پنجاه داستان در صد صفحه؛ صید قزل آلا در پالنگان

تازه ترین کار محمدرضا کلهر کتاب داستانی «صید قزل‌آلا در پالنگان با ریچارد براتیگان» شامل پنجاه داستان در ۱۰۰ صفحه در آستانه نوروز به همت نشر داستان منتشر شد. ترجمه تعدادی از داستان‌ها همزمان در آخرین شماره مجله شرق شناسی لهستان و با ترجمه «ایونا نویسکا» منتشر شده است. آثار کلهر پیشتر به کردی، عربی و انگلیسی نیز منتشر شده است. داستان‌ های این مجموعه بسیار کوتاه و به سبک و سیاق «فلش فیکشن»  Flashfiction و با رویکرد مینیمالیستی نوشته شده  و از کارهای سی سال داستان نویسی نویسنده است. در زیر نخست معرفی کوتاهی از داستانها را به قلم «دانیال فروتن پژو» می خوانید و سپس دو داستان از این مجموعه را:

یکی از ویژگی‌های بارز مجموعه داستان “صید قزل‌آلا در پالنگان با ریچارد براتیگان” این است که داستان‌های آن حاصل ِ کار شاعری‌ست که زندگی شاعرانه‌اش در داستان‌ متجلی شده یا بالعکس! کلهر گاه با طنزی تلخ مثلا در داستانک‌های “خرگوش‌های قطبی”، “خدانگه‌دار خانمِ…” می نویسد و گاه با نگاهی تازه روایت‌هایی را روایت می کند که بیشتر از آن‌که به وجود آیند، وجود دارند! و یا ضدداستان گونه ما را به دنیای داستانی/ فلسفی می برد. مثل داستانِ “مثل نگاه گربه‌ای سیاه در کوچه‌ای خلوت”.

این مجموعه متفاوت و گوناگون است، از روایت‌های غیر‌خطی و چندگانه در داستانک‌های “تشنه‌ام خیلی تشنه”، “صید قزل‌آلا در پالنگان با …”، “از ابدیت” تا خصلت ضد‌داستانی “شوربختی یا خوشبختیِ کفش‌های “گاندی” از شعر/داستانِ “فواره” تا داستان/ شعرِ “این چند پره برگ کاهو، کاهو نیست…”. از داستانک بسیار تکنیکی “من، کیشلوفسکی و خانم شیمبورسکا!” تا طنز فیلسوفانه‌ی “اسمارتیز”. از “آگهی: ویلا فقط ۹۰۰ میلیون!” تا روایت ناتمام “سویت”. از شخصیت‌هایی که حتی نمی‌دانند چگونه منفعل باشند در “این زیر سیگاری عمر” تا شخصیت عمیق داستان “اون اگه تو رو شناخت، یعنی تویی!” بگذارید این گوناگونی در روایت داستانی کلهر را  «سینمای متنی» بنامیم که بی تردید برای خواننده‌ پر از ایده، جذابیت و البته آموختن تکنیک است.

داستان اول:
اسمارتیز

شاید تحصن کرده بود، شاید علیه زندگی اعتصاب کرده بود شاید همان چند لحظه  که آخرین قرصش را نگاه کرده بود، تصمیمش را گرفته بود. آن را رو به پسرِ ارشدش گرفت و خطاب به همه خانواده نه غمگنانه، عجیب و شادمانه اعلام کرده بود:

«تمام شد، این آخرین قرصِ من است!»

قرصی بنفش رنگ بود. نوه‌اش را یاد «اسمارتیز» انداخت.

عروسش گفت:

«شاید داروخانه‌ای جایی باز باشد؟»

یکی دو روز گشتند، نبود. بمباران شهرها بود، اکثراً بسته بودند. کرمانشاه شهر ارواح شده بود و مدام، مصمم مادر بزرگ غذایش را پس می‌زد، اولین وعده با تحکیم گفت:

«دکتر گفته قبل از غذا تا آخر عمر قرصت را مصرف کن!»

پسرش گفت:

«وقتی نیست دکتر غلط کرده، حالا تو غذات رو بخور… می‌میری مادر… پیدا می‌کنیم برات!»

«میلم نمی‌برد!»

و سمج‌تر گفت:

«کسی هم نمی‌تواند مجبورم کند.»

روز سوم پسرش راهی سفر به ناصرخسروی تهران شد. هنوز برنگشته بود که نوه‌اش رفت بقالی سرکوچه‌شان. سه بسته خریده بود. با کاغذ سفید نقاشی، یک پاکت داروخانه‌ای جای قرص درست کرد. اسمارتیزهای رنگِ قرص‌های او را جدا کرد. ریخت‌شان داخل پاکت.

«قرص‌هایت را پیدا کردم مادربزرگ. ایناها…»

مادربزرگ راست نشست. از زنی هشتاد و پنج ساله بعید بود. لیوانی آب خواست. یکی‌شان را توی دهانش گذاشت، عینهو دخترکی که نُقل در دهانش می‌گذارد. گفت:

«خودشه … دستت درد نکنه پسر، جنم تو به بابابزرگت رفته اگه زنده بود مثل تو از زیر سنگ هم بود پیدا می‌کرد.»

لیوان آب را یک نفس سرکشید. چشمکی هم به نوه‌اش زد. یکْ‌دستی رختخوابش را جمع کرد. داد عروسش یک کیلو ماهیچه‌ی گوسفندی خرید. خودش بار گذاشت. آژیر قرمز را که کشیدند. نرفت زیرزمین. عارش می‌آمد. هنگام بمباران، هیچ‌‌و‌قت نرفت. رفت پشت بام و همه‌ی هواپیماهای عراقی را دید زد و آخرین‌شان را نفرین کرد. شب، اخبار تلویزیون پیروزمندانه اعلام کرد، یک فروندشان سقوط کرده، آنهم آن سوی گورستان «باغ فردوس»، و خلبانش هم گوربه‌گور شده است!

پشت میز ناهارخوری، روی یک صندلی لهستانی نشست. ناهارش را کامل و با اشتها خورد. بیشتر از همه‌ی ناهارهای عمرش برای خودش بی‌تعارف غذا کشید. حتی میوه پوست کند و خورد.  کفنِ آماده‌اش را دم دست گذاشت  و شروع کرد نمازهای قضایش را خواند. شام نخورد غذای ظهر سردلش بود. سرش را با دوغ که یک عمر عادت داشت، شست. حمام کرد. حلالیت خواست. و خوابید. قبل از خواب غیرمعمول یک اسمارتیز دیگر با یک لیوان آب خورد. و چند لحظه‌ای مثل «لورکا» قبل از تیر بارانش به ماه خیره شد و صبح دیگر بلند نشد. صبحِ بیدادِ باران بود. بارانی پاییزی.

وقت جمع‌کردن اتاق مادربزرگ، عروسش یکی‌شان را مزه‌مزه کرد و رو به پسرش فریاد کشید:

«های تخمِ جن… گفتم تو از کجا قرص پیدا کردی! گفتم ها؟ های تخم جن… وای اگه پدرت بفهمد؟!»

هیچ‌وقت نفهمید. شب از تهران برگشت، قرص‌ها را آورده بود. نوش‌دارو پس از مرگِ مادر بزرگ! عروس همه را در سطل آشغال کنار اسمارتیزها ریخت تا هیچ‌وقت نفهمد. نوه‌اش هم هیچ‌وقت نفهمید که چرا مادر بزرگ موقع مزه مزه کردن اسمارتیز به او چشمک زده بود، حرکتی که هیچ‌وقت معمولش نبود.

داستان دوم:
شوربختی یا خوشبختیِ کفش­های «گاندی»

لطفاً ادامه این داستان یا پایان آن را بنویسید: «…گاندی اهمیت نمی­دهد، پابرهنه سوار قطار می‌شود. از­ همراهان که کفش­شان را تعارف می­کنند، تشکر می‌کند. سر جایش می­نشیند بر صندلی‌اش در کوپه ­ای معمولی، در قطاری معمولی و در جهانی خیلی معمولی­تر… و لبخند می­زند. اما همراهان و همسفران درباره­ آن پیش‌آمد چه فکر می­کردند؟ آیا کسی از همسفران می­دانست که احتمالاً کم‌تر کسی درآن لحظه چنان تصمیمی می­گرفت که گاندی گرفت؟ قضیه به همین دقایق قبل برمی‌گردد، گاندی وقتی به ابراز احساسات مشایعت‌کنندگان وبدرقه کنندگان بی‌شمارش مهربانانه، پاسخ می­داد، درست قبل از ورود به قطار، درست وقتی به سمت سکوی سوارشدن می‌رفت. آخرین نگاه را به مردم کرد و درست لحظه­ ای که می‌خواست سوار شود، یک لنگه­ ی کفشش (یا صندلش!) از پایش درمی‌آید و در فاصله بین قطار و سکو، جایی دست نیافتنی می‌افتد. گاندی وقتی تلاش بیهوده همراهانش را می‌بیند و می‌فهمد فقط وقتی قطار آنجا را ترک کند کفشش را می‌تواند به دست آورد، بی‌درنگ، لنگه ی دیگر را از پایش در‌می‌آورد و همان جایی که اولی افتاده بود، می‌اندازد. در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح می‌دهد که:«یک لنگه کفش هرگز به کارم نمی‌آید، آن لنگه را هم که نمی­توانستیم به دست بیاوریم، اما بعد از رفتن قطار، اگر کسی لنگه­ کفش مرا پیدا کند، او هم یک لنگه اصلاً به دردش نمی‌خورد. به همین دلیل جفت‌شان کردم تا اگر کسی پیدایش می‌کند یک جفت کفش داشته باشد. این طور بهتر نیست؟ قطار سوت می­کشد…»

ادامه از هنرجوی اول کارگاه داستان:
گاندی‌های گمنام؟!

… قطار سوت می­کشد و می­رود. بدرقه ­کنندگان متفرق می­شوند. صحنه خالی می­ماند. پا برهنه ­­ای کفش­ها را می ­یابد. جفت­شان می­کند و بر روی یک نیمکت می­گذاردشان و همان­طور پا برهنه به راهش ادامه می­دهد! و می‎رود.

ادامه از هنرجوی دوم کارگاه داستان:
پیدا کنید پرتقال فروش را؟!

… قطار سوت می­کشد و می‌رود. درست همان زمانی که قطار به مقصد می‌رسد و گاندی از قطار پیاده می‌شود، باران می­گیرد از آن باران‌های سیل‌آسای شبه قاره، آن وقت چتری که روی سرش گرفته‌اند می بندد و وقتی از او می­پرسند: «چرا؟ آخر مگر …»با لبخندی پاسخ می د­هد:«نمی­خواهم از تمام امکاناتم در دیوانه ­وار مصرف کردن هر چیزی استفاده کنم!»

تنها تعبیر و تاویل «زیر باران باید رفت» سهراب سپهری همین است. من آدم­هایی را می­شناسم که وقتی مربای «هویج»شان را صبحانه میل می‌کنند، شیشه مربای‌شان­ را که هنوز نیمه است بر سنگی می­زنند و می­شکنند، وقتی می‌پرسی: «چرا؟ آخر چرا؟»پاسخ نمی دهند، توجیه می­کنند که: «نمی خواهم بعد از من یک مفت خور از آن بخورد.» و چند ساعت بعد اگر خرده شیشه‌های آن ظرف مربا در آن بیشه­ زیبا به پای کسی نرود حتماً جستجوی حیوانی را برای غذا به زحمت می­اندازد و تردید نکنید که آنقدر شیشه‌ها تیزند که به شکمِ «آن حلزون،آن حلزون محزون» فرو خواهد رفت. یا لااقل زحمت مورچه‌ها برای جداکردن تکه‌های هویچ از شیشه­ ها را زیادتر می‌کنند. و این‌ها به کنار، آفتاب به شدت به تکه‌های شیشه‌ی شکسته‌ی مربا می‌تابد، آتش می‌گیرد و مرتع را می‌سوزاند. حالا پیدا کنید پرتقال فروش را؟

ادامه از هنرجوی سوم کارگاه داستان:
فرجام‌ متفاوت

… قطار سوت می­کشد اما قبل از اینکه برود. یک مرد انگلیسی سودجو شاهد کل قضیه است. بر صندلی مخصوصش درکوپه­ درجه یک نشسته و لبخند هم نمی­زند، فکرش مشغول است، ناگاه فریاد می‌زند: «یافتم…یافتم!» در آخرین لحظه درست لحظه‌ای که گاندی سوار قطار می‌شود، مرد سودجو از سفرش منصرف می­شود و از قطار پیاده می‌شود. منتظر می‌شود که قطار آخرین سوتش را بکشد و حرکت کند و قبل از هرکسی می‌رود کفش‌ها را بر می‌دارد. چند روز بعد، چند ماه، چند سال بعد از مرگ گاندی، کفش­های «گاندی» را به مبلغ گزافی در یک حراجی در لندن به فروش می‌رساند! امان از کاپیتالیسم کوردل! آخر گاندی آن را برای پا برهنه‌ای جا گذاشته بود!

ما چقدر حراج کردن را دوست داریم! ما چقدر هدف‌مان از زندگی را فراموش می‌کنیم. باور کنید، همان روز مرد انگلیسی سودجو، در تصادفی خونین جان سپرد. ماچقدر مرگ را از یاد می‌بریم. امان از کاپیتالیسم کوردل!

نتیجه‌ی اخلاقی: در پایان داستان یادآوری می‌شود که از شوربختی یا خوشبختی هرگز کفش‌های «گاندی» به سرنوشت کفش­های «میرزا نوروز» دچار نشد!

همرسانی کنید:

مطالب وابسته