون ویرایش و با قدردانی از نثر هموار و گزارش خوب