عباس نوروزی
ریش های خوشبو
نوشته عباس نوروزی
تهران: نشر پرسمان، ۱۳۹۶، ۵۶۸ صفحه
این کتاب را می توانید به صورت رایگان از طریق این سایت دریافت کنید.
در جنوب سال نو شده بود. خوابم نمیبرد. مثل کودکی هیجانزده در ساعات قبل از سفر، شبم در خلسه خواب و بیداری میگذشت. تا طلوع آفتاب خیلی مانده بود. نلسون هم داشت شبش را در جایی دیگر به روز میرساند. خواب از سرم پرید. تا باز شدن دانشگاه ساعتها وقت داشتم. بلند شدم و لای پنجره را باز کردم، هوای سردی به داخل حمله ور شد و لرزه بر اندامم انداخت. ناگهان هوس کردم دریا را ببینم. لباس پوشیدم و با ماشین جاده دریا را در پیش گرفتم. با یک حساب سرانگشتی در چهار ساعت آینده میتوانستم ده دقیقه کنار دریا باشم و بعد به دانشگاه برگردم. مسئول نگهبانی خانه اجازه خروج نداد و برای مشورت با نلسون تماس گرفت. بخت یارم بود و در دسترس نبود. به حرفش گوش ندادم و دیوانه وار پدال گاز را فشار دادم.
دریا، انتهای جاده ای خلوت که از این شهر شلوغ و بی انتها منشعب میشد، قرار داشت. از جاده باریک و پر چاله چوله اش معلوم بود سالهاست دریا دیگر مشتری ندارد. شیشه ماشین را پایین آوردم تا دست هرز نسیم خنک بر صورتم بلغزد. علائم جاده تنها مناظر دیدنی آن ظلمات شده بودند. از جاده ای با شیب زیاد بالا رفتم؛ در آنسوی کوه، آسمان اندکی به روشنایی میگرایید. خواستم منظره زیبای طلوع خورشید در ساحل دریا را برای خودم بدزدم. تمام پیچهای جاده را بریدم و با سرعت زیاد به دامنه کوه رسیدم. آسمان روشنتر شده بود. از شوق وصال جای ترمز روی شنهای ساحل افتاد، نور قرمزی در دور دستها نمایان شده بود. سریع از ماشین پیاده شدم و شال سبز کله غازیم را بر دوشم انداختم. به افق خیره شدم. نور قرمز بیشتر شده بود، گویی خورشید در حال پرده برداشتن از باکرگی آسمان و زمین بود.
به جلوی پایم نگاه کردم، دریا آرام و ساکت به خوابی عمیق فرو رفته بود. بی موجِ بی موج، مرده بود. گویی جهان برای لحظه ای از حرکت باز ایستاده بود. هیچگاه دریا را آنگونه ندیده بودم، بدون موج معنایی نداشت. به افق خیره شدم، خورشید به پرده دری خود ادامه داد و در بینهایت این سکون، مرز بین آسمان و زمین را شکافت. دنیایی یکپارچه که انسانهای حسود با اسم گذاری برای آسمان و زمین برایش مرزبندی قائل شده اند. ذرات هوا در جای خودشان میخکوب شده بودند و دریا آرام گرفته بود.
بازدم نفسهایم در هوا منتشر نمیشدند و دوباره در خود فرو میبردمشان. شناختی غریب از عادات دریا در هیبت ترس مرا احاطه کرده بود. تجربه ای نامتعارف از پدیده تکراری دریا مرا به تفکر میخواند و میخواست همان لحظه تیر خلاص را خالی کنم. سکون دریا مرا به تصمیم گرفتن دعوت میکرد، اما گذر زمان به من آموخته بود که همیشه راه رفته، کم خطرتر و آسانتر است. تصورم را بر آن گذاشتم که دریا موج دارد و صدای امواج را به گوش راه دادم. مانند همیشه ترس از واقعیت، مرا به تخیل پرتاب کرده بود. هرچند واقعیت این بود که دریای بی موج مثل سرورش نلسون، یک زن تنها، مطیع و ترسیده را به آغوش خود فرا میخواند.
چند قدم به عقب برداشتم، آفتاب سرخی اش را از دست داده بود و اندک گرمایش، موجهای کوچکی بر ساحل میراند. در ماشین نشستم و به فضای پوشیده از خاکستر نگاه کردم. مه، سطح دریا را یکدست خاکستری کرده بود و حکمرانی رنگ مرگبارش تا دوردستها به چشم می آمد. رنگی که از عدم تعلق قطرات آب به آسمان یا زمین ایجاد شده بود. قطراتی سرگردان که جهان را سرگردان کرده بودند. رنگش جان میداد برای خودکشی. دلم خواست آن لحظه اسلحه نلسون را در دست داشته باشم، آن را روی شقیقه ام بگذارم و با خالی کردن گلوله ای در سر، یک سوراخ دوطرفه در مغزم بسازم تا جریان هوا حرارت تفکراتی که سرم را به مرز انفجار رسانده بود خنک کند. دو انگشتم را کنار گوشم قرار دادم. ماشه را چکاندم. از حفره ایجاد شده در مغزم، خنکای زندگی بر من دمیدن گرفت. به پرواز درآمدم؛ در دور دستها هیچ خبری نبود… به زمین برگشتم و نفس عمیقی کشیدم.
همچنان زنده و محکوم به درد کشیدن بودم. به ساعتم نگاه کردم، وقت رفتن بود. هرچند دستم خالی مانده بود، اما دل کندن از دریایی که کم کم داشت بیدار میشد، دشوار بود. کله ماشین را از دریا برگرداندم و به سوی کوه راندم تا از فراز آن، دوباره خودم را در آن شهرِآشوب غرق کنم. در راه بازگشت، گلوله خیالی مغزم را خالی کرده بود و به چیزی فکری نمیکردم. جمجمه ام مثل بشکه ای سوراخ، تا نیمه از آن مه خاکستری رنگ پر بود و مانند دریای بی موج، خود را ساکت و بیجان نشان میداد. هرازگاهی چاله ای در جاده تعادل مغزم را به هم میریخت. وقتی به هشیاری رسیدم که در پارکینگ دانشگاه بودم.
مثل حیوانات اهلی، به طور شرطی و بی تفکر مسیر طویله را حفظ شده بودم و اگر روزی در جایی رها میشدم، راه زاغه دانشگاه را فراموش نمیکردم. رژ قرمزم را از کیف بیرون آوردم و بر لب بالایی ام از وسط به طرفین کشیدم. دو حلال بالایی لبم مرا شبیه اژدهای برنامه کودک کرده بود. همرسی دو هلال را قرمز کردم تا از اژدهاوارگی اجتناب کنم. لب پایینم را آغشته کردم و لبهایم را به هم مالیدم. رنگی که سالها بخاطر شغل و مکتبم از آن دوری جسته بودم به چهره ام نشست. شال را طوری انداختم که موها و کمی از گردنم معلوم باشد و از ماشین پیاده شدم. صدای پیام تلفن همراهم بلند شد. نلسون نوشته بود. “دوستت دارم بهترینم.”
گذشته به من ثابت کرده بود که من بهترین او نیستم. به تاریخ ارسال نگاه کردم، با تأخیر چند روزه به دستم رسیده بود. معلوم نبود از کجای دنیا برای کدام معشوقش ارسال کرده که با سرگردانی در بین کوهها و دشتها در نهایت پیام راهی را برای خودش یافته و اشتباهی به دست من رسیده بود. به سوی ساختمان دانشگاه رفتم. پچ پچ دانشجویان را میشنیدم. سینه ام را جلو دادم و با افتخار گام برداشتم. حس کردم همه مرا تماشا میکنند. لحظه ای ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم، اما کسی متوجه من نبود. پچ پچ دخترها بر سر گروهی پسر بود. سریع خود را به اتاقم رساندم، هیچ دانشجویی پشت در منتظرم نبود. گویا با تغییر رفتارم و فرار از جمع وارگی همه مرا به فراموشی سپرده بودند.
در را از داخل قفل کردم و با دستمالی لبانم را پاک کردم. آرامش بر من حاکم شد و دریا را دوباره به یاد آوردم که مثل سایر جاذبه های زمین ساکت و بیحرکت شده بود. گویی دریا فهمیده است که دنیا پر از مُسکن شده و همرنگ جماعت شدن، یکی از بهترین تسکین دهنده های دنیاست. نگاهی به دور و بر اتاق انداختم. نامه ای که از زیر در به داخل انداخته شده بود، توجه ام را جلب کرد. حربه ام کار ساز شده بود و در ترم جدید کلاسی با دانشجویان دکتری نداشتم. همیشه باید حوادث را به نفع خود روایت کرد. البته این حوادث برای همه رخ میدهد و اکنون در توجیهی خودخواسته برگ برنده با من بود. یادم افتاد، استاد فمینیست زمانی با همین مشکل روبرو بود و هر روز مینالید که تعداد دانشجویان کلاسش زیاد است، به همین دلیل امکان ارائه تمام و کمال مطالب درسی را ندارد. او هم حرف مفت میزد. خاطره استاد را تکرار کردم که در صورت مورد پرسش قرار گرفتن بگویم تعدادتان زیاد است و امکان ارائه تمام و کمال مطالب درسی وجود ندارد.