این نوشته، ششمین یادداشت از مجموعه یادداشتهایی است که درباره ادبیات مهاجرت مینویسم. وقتی مجال نوشتن درباره اینگونه ادبیات در نشریات داخلی نیست و فضای بحث و بررسی درباره کتابهای منتشر شده خارج از ایران در خاک کشور وجود ندارد، چرا از فضای مجازی و شبکههای اجتماعی برای معرفی و رونق آنها استفاده نکنیم؟
از سویی دیگر، قلم به دستانی هستند که میخواهند یک شبه راه صد ساله بروند و با نوشتن و چاپ هر اثر بی کیفیتی خارج از ایران، خود را در زمره نویسندگان تبعیدی جا بزنند و برای خودشان اعتباری کسب کنند. غافل از اینکه بسیاری از این نویسندگان تبعیدی، اصلا به خاطر همان قلم ارزشمندشان در تبعید عمر میگذرانند و برای روشن ماندن این فانوس ، از جان و مال مایه میگذارند. این جاست که باید سره را از ناسره تمیز داد و اجازه نداد هر اثری که تحت عنوان بدون سانسور منتشر میشود، از اعتبار ادبیات مهاجرت بکاهد.
در این یادداشت نگاهی انداختهام به مجموعه داستان «عروج توبای تارزن» نوشته فریده شبانفر که نشر مهری در سال هزاروسیصدونودوپنج آن را در انگلستان منتشر کرده است.
این مجموعه شامل چهارده داستان کوتاه است که اغلب آنها درباره تنهایی و سرگشتگی زنان و جفایی است که در طول تاریخ بر آنها وارد شده. نویسنده ، حکایت این جور و جفا را از زمان رضا شاه و دوران مشروطه آغاز کرده و تا امروز و دنیای مدرن بی در و پیکر پی گرفته است. غیر از داستان «آرش در حاشیه» ، باقی داستانها روایت زنانی است که ماجراهای تلخی را از سر گذراندهاند. نویسنده، در بزنگاه داستانی سراغ این زنان رفته و داستانشان را برای مخاطب بازگو میکند. همان داستان «آرش در حاشیه» هم که قرار است شخصیت اصلیاش پسری به نام «مرتضی» باشد، در اصل روایت مادر اوست و فشاری که روزگار بر او تحمیل کرده.
عروج توبای تارزن علی رغم شناخت نویسنده آن از بزنگاههای داستانی، از چندین موضع ضربه خورده است. اگر نویسنده پیش از انتشار اثر، هر داستان را در معرض محک نگاههای تیزبین قرار میداد، بی شک کتاب کم نقصتری به دست مخاطب میرساند.
یکی از مشکلات کتاب، زبان داستانهاست. زبانی که نویسنده برای قصهگویی انتخاب کرده، بعد از خواندن چند صفحه اول خشک، سنگین و تکراری به نظر میرسد. انتخاب زبان نامناسب باعث فاصله بین خواننده و شخصیتهای کتاب شده است که نتیجه اش همان احساس فاصله و همذات پنداری نکردن با شخصیتهاست. – برای نکته مذکور مورد مشخصی را به عنوان شاهد مثال در این یادداشت نمینویسم زیرا که زبان داستان، موردی است که در تمام سطور جاریست و شامل کلیت کتاب میشود.
نکته دیگر، توصیفهای اضافی و زاید نویسنده است از موقعیتها یا طبیعت که با اصل داستان کوتاه در تضاد است و نه تنها به پیشبرد داستان کمکی نمیکند، بلکه نَفَس آن را میگیرد و از جاذبه و کشش داستان کم میکند.این توصیف ها نه به فضاسازی کمکی کرده و نه موقعیت خاص داستانی به وجود آورده است. این نکته در هر چهارده داستان این مجموعه به چشم میخورد: «آب رود اینجا و آنجا در تلاطم و با کفی سفید از صخره فرو میپاشید و در جایی دیگر در سطحی آرام و گسترده پیش میرفت. در ارتفاعات کوهستان گاه پاره ابری که تا نوک درختی پایین آمده بود باز تن به پرواز میداد و اوج میگرفت. هنوز خورشید روی نشان نداده بود و رنگ خاکستری آسمان تیرهتر مینمود. (صفحه ۱۹۱)
غلط املایی فراوان کتاب، براستی برای چشم مخاطب آزارنده است. گرچه ناشران خارج از ایران به دلایل مختلفی ویراستار و نمونهخوان کم دارند اما اولین انگشت اتهام در این کاستیها پیش از آنکه طرف ناشر و مجموعه تحت نفوذ او باشد، طرف خود نویسنده است. نویسنده اگر ابزار خود را که همان «کلمه» باشد، نشناسد چطور میخواهد از پیچ و خم داستان به سلامت عبور کند؟
«عروج توبای تارزن» سرشار از موقعیتها و تجربیاتی است که تلف شده یا در نیمه رها شده اند. توصیف نصفه و نیمه کنیسا در نخستین داستان، شخصیتپردازی ناکامل سحر در «مرگ پدربزرگ»، پیرنگ ضعیف داستان «راه»… همه و همه جای دوباره نوشتن دارند.
با تمام این کاستیها اما، نویسنده کتاب در اثرش نشان داده است دغدغه نوشتن دارد. جدیتاش در نوشتن مشهود است. به هر داستان فکر میکند. پشت هر داستان اندیشهای نهفته است. نویسنده برای نقطه آغاز و پایان داستانش برنامه دارد. میتواند داستانهای «لحاف چهل تیکه» و «گاه شماری دو رویداد همزمان» را بنویسد و همینهاست که باعث میشود به عروج توبای تارزن با دید احترام بنگریم.