چند نامه منتشرنشده از احمد شاملو به مرتضی کیوان

نورالله مرادی
مجله جهان کتاب، شماره ۳۳۳-۳۳۴
به نقل از کانال تلگرام مجله

سال ۱۳۹۱ زنده‌یاد پوری سلطانی پاکتی حاوی چند نامه از احمد شاملو به همسرش، مرتضی کیوان، را به من داد تا ترتیب انتشار آن‌ها را بدهم: چهار نامه و سه شعر. نامه‌ها یکی تاریخ «پنجشنبه ۱۸ یا ۱۹» را دارد بی‌آنکه ماه و سال آن معلوم باشد! در این نامه شاملو از کیوان می‌خواهد او را در «کافه‌قنادی شمیران» ملاقات کند. نامه در تهران نوشته شده است. سه نامه دیگر تاریخ دارد و بین ۲۳ فروردین تا ۱۳ اردیبهشت ۱۳۳۱ نوشته شده‌اند. در این ایام شاملو در گرگان بوده و نامه‌ها بیانگر حالات اوست. یکی از آن‌ها نسبتاً مفصل است و دردناک …

پنجشنبه ۱۸ یا ۱۹

رفیق عزیز!
با شتاب بسیار می‌خواهم شما را ببینم. بین ساعات نه و ده شب در کافه‌قنادی شمیران به انتظار شما خواهم بود. جایی نشسته خواهم بود که تا آمدید ببینمتان. اگر برایتان امکان داشت قدری پول هم به‌ عنوان یک قرض چندروزه برایم خواهید آورد.
احمد شاملو

تهران ـ ۲۳/۱/۱۳۳۱

آقای کیوان عزیزم…
امروز شنبه است و من با آنکه قرار بود اکنون در راه باشم، در خانه نشسته‌ام. می‌توانستم امروز را به‌عنوان آخرین روز اقامتم در تهران پیش شما بیایم و با شما باشم، امّا با آن‌که در خانه ماندن حوصله‌ام را به‌کلی تنگ کرده است به خودم فشار آوردم و بیرون نیامدم… مثل این است من خودم را محکوم کرده‌ام که در تهران رنگ خوشبختی و خوشوقتی را نبینم؛ با خودم فرض می‌کنم که اصولاً یک قانون فیزیکی که طبق آن هوا و محیط تهران روی اعصاب من بد عمل می‌کند، نمی‌گذارد در این شهر من راحت و بی‌خیال بمانم؛ و بر طبق همین «تصمیم» با آن‌که از دیشب زندگی من رنگ و جلا و راه دیگر گرفته است، امروز را هم که برای دیدن آخرین غروب تهران در این شهر مانده‌ام، کسل و افسرده و بی‌حوصله در خانه می‌گذرانم، و فقط از فردا صبح که به راه می‌افتم، شروع می‌کنم که از امیدم گرمی بگیرم، و شور و شادمانی‌ای را که بالاخره به دست آورده‌ام به مصرف راه آینده ام برسانم.

دیشب عموی ناهید به منزل پسرعمو آمد و تا ساعت ۱۱ صحبت کردیم. من برای چند لحظه در زندگی‌ام آدم حسابگری شدم و تصمیم گرفتم برای باز کردن راهی که نیمی از آن‌ را کور کرده بودند، از حرف‌هایم استفاده تیشه را بکنم، و… موفق هم شدم! – موفق شدم از او قول بگیرم که «از فروخته شدن برادرزاده‌اش که این‌همه به او اظهار علاقه‌مندی می‌کند جلوگیری کند» و او در حضور پسرعمو این قول را به من داد، مرا بوسید، و به من گفت آخر این هفته برای انجام این کار سفری به آن شهر خواهد کرد…

کیوان عزیزم… حالا می‌توانم ادعا کنم که من «آدم‌حسابی» شده‌ام… در زندگی اگر امیدی نباشد باید فاتحه‌اش را خواند. و من تا دیشب هرگز امیدی نداشته‌ام. این زندگی، تاکنون، ستاره‌ای بوده که نوری نداشته، نمی‌توانسته بدرخشد. این امیدواری مرا چنان روشن کرده است که از ابتدای فردا صبح سرپایم بند نخواهم شد. بگذارید برایتان بگویم، اگر راه می‌رفته‌ام حال محکومی را داشته‌ام که به‌سوی دار می‌رود؛ زیرا من بدون کوچک‌ترین دلیلی سال‌ها زنده بوده‌ام. و با آن‌که برای زندگی مفهومی جز دوست داشتن نمی‌شناخته‌ام، منفور تمام کسانی بوده‌ام که می‌گفته‌اند مرا دوست دارند. همان آدم‌ها که می‌دانسته‌اند مرا با یک جرقهٔ دوست داشتن خاکستر می‌توان کرد، مرا به‌ صف خود راه ندادند. من در تمام دوست داشتن‌های خودم- از دوست داشتن‌های فردی تا اجتماعی – شکست‌خورده بودم. مثل مگس، به این شیرینی جذبم می‌کردند و آن‌وقت بالم را می‌کندند و اِمشی بهم می‌زدند… کینه‌ای از این مردم بی‌محبت در دلم گره می‌خورد، اما نمی‌توانستم حرفی بزنم، اما نمی‌توانستم کینه بورزم، زیرا نمی‌توانستم ببینم که به دوست‌نداشتن متهم شده‌ام، زیرا به عقیده من معنای زندگی همیشه این «دوست داشتن» بوده است.

ابتدا دوست داشتن، در نظرم حکم نمکی را داشت برای زندگی؛ پس‌ازآن شکست‌ها شروع شد و آن‌قدر ادامه یافت که بعدها دوست داشتن برایم حکم همه زندگی را پیدا کرد. من چطور می‌توانستم حرفی بزنم که مرا به زنده نبودن متهم کند؟- اما از این مردمی که دوست داشتن یک قلب قرمز و پُرضربان را با «نوعی ریای پلیسانه» اشتباه می‌کنند، کم‌کم کینه‌ای در من جوشیده بود. چرا نمی‌خواستند من دوستشان داشته باشم؟ من جز این‌که آن‌ها از این راز آگاه باشند چیزی ازشان نمی‌خواستم، چرا آن‌ها از این دانستن پاک طفره می‌رفتند؟ – من حتی پیش رفیقمان سروش گریه کردم. چرا انسان‌ها نمی‌خواستند مرا زیر این سایبان راه بدهند؟ من با خودم حساب می‌کردم که زیر این سایبان ایستادن حق من است، آن‌ها چرا می‌خواستند مرا وادار کنند که این حق مسلم خودم را گدایی بکنم؟- این فشار که کسی از سنگینی آن آگاه نبود، چیزی نمانده بود که مرا وا‌دارد قبل از آن‌که کینه پاک من کثیف و آلوده شود خودم را تمام کنم… باور کردن این مطلب قدری سنگین است، این را متوجه هستم، اما اگر بدانید من چقدر می‌خواهم پاک باشم، قبول این سخن از سنگینی خودش می‌کاهد… حالا من از این خطر جسته‌ام. ناهید من خواهد آمد و تمام محبت مرا از کینه‌های پاکی که دارم جدا خواهد کرد، و خواهد گذاشت مردمی را که دوستان ما دشمن‌وار پرستیده‌اند، من به زلالی قطره اشکی بسرایم. چقدر امید برای زیستن لازم است!

بقیه این نامه را دارم از گرگان می‌نویسم…
امروز دوشنبه است، حالم خوب است، هیچ‌گونه ناراحتی احساس نمی‌کنم و حرف تازه‌ای ندارم که برایتان بگویم. دوستان را می‌بوسم. منتظرم برایم کتاب و نامه‌های مفصل بفرستند. تمنای من این است که گاهی به عبدالله پسرعمو سری بزنید که تنها و «احمق» باقی نماند.
با تمام ارادت
الف. صبح

گرگان – اول اردیبهشت

آقای کیوان عزیزم
پست‌ها می‌آیند بدون آن‌که چیزی برای من آورده باشند… من همیشه منتظرم بدون آن‌که شما را در انتظار بگذارم، زیرا من احساس می‌کنم که مدت‌های دراز چیزی برای نوشتن نخواهم داشت. برای شما دو ترجمه از الوآر و برای دیگران یک شعر گمشده را که می‌دانید فرستادم که توسط بسوی آینده به دستشان خواهد رسید… دلم می‌خواست به نیماخان و آقا فریدون سلام مرا می‌رساندید زیرا آن‌ها دورترند. یک کبوتر صلح ماهانه شماره اردیبهشت می‌خواهم.
در انتظار نامه‌تان
احمد شاملو

گرگان- ۱۳/۲/۳۱

آقای کیوان بسیار عزیزم
این نخستین نامه‌ای نیست که برایتان می‌نویسم، نامه سوم است. از سرنوشت نامه دوم خبری ندارم ولی نامه اولی چون سفارشی بود، با قید این جمله در روی آن‌که «ایشان مدتی است به وزارت راه تشریف نمی‌آورند» به فرستنده بازگردانده شد. به‌هرحال از این نامه که توسط آقای پدرم ارسال می‌شود و ایشان زحمت رساندن آن را متحمل می‌شوند منظوری جز این نیست که اولاً از آدرسی که بتوانم برایتان نامه بنویسم و بدانم برنمی‌گردد مطلع شوم، ثانیاً زحمتی را برای بنده متحمل شوید: آقای آراسته در اینجا رئیس اداره راه است، برای این‌که بتوانم در این محل و در این اداره یک مستمری ثابت داشته باشم ایشان به من گفتند از شما خواهش کنیم با لطف خود معرفی‌نامه‌ای از اداره کل راه به این شرح خطاب به اداره راه گرگان و به امضای آقای مهندس مولائی دریافت فرموده، ارسال دارید:

«آقای احمد شاملو بدین‌وسیله به آن اداره (یا ناحیه یا هرچه‌) معرفی می‌شود تا درصورتی‌که احتیاج به وجود او باشد استخدام شود…»

بقیه این کار را آقای آراسته در همین‌جا ترتیب خواهد داد. موقتاً عرض دیگری ندارم و منتظر نامه جناب‌عالی هم هستم ـ آدرس من همان است که بود: گرگان – منزل آقای مفیدیان.

احمد شاملو
[حاشیه
در صورت احتیاج تقاضانامه احمقانه‌ای هم لفاً تقدیم شد.
عجله من برای دریافت این معرفی‌نامه بی‌نهایت است.
چون در اینجا روزنامه خریدن همان و کتک خوردن همان. روزنامه برایم با پست [بفرستید].

 ————————–
*برای دیدن متن دستخط همه نامه‌ها به کانال جهان کتاب سر بزنید.
همرسانی کنید:

مطالب وابسته