یوسف انصاری
گفتگو با محمدحسین محمدی
روزنامه آرمان
گروه ادبیات و کتاب: «انجیرهای سرخ مزار»، در ابتدای دهه هشتاد، نام یک نویسنده افغان را، و به بیانی دیگر، ادبیات افغان را در ایران سر زبانها انداخت. محمدحسین محمدی با همین کتاب توانست جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه ادبی اصفهان را از آن خود کند که پیشتر هموطن دیگرش محمدآصف سلطانزاده در اواخر دهه هفتاد جایزه گلشیری را از آن خود کرده بود و عتیق رحیمی نیز جایزه ادبی یلدا را در ابتدای دهه هشتاد. موفقیت «انجیرهای سرخ مزار» برای رمان کوتاه «از یاد رفتن» نیر تکرار شد و جایزه بهترین رمان را از سوی انجمن منتقدان مطبوعات ایران از آن خود کرد. «تو هیچ گپ نزن» و درنهایت «سیاسر» آخرین کارهای منتشرشده داستانی محمدحسین محمدی در ایران است که از سوی نشر «چشمه» و «حکمت کلمه» منتشر شدهاند. به این فهرست میتوان کارهای پژوهشی ایشان را هم افزود. از آثار محمدحسین محمدی، تاکنون «انجیرهای سرخ مزار» به زبانهای ایتالیایی و فرانسه ترجمه و منتشر شده، و داستان کودکانه «بابا تاریکی» به زبان سوئدی، «دشت لیلی» به زبان انگلیسی، و مجموعهشعر «یک آسمان گنجشک» به زبان ژاپنی. آنچه میخوانید گفتوگویی است با محمدحسین محمدی (متولد ۱۳۵۴، مزارشریف) که با اشاره به آخرین اثر منتشرشدهاش «سیاسر» آغاز میشود و به دیگر کارهای او نیز نقب میزند، و درنهایت به ادبیات داستانی افغانستان و نویسندههای برجسته آن میپردازد.
در «سیاسر» برعکس رمان اولت «از یاد رفتن» و مجموعهداستانهای «انجیرهای سرخ مزار» و «تو هیچ گپ نزن» که در ایران چاپ کردهای، شخصیت اصلی یک زن است. چطور توانستی وارد ذهن شخصیت زن داستانت شوی که درنهایت شخصیتی باورپذیر باشد؟ جزئیاتی که از این زن در داستان ارائه میشود، جزئیاتی است که دقیق پرداخت شدهاند. البته نمونههایی هم در ادبیات جهان و ایران داریم. مثلا مادامبواری یا آناکارنینا.
پاسخدادن به این پرسش دشوار است. شاید اگر روند نوشتهشدن این رمان را بگویم، شما به پاسختان برسید. سال ۱۳۸۵، زمانی که در حال نوشتن «از یاد رفتن» بودم، پس از یک هفته نوشتن، به یکباره روند نوشتنش متوقف شد. این توقف هنگامی رخ داد که میدیدم، سید میرکشاه آغا رفته است که برای رادیویش باتری بخرد و کمپیر و دخترش در خانه، تنها ماندهاند. و این مادر و دختر رهایم نمیکردند، میخواستم پابهپای آغاصاحب بروم، ولی ذهنم برمیگشت پیش دخترش. همانطور که در ته ذهن او نیز بود. آنهنگام مانده بودم که چه کنم؟ آیا به دختر نیز بپردازم یا نی؟ اگر میپرداختم، رمانی حجیمتر و پیچیدهتر میداشتم. این درگیری با پرداختن یا نپرداختن به دختر، یک هفته را دربرگرفت و سرانجام، تصمیم گرفتم، دختر را وارد رمان نکنم و بگذارم داستانش را برای وقتی دیگر. این شد که پس از وقفه یکهفتهای دوبارهنوشتن را از سر گرفتم و پس از هفتهای «از یاد رفتن» را به پایان رساندم.
از آن داستان که رها شدم، گاهگاه به یاد داستان دختر آغاصاحب میافتادم، اما نمیتوانستم داستانش را بنویسم. گمان میکردم، هنوز به او آنقدر نزدیک نشدهام که او برایم درددل کند. او در کنج تاریک زیرزمین خانهشان نشسته بود، آرام و ساکت، و من نمیدانستم که داستانش چیست. این ندانستنم سه سال را دربرگرفت. در این بین داستان خواهرش را هم نوشته بودم. مشکلم این نبود که میخواستم داستان یک زن را بنویسم، چه پیش از آن نیز در داستانهای کوتاهم چندباری داستان زنان را نوشته بودم. داستان «کنچنی»، «پری دریایی» و «تو هیچ گپ نزن»، در هر سه به زنان پراخته بودم. بهویژه داستان «کنچنی» نیز برای همه همین پرسش را ایجاد میکرد که من چگونه توانستهام آنگونه بنویسم. چیزی که بهگونهای دیگر شما مطرح کردهاید. بههرحال روزی از روزهای سال ۱۳۸۸ بود که دانستم که دختر بینماز شده (اشاره به قاعدگی ماهانه) و لته بینمازی گذاشته است. چون به او نزدیک شده بودم و بهراحتی میتوانستم با او گپ بزنم و به قصهاش گوش بسپارم. این را که دانستم، قصه دختر شکل گرفت، ساختار روایی اثر و زاویهای که داستان باید از آن روایت میشد، برایم روشن شد. دیگر فقط باید مینشستم و مینوشتم. و اینبار، دو ماه، شاید کمتر، از خانه نبرآمدم و نوشتمش. و داستان دختر ناشاد سید میرکشاه آغا مکتوب شد.
مانع بزرگم در راه نوشتنش که سه سال به وقفه افتاده بود، این بود که باید به زبانی خاص و زنانه دست مییافتم. باید دختر را میشناختم و زبانش را میفهمیدم تا بتوانم ذهنش را برملا کنم. دختری سنتی و روستایی با فکرها و احساسهای ساده انسانی. دانستن بینمازشدنش که حتا آغاصاحب نیز از آن خبر نداشت و مجبورش میکرد نماز بخواند و درککردن دنیای تاریکش، موجب شد به زبانش نیز دست یابم. این شد که پس از دو ماه که نوشتن نسخه اولیه به درازا انجامید، بازنویسیاش چند روزی زمان برد و بعد به ناشر سپرده شد.
مساله همین است، که چطور محمدحسین محمدی توانست وارد ذهن یک زن روستایی شود. زنی که در یک موقعیت بسته و در یک جامعه بسته و مردسالار زندگی میکند و گرفتار جبر زمانه است. همچنین جامعه مردسالار افغانستان، طالبان و پدر او با بدن این زن مساله دارند. تو آنقدر به این زن نزدیک شدهای که آگاهی این زن را نوشتهای. زن رمان تو چه نوع آگاهیای دارد؟ از نگاهی دیگر، رمان تو بهشدت سیاسی است، بدون اینکه این زن آگاهی سیاسی داشته باشد. این رمان در هر جامعه مردسالاری البته سیاسی است.
زن (و بهویژه تن) همیشه مساله بوده است. بهویژه در جوامعی مانند ما… و اگر به آن پرداختهاند نیز از دید مردان پرداختهاند. به نظرم بخشی از رمان به این نکته میپردازد. و شاید حتا دیدی مردانه بر آن حاکم باشد. درست نمیدانم. چون در جوامع ما حتی به خود زن القا میشود که تنش را چگونه ببیند. چون من نویسنده مرد هستم و در چنان جامعهای زیستهام. اما بودهاند زنانی که پس از خواندن رمان، برایم گفتهاند که حیران ماندهاند که یک مرد چگونه این رمان را نوشته است! خود نیز حیرانم. و از تعارفها اگر بگذرم و ساده پاسخ گویم؛ تن زن در ابیات ما بسیار تکرار شده است. اما همانطور که گفتم، با دیدی کلیشهای. فقط خواستم این نگاه کلیشهای را بشکنم. فقط تلاش کردم، خودم را به جای دختر داستان قرار بدهم. و پس از آن تخیل من نویسنده است، تخیلی همراه با اندکی مطالعه و شناخت از زن.
زن روستایی سادگی خاصی دارد. از اینرو تخیلات و تنش نیز ساده است. یک سادگی معطوف به زیبایی. من فقط تلاش کردم این سادگی را بنویسم. برخیها شاید بگویند، من زشتیهای تن زن را نوشتهام. این را حتی زنانی نوشتهاند یا برایم گفتهاند که نباید زن را در چنان موقعیتی نشان میدادم. چون اینگونه زن را تحقیر کردهام! همانطور که گفتم، در جوامع ما حتی نگاه زنانه نیز به گونهای به آنها تحمیل شده. تلاش کردم به وجود و تن زن آنگونه بپردازم که خود زن آن را میبیند. نمیگویم موفق بودهام، فقط تلاش کردهام کلیشهها را بشکنانم. میتوانم گفت بخشی از شکستن این سیاست تنانه، در زبان نهفته است؛ زبان زنان.
شاید همه موفقیت رمان «سیاسر» (ناشاد) در همین نکته نهفته باشد. وقتی چنین نگاهی داشته باشی و چنین بنویسی، بدون شک نوشتهات سیاسی خواهد شد. مگر غیر از این است؟ منتها باز با در نظرگرفتن اینکه این نگاه بسیار غیرمستقیم است. این نگاه چونان خود سیاست که در جامعه ما تنیده است، در سرتاسر کتاب وجود دارد.
میتوان گفت که نویسندههای افغان اکثرا ادبیاتی بهنوعی سیاسی خلق کردهاند. از خالد حسینی تا نویسندگان جدید. چه فرقی بین نویسندهای مثل خالد حسینی در «بادبادکباز» با محمدحسین محمدی یا عتیق رحیمی وجود دارد؟ درحالیکه مضمون داستانهای اکثر نویسندههای افغانستان همان وضعیت افغانستان است. آیا به نظر خودت عتیق رحیمی و آصف سلطانزاده و خود تو و نویسندههایی که بهنوعی ادبیات جدی افغانستان را پیش میبرند، از آن نوع سفارشپذیری جهانی سر باز زدهاند و کسی مثل خالد حسینی رمان سفارشی مینویسد؟ اورهان پاموک میگوید خود رمان فینفسه سیاسی است. و میگوید نویسندهای که نمیخواهد سیاسی بنویسد، برعکس سیاسیتر است. او سیاست را در فرم خود رمان میبیند نه بیرون از فرم و در فرهنگ، ولی نمیتوانیم نادیده بگیریم که نویسندههای خاورمیانه ادبیات سیاسی، به معنای ادبیات سیاسی مینویسند. مضامین هم تکرارشونده است. از این نمیترسی که مضمون رمانهایت تکرار بشود؟
هنوز این ترس به سراغم نیامده است. شاید چون به آن نمیاندیشم. من به داستانم و ساختارش میاندیشم. شاید گاهی مضمون در آثارم تکرار بشود و به نظرم این نکته برای نویسنده اجتنابناپذیر است. هر نویسندهای دغدغههایی دارد. از این دغدغهها، دغدغهای میتواند نویسنده را بیشتر به خود مشغول دارد. بهطبع این دغدغه در آثار مختلف نویسنده و به شیوههای گوناگون ظاهر میشود. و همانطور که گفتم، این نکته اجتنابناپذیر است. چون نویسنده از خودش مینویسد. شاید بهتر باشد بگویم، نویسنده خودش را مینویسد. گمان میکنم، هنوز هم باید همینگونه بنویسم.
نی، دغدغه تکرار مضمون و ترس از آن لااقل تا اکنون در من نیست. دوست فیلمساز و نقاشی دارم، همشهری استیم باهم. همیشه میگوید: «حسین، تا به کی میخواهی از قشلاق علیچوپان بنویسی؟» علیچوپان روستایی است که دوره خردسالیام در آن گذشته است. برایش میگویم: «شاید همیشه!» چون هنوز بسیار قصههای نگفته دارد. اما این قصهها باید در ذهنم ساختار خودشان را بیایند و در این سالها شاید این نکته است که کمتر نوشتهام. زندگی ما مردم را از سیاستگریزی نبوده است. مردم ما چه بخواهند، چه نخواهند، درگیر سیاست و سیاستبازیاند.
جالب است که به نظرم نویسندههای افغانستان به چند دسته تقسیم میشوند. عدهای هستند که در کنار نوشتن در عرصه سیاست نیز فعال هستند. چه خودشان بهعنوان یک سیاستمدار که البته کمترند و در آن عرصه چندان موفق نیز نبودهاند و نویسندههای درجه یکی هم نبودهاند اینها. یا در کنار و در سایه دیگر سیاستمداران حرکت کردهاند. دستهای نیز با عنوان یک نویسنده و شاعر به سیاست در مطبوعات و در عرصههای اجتماعی پرداختهاند. و دسته آخر نویسندههاییاند که به سیاست در آثارشان پرداختهاند. عتیق رحیمی و آصف سلطانزاده، تقی واحدی و جواد خاوری اینگونهاند. آثارشان سیاسی است، به شدت هم سیاسی است، اما خودشان نی. خودشان نویسندههایی هستند که در فضای سیاسی فعالیت نکردهاند و اگر در آغاز کارهایی نیز کردهاند، بسیار زود رها کردهاند و به سیاست با دیدی انتقادی در آثارشان پرداختهاند و خود را از سیاستمداران نیز دور نگه داشتهاند.
داستانهای من نیز در همین دسته قرار میگیرد؛ اگرچه با برخی از سیاستمداران کنونی نیز از نزدیک آشنایی دارم، یا حتی دوستان دوره نوجوانی بودهایم، هیچگاه وارد سیاست نشدهام و… شما این نویسندهها را در برابر خالد حسینی نویسنده آمریکایی افغانستانیتبار قرار دادهاید. حقیقتش بارها نظرم را درباره آثار خالد حسینی گفته و نوشتهام. فقط از این نظر، که او چگونه سیاسی مینویسد و با سیاستمداران آمریکایی نیز ارتباط داشته و شاید به گفته شما رمانهایش سفارشی باشند. و من میگویم رمانهای او با توجه به بازار کتاب جهانی نوشته شدهاند و شاید از این نظر سفارشی باشند. اما نویسندهای مثل عتیق رحیمی با وجود اینکه آثارش به زبانهای زیادی ترجمه شده است، نگاهش به افغانستان با توجه به نگاه جهانی به افغانستان نبوده است. عتیق رحیمی نگاهی بومیتر به افغانستان و اوضاع و سیاست آن دارد. رمانهایش از سفارش بازار جهانی کتاب پیروی نمیکنند. همین هم هست که شما او را نویسندهای جدی میخوانید و خالد حسینی را نویسندهای پرفروش و پرفروشبودن هیچگاه به معنای ادبیات درجه یک نبوده است، چیزی که به نظرم در ایران اینطور میبیینند خیلیها. لاقل درباره آثار خالد حسینی اینطور بوده است. آصف سلطانزاده نیز اگرچه آثارش ترجمه شدهاند یا برخی از داستانهای من که ترجمه شدهاند نیز از بازار جهانی کتاب و سیاست آن پیروی نمیکنیم.
نویسندههایی مانند من و سلطانزاده و جواد خاوری و… نمیتوانند سفارشی بنویسند. از چه کسی و از کدام بازار سفارش بگیرند. تیراژ اندک کتاب فارسی در کشورهای ما آیا چیزی به نام سفارشینویسی را ایجاب میکند؟ البته شاید باشند نویسندههای خاصی که از جایی سفارش بگیرند و… ولی هیچگاه آثارشان خوانده نمیشود، حتی اگر در تیراژ بالا هم منتشر شده باشند. بیشتر هدیه داده میشوند و کاربردی بیش از آن ندارند.
تو و عتیق رحیمی و آصف سلطانزاده، سه نویسنده مهم افغانستان هستید که هر سه از افغانستان خارج شدهاید و هر کدام در یک کشور اروپایی زندگی میکنید. (محمدی مدتی است که در سوئد زندگی میکند.) هر سه هم شباهتهایی در آثارتان دارید، ولی مهاجرت از مضامینی است که هنوز آنطور که باید در آثار شما دیده نمیشود. فکر میکنی در آینده بیشتر از مهاجرت خواهی نوشت و مهاجرت باعث خواهد شد مضامین آثار بعدیات با آثاری که منتشر کردهای تفاوت داشته باشد؟
دغدغه مهاجرت یا بهتر است بگویم، گریز، همیشه با ما بوده است. بگذار بگویم با من بوده و از دیگران نگویم. اما دغدغههایی که در داستانهایم آمدهاند و تکرار شدهاند، شاید برایم مهمتر و سختتر بوده است که هنوز از مهاجرت ننوشتهام. اکنون نمیتوانم بگویم که کی از مهاجرت خواهم نوشت. آیا میتوانم از مهاجرت بنویسم یا نی؟ به طبع اگر بنویسم که نخست از گریز به ایران باید بنویسم، نی به اروپا. جسمم به اینجا گریخته است و در زمهریر سویدن [سوئد] است، مگر روح سرگردانم اینجا نیست.
دقیقا. مهاجرت به ایران و سوئد تفاوتهایی دارد. این تفاوتها حتما در آثار تو هم خودشان را نشان خواهد داد. بهعنوان یک نویسنده افغان مطمئنا زبان مشترک هم تفاوتهایی برای تو دارد، در رابطه با گریز به ایران و گریز به سوئد.
این گریز هنوز ادامه دارد و گمان نکنم پایانی داشته باشد. خودم اینجا هستم، در زمهریر سویدن و همسر و پسرم در کابل استند، در زمهریری دگرگونه. ما را آرامشی نیست. گریز به ایران مرا با فارسی دیگری آشنا کرد که این آشنایی با فارسی رایج در ایران موجب شد که برخوردم با زبان فارسی دری که در افغانستان رایج است، متفاوت از دیگر نویسندههای هموطنم بشود. زبانی که حتی برای خواننده هموطنم نیز متفاوت است و گاه برخیها میگویند چرا مثل دیگران نمینویسی. گمان میکنم این آشنایی و برخود متفاوتتر با فارسی در دو سوی مرز موجب شد که به زبان خاصتری برسم. اگرچه برای من زبان در هر اثر فرق میکند. و این ساختار و درونمایه داستان است که موجب میشود زبان خاصش را انتخاب کنم. این برخورد با زبان را در دو رمان کوتاه «از یاد رفتن» و «سیاسر» میتوانید ببینید. و نمای دیگرش را در داستانهای کوتاهم. چون اعتقاد دارم که بخش مهمی از داستان در زبان اتفاق میافتد. البته شاید گفته بشود که این دید تا حدی نویسنده و داستان را محدود کند. اما من میگویم اگر محدود هم کند امکاناتی دیگر در اختیار نویسنده قرار میدهد. این سه سالی که در سویدن زندگی میکنم، و برخوردم با زبان سویدنی و یادگرفتن آن تا بتوانم در این جامعه زندگی کنم، بهطبع جهانی دیگر را به رویم گشوده است. البته بسیار راه است تا با این زبان کنار بیایم و آن را در حد ادبی فرا بگیرم و… بهویژه که چند ماهی شده که در اینجا معلم زبان مادری نیز شدهام و باز هم حتی زبان شغلم، زبان مادریام شده است و…
تو نشان دادهای که فرم در کنار مضمون برایت از اهمیت زیادی برخوردار است. مثلا در «از یاد رفتن» بحث زمان و برخورد تو با زمان متفاوت است. جهانبینی قابل توجهی هم در آثارت حول محور جنگ میچرخد. بله این اجتنابناپذیر است. از این منظر خیلیها ادبیات افغانستان را با ادبیات آمریکای لاتین مشابه میبینند. ولی در آثار تو چیزی که کمتر میبینم انتقاد از سیستم دولتی افغانستان است؛ ادارات و مراکز دولتی و مجلس و قوانین. زندگی شهری امروز افغانستان چرا در آثارت کمرنگ هستند. حداقل برای منی که از طریق رسانهها نوعی زندگی شهری مدرن را هم در افغانستان میبینم این جای سوال است برایم که چرا این در آثارت کمرنگ است و بهقول خودت «قشلاق علیچوپان» پررنگ؟
پرداختن به این چیزهایی که گفتی، رویآوردن به سیاست بهعنوان یک فعال سیاسی و اجتماعی است. و متاسفانه این نوع سیاست یعنی دروغ و دغل. من کسی نیستم که بنشینم و بیانیه صادر کنم و موضع سیاسی و اجتماعیام را با بیانیه صادر کنم و به گفته ما مردم، خاکباد کنم. من حرفها و موضعم را در آثارم آوردهام. درست است که سالها از انتشارشان میگذرد، ولی هنوز هم جامعه ما، همان است که بود؛ تغییر زیادی رونما نشده. فقط سیاستمدارانی رفتهاند و عدهای دیگر آمدهاند؛ همین. در افغانستان زندگی شهریاش به ظاهر شهری است. از شهربودن جمعیت و خانههای چند طبقه را دارد و خیابانها و… اما درحقیقت، فرهنگشهرهایش نیز هنوز روستایی است. شهرها روستایی بیش نیستند، روستاهایی که فقط بزرگ شدهاند. از سوی دیگر همان رمان کوتاه «از یاد رفتن» بخش بیشترش در شهر مزارشریف و در خیابانهای مزارشریف میگذرد، اما شهری در دوره طالبان. و برعکس «سیاسر»، در یک خانه روستایی و بیشتر در زیرزمینش میگذرد.
همانطور که یادآوری کردی زمان نیز برایم دغدغهای است. زمان در «از یاد رفتن» بهگونهای برای من و سید میرکشاه آغا دغدغه بوده است و در «سیاسر» بسیار متفاوتتر، زمانی که از نظر تقویمی فقط ۲۴ ساعت از آن فاصله دارد. البته این دو همدیگر را تکمیل میکنند.
پس میتوان گفت که محمدحسین محمدی چند گریز داشته در زبان از فارسی دری به فارسی معیار در ایران و از این دو زبان فارسی به زبان سوئدی؟ برای نویسندهای مثل تو کدام سختتر است؛ مهاجرت به زبان دیگر یا مهاجرت به یک کشور دیگر؟ آیا اصلا فکر نوشتن رمان یا داستان به زبان دیگری هم افتادی؟ این مهاجرت در زبان مشکلاتی هم برایت به وجود آورده؟
نی، گمان نکنم بتوانم از زبان فارسی به زبانی دیگر بگریزم، از شهرم مزارشریف و بلخ به هر کجایی که بگریزم، از زبانم، زبان فارسی، گریخته نمیتوانم. من در سویدن استم، مگر هنوز در زبان فارسی زندگی میکنم. مرا از زبان فارسی گریزی نیست. از سوی دیگر من هنوز دانشآموز صنف اول زبان سویدنی استم و نوشتن به زبان سویدنی… هیچ فکرش را هم نکردهام حالا! حتی اگر هم چنان چیزی را بخواهم، بسیار زمان میبرد. نی، نوشتن به زبان مادری نعمتی دیگر است.
کمی از ادبیات افغانستان بگو. ادبیات امروز افغانستان را چطور میبینی؟
در سالهای اخیر، در افغانستان با انبوهی از مجموعهداستانها و رمانها روبهرو بودهایم، فقط در پنج سال گذشته، ما در انتشارات «تاک» حدود پنجاه عنوان کتاب داستان منتشر کردهایم. اما هنوز به نویسندهای تازهنفس و خوب که بتوان گفت، این نویسنده میتواند ادبیات داستانی ما را به تحرکی وادارد، برنخوردهام. هنوز کارهای خوب بیشتر از نویسندههای قدیمیتر ماست. نویسندههایی مانند جواد خاوری، تقی واحدی، آصف سلطانزاده، رهنورد زریاب.
البته هستند نویسندههای جوانی که خوب پیش آمدهاند و برخود متفاوتی هم با مقوله داستان و رمان دارند. مانند کاوه جبران، خسرو مانی یا حتی جوانترها امید حقبین و سهراب سروش. اگرچه سلیقهشان با من متفاوت است، اما نمیتوان آنها را نادیده گرفت، آنها خوب مینویسند. اگرچه آثارشان در بین خوانندههای محدود افغانستان مانده است. جوانان زیادی به نوشتن روی آوردهاند و کتاب منتشر کردهاند. اما متاسفانه نمیتوانم بگویم با نویسنده شاخصی روبهرو شدهام. کتابهای بیشتر این نویسندههای جوان فقط منتشر شدهاند. یا اگر نویسندهای با کتاب نخستش به نسبت خوب ظاهر شده، اما کتاب دیگری از وی منتشر نشده و او درگیر روزمرگی زندگی شده یا ناچار به گریزی دیگر شده و این گریزها ضربهای است به کار نویسنده. در کل سالهای اخیر ادبیات افغانستان سالهای داستان بوده و بهویژه در این یکی-دو ساله رمان با اقبال بیشتری روبهرو بوده است. این سالها بیشتر سالهای انتشار کتاب بوده و اندکاندک داستان افغانستان در حال یافتن خوانندهاش است. و به نظرم این نیز قدم بزرگی است.
آصف سلطانزاده، عتیق رحیمی و تو، اولین کتابهایتان را در ایران و بعد در کشورهای دیگر منتشر کردید. به نظرت اینکه امروزه سه نویسنده مهم افغانستان از راه ادبیات ایران شکل گرفتند، حرف درستی است؟
درباره من وآصف شاید این حرف صدق کند. چون ما در ایران که بودیم به ادبیات روی آوردیم. حتی آصف را نیز درست نمیدانم و با وجود اینکه نخستین کتابش در ایران منتشر شده، شاید از افغانستان با ادبیات داستانی آشنایی داشته بوده، نمیدانم. درباره عتیق باید بگویم، این حرف درست نیست. عتیق همه کتابهایش نخست در فرانسه منتشر شدهاند. حتی کتابهایی را که به فارسی نوشته نیز، نخست در فرانسه منتشر شدهاند. بعد در ایران و افغانستان. من در ایران که بودم به ادبیات و نوشتن روی آوردهام. از کودکی در ایران بزرگ شدم و درس خواندم و نوشتم. کتابهایم منتشر شدند. و از داستان فارسی در ایران چیزها آموختهام. حتی آموختههایم از داستان جهان نیز از راه ترجمههای فارسی در ایران بوده است. خود قبول دارم که شخصیت نویسندگی من در ایران شکل گرفته است. در ایران وارد جریان حرفهای ادبیات فارسی شدم و از قابلیتهای ادبیات داستانی ایران بهرهها بردهام، اما این فقط بخشی از شخصیت نویسندگی من است، نی همهاش. البته به جرات میتوانم بگویم که حتی نویسندههایی که در داخل افغانستان مینوشتهاند و مینویسند نیز، نخست این ادبیات داستانی ایران بوده که چون خوانی برای آنها گسترده بوده و بعد ادبیات جهان، آنهم آنگونه که گفتم. بهتر است بگویم: نویسندههای افغانستان از ادبیات ایران شناخت خوبی دارند.
* یوسف انصاری منتقد ادبی و داستاننویس است. از آثار او ست: امروز شنبه، و ابنالوقت