ناصر زراعتی
رادیو زمانه
پرویز شفا دوستِ عزیزِ من، استادِ فرهیختهام، انسانی بزرگوار، متعهد و شریف، سهشنبهشب، ۲۲ ماهِ اوت، در بیمارستانی در نزدیکیِ شهرِ سانفرانسیسکوِ آمریکا، در هفتاد و نُه سالگی، از دنیایِ ما رفت.
پرویز شفا متولدِ ۱۳۱۷، در شهرِ مشهد، پس از پایانِ دبیرستان، نخست به تهران و سپس به سانفرانسیسکو رفت. پس از به پایان رساندنِ تحصیلاتِ سینماییاش، در سالِ ۱۳۴۹، به ایران بازگشت و در «دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیکِ» آن زمان (که وابسته به «وزارتِ فرهنگ و هنر» بود)، به تدریسِ سینما مشغول شد.
من که آن زمان دانشجویِ سالِ دوّم رشتۀ کارگردانیِ سینما و تلویزیون در آن دانشکده بودم، از همان آغازِ آشنایی، بهرَغمِ اختلافِ سنّیِ سیزده سالهمان، این سعادت را یافتم که با او دوست شوم؛ دوستیِ صمیمانۀ ما با همکاری آغاز شد. استادم که به زبانِ انگلیسی تسلطی کمنظیر داشت، مقالات و کتابهای سینماییِ باارزشی را ترجمه میکرد و من در حدِّ توانم، آنها را ویرایش میکردم؛ کتابها و مقالاتی دربارۀ سینما و فیلمسازان شوروی (بهویژه ژیگا ورتوف، ایزیناشتاین و پودفکین)، سینمایِ پیشروِ کشورهایِ آمریکایِ لاتین، سینمایِ آفریقا، سینمایِ سیاسی، سینمایِ کشورهایِ عرب، فیلمهایِ ژان لوک گُدار و… سوزان سانتاگ را با ترجمۀ مقالاتِ نقدِ سینماییاش او به فارسیزبانان معرفی کرد. غیر از کتابهایِ متعددِ سینمایی، در دهۀ پنجاه و پس از آن هم در دهۀ شصت و اوایلِ هفتاد، مقالاتِ نوشته و ترجمهشدۀ او در نشریاتِ سینمایی و فرهنگیِ معتبر منتشر میشد.
پس از انقلاب، پرویز شفا مدتی ریاستِ دانشکدۀ هنرهای دراماتیک را به عهده داشت. پس از تعطیلیِ دانشگاهها و آن بساطِ «انقلابِ فرهنگی»، یکی دو سالی در مرکزِ نشرِ دانشگاهی بود تا سالِ ۱۹۸۴، که با همسرش ـ پروین ترابی فارغالتحصیلِ همان دانشکده و بعدها استاد همانجا ـ و دختر نوزادشان ـ نیلوفر ـ به نیویورکِ آمریکا رفت.
سالِ ۱۹۹۴ بود که در پیِ بیماری، ناچار به پیوندِ کبد شد.
سالِ بعد، ۱۹۹۵، در سفرم به آمریکا، در نیویورک، چند روزی مهمان آن دو انسان نازنین و مهربان بودم.
چند سال بعد، ۱۹۹۹، همراهِ زندگیش که زنی بود فوقالعاده هوشیار، پویا و کوشا، بر اثر ابتلا به تومورِ مغزی، از دنیا رفت.
پرویز شفا با دخترِ خردسالش از نیویورک به سانفرانسیسکو کوچید، شهری که برادرانش در آن زندگی میکردند. نیلوفر بزرگ شد و ازدواج کرد و بعدها، دو نوه برایِ پدرِ تنها به دنیا آورد.
پرویز شفا در این بیش از سه دهه، تنها یک بار به ایران رفت.
در تمامِ این سالها، غیر از چند باری که در سانفرانسیسکو همدیگر را دیدیم، (آخرین سفرم سه سال پیش بود.) پیوسته از حالِ هم خبر داشتیم، از طریقِ مکاتبه و گفتوگوهایِ مفصلِ تلفنی و بعد هم که اینترنت رایج شد، با ایمیل و… همکاریهایمان همچنان ادامه داشت.
استادِ عزیزم آنقدر به من محبّت داشت که هرچه مینوشت یا ترجمه میکرد، پیش از انتشار، حتماً برایم میفرستاد تا بخوانم و در صورتِ لزوم، ویرایش کنم. چند کار هم با نامِ مشترک منتشر کردیم: ترجمۀ کتابِ «سرگیجه» در موردِ فیلمِ مشهور هیچکاک که نشر هرمس در ایران درآورد و کتابِ ارزشمندِ کریس هِجِز «جنگ نیرویی که به ما معنا میدهد» که چون سالها پشتِ سدِ سانسور مانده، آن را در نشریه و سایتِ «شهروندِ» کانادا انتشار دادیم. و چند کتابِ دیگر هم هست که بزودی آماده چاپ خواهد شد؛ از جمله نمایشنامۀ «اما» از هاوارد زین. لطف او بود که این افتخار را به من داد تا نامم در کنارِ نامش قرار گیرد؛ وگرنه هر دومان میدانستیم که سهمِ من در برگرداندنِ این کارها، حتماً کمتر از او بوده و هست.
سیاهۀ نامِ کتابها و مقالههایی که پرویز شفا نوشته و ترجمه و منتشر کرده است، طولانی است. حتماً در جایی خواهم نوشت.
چاپنشدهها چندان کمتر از چاپشدهها نیست. از جمله چند مقالۀ بسیار باارزش در نقد و تحلیلِ فیلمهایِ هیچکاک که حتماً باید هرچه زودتر آنها را آمادۀ چاپ کنم.
پرویز شفا انسانی بود نجیب و فروتن و بسیار مؤدب. در تمامِ دورانِ زندگیاش، هرگز اهلِ خودنمایی و هیاهو نبود. به یاد ندارم تن به مصاحبه با رسانهای داده باشد. میگفت: «من اگر حرفی داشته باشم، در نوشتهها و ترجمههایم زدهام. بقیه زیادهگویی است.»
اکنون، متأسفانه، دیگر با ما نیست، اما ثمرۀ نگاهش به جهان و انسان، حاصلِ زحمتهایش در خلوت و تنهایی، خوشبختانه در اختیارمان هست. هنوز هم میتوانیم از آن انسانِ آگاه و بادانش، بیاموزیم.
یادش زنده و گرامی باد!
ناصر زراعتی
۲۴ اوت ۲۰۱۷
گوتنبرگ سوئد