نخستین رمانی که خواندم

مهدی خلجی

اصلاً یادم نیست که آن روز بعدازظهر، چطور به سرم زد و جرأت کردم که بعد از تمام شدن درس، در مدرسه‌ی علمیه‌ی کرمانی‌ها، به جای آن‌که به سمت خانه بروم، راهم را کج کنم و با قدم‌های تند روانه‌ی سه راه چهارمردان شوم. تشویش و ترس هر دو مثل قطره‌های عرق از تمام روزنه‌های سلول‌هایم بیرون می‌جهیدند. در آن محیط موسیقی حرام بود و رمان خواندن را هم برای طلبه‌ای نوجوان مثل من صلاح نمی‌دیدند.
 
پایم را روی تک‌پله‌ی ورودی پاساژ ملت گذاشتم و از میان ازدحام مشکیِ زن‌های چادری که گُله‌به‌گُله پشت ویترین طلافروشی‌های اول پاساژ سرگردان‌وار ایستاده بودند، گذشتم و طول نه چندان طولانیِ پاساژ را به سمت کتاب‌فروشی تهِ آن طی کردم. عاقله‌مرد کتاب‌فروش روی چارپایه‌ای دم در نشسته بود و از مشتری هیچ خبری نبود. او را نه به اسم که به قیافه می‌شناختم، چون خانه‌اش در محله‌ی ما در خیابان ایستگاه بود، و گاهی غروب‌های جمعه که با دوچرخه‌ام از آن حوالی گذشته بودم، او را دیده بودم که یا جلوی درِ خانه رو به کوچه صندلی گذاشته، و نشسته، و به جای نامعلومی خیره شده، یا این‌که شلنگ دست‌اش گرفته و جلو در خانه‌اش را آب‌پاشی می‌کند، بل‌که کمی از هرم گرمای روز بکاهد. پسر بیست و یکی دو ساله‌اش را را اوائل انقلاب اعدام کرده بودند و به همین خاطر در محله خانواده‌ای منزوی بودند و چندان با اهل آن نمی‌جوشیدند.
 
سلام کردم و با صدای نارسا و خوف‌دیده‌ای از او پرسیدم: «آقا شما کتاب داستان دارید؟» لبخندی زد که انگار سؤال احمقانه‌ای پرسیده‌ام، و سؤال احمقانه‌ای پرسیده بودم؛ چون او بر خلاف دیگر کتاب‌فروشی‌های قم آثار مذهبی چندانی نمی‌فروخت، و با آن‌که شاید از سمت شمال شرقی نزدیک‌ترین کتاب‌فروشی به حرم حضرت معصومه بود، فقط کتاب‌های ادبی و علمی را برای فروش می‌آورد. احتمالاً آن‌موقع‌ها هنوز کلمه‌ی «رمان» را هم نشنیده بودم و به همین خاطر سراغ «داستان» را گرفتم. «دنبال عنوان خاصی می‌گردی پسر جان؟» من که از خجالت و هول و دلهره در حال سرنگونی بودم، باز با صدایی زیر و بریده گفتم «نه» و زود به طرف پیشخوان برگشتم و به او پشت‌کرده، نگاهی سریع و سرسری به کتاب‌ها کردم و یک کتاب دوجلدی سفیدرنگ برداشتم و بی‌معطلی پول‌اش را دادم و از پاساژ بیرون زدم. صدای اذان روی شانه‌هایم می‌نشست، و هوا و خیابان در قاب غروبی غمگین فرورمی‌رفت، و سیاهی سنگینی از آسمانِ شب روی سرم می‌بارید.
 
شاید وقتی خانه رسیدم، در دهلیز نیمه‌ظلمانی بود که کتاب را از کیف‌ام بیرون آوردم، و چشم‌هایم را تنگ کردم و عنوان روی جلد را خواندم: «پای‌بندی‌های انسانی» اثر سامرست موآم. و مثل همیشه یک‌راست رفتم در اتاق مطالعه‌ی پدرم، گوشه‌ای نشستم و شروع کردم به خواندن. تا آن زمان هرگز از خواندن چنین لذتی نبرده بودم. آن کتاب دو جلدی قطور را دو روزی نشد که تمام کردم. اما داستان آن در من تمام نشد. تا مدت‌ها در خواب و بیداری من پرسه می‌زد و از دیوار روز و بام شب‌ام بالا می‌آمد. مدام خودم را با قهرمان داستان مقایسه می‌کردم و در خیالات خوش و ناخوش درباره‌ی ایام عمرِ پیشِ رو و شباهت آن با آینده‌ی او غور و غوطه می‌زدم.
 
شخصیت اول «پای‌بندی‌های انسانی» فیلیپ است و داستان از وقتی نُه ساله است و تازه، بعد از پدرش، مادرش را هم از دست داده و به عمو و عمه‌اش سپرده شده آغاز می‌شود. آقا و خانم کری، یعنی همان خان‌عمو و عمه‌خانم، بر سر مسائل بسیاری درباره‌ی او توافق ندارند، و زن از مرد مذهبی‌تر و ملتزم‌تر.
 
آقای کری کتابخانه‌ی پر و پیمانی دارد. فیلیپ نُه ده ساله است که تمایلات مذهبی در او جوانه می‌زند و به دعا و تضرع روی می‌آورد. یک بار که در اتاق مطالعه نشسته، خانم کری چند کتاب مصور از اماکن مقدسه نشان‌اش می‌دهد. بعد، خود فیلیپ کتاب را به دست می‌گیرد و به تماشای عکس‌هایش می‌پردازد. خانم و آقای کری «هر دو به این نتیجه رسیده بودند که… این علاقه‌ای که وی به شهرها و امکنه‌ای که از قدوم عیسی مسیح تقدس یافته بودند نشان می‌داد»، امیدوار کننده است: «ظاهراً چنین به نظر می‌رسید که افکار و پندار این کودک طبعاً به سوی چیزهای مقدس جلب می‌شود و به سوی آن‌ها گرایش پیدا می‌کند.» فیلیپ در روزهای بعد تقاضای کتاب‌های بیشتر می‌کند. آزمندانه کتاب‌ها را ورق می‌زند و به تصاویر آن‌ها خیره می‌ماند. کم کم علاقه‌اش را به اسباب بازی‌هایش از دست می‌دهد. هر وقت در خانه تنهاست، به اتاق مطالعه می‌رود و کتاب‌ها را برمی‌دارد. تصاویر را نگاه می‌کند و نوشته‌ها را گاه به زحمت می‌خواند.
 
تا این‌که «یک روز فرصتی طلایی برای وی پیش آمد، زیرا به ترجمه‌ی لین از کتاب “هزار و یک شب” دست یافت. نخست مجذوب تصاویر آن شد، و بعد خواندن‌اش را آغاز کرد. نخست داستان‌هایی که درباره‌ی جادوگری بود و بعد داستان‌های دیگر. داستان‌هایی را که دوست می‌داشت، چندین بار پیاپی می‌خواند. به هیچ چیز دیگری نمی‌اندیشید. زندگی اطراف خودش را پاک از یاد برده بود… وی ناآگاهانه به سوی بهترین عادت شادی‌برانگیز دنیا روی آورده بود، یعنی عادت به خواندن کتاب. وی هیچ نمی‌دانست که به این وسیله دارد خودش را از تمام درد و رنج‌های این زندگی می‌رهاند؛ و حتی نمی‌دانست که ضمناً دارد یک دنیای غیرواقعی برای خودش می‌آفریند که هر روزِ این دنیا را به نظرش سرچشمه‌ی تمام نومیدی‌های شرربار می‌نمایاند. در همین احوال خواندن کتاب‌های دیگر را هم آغاز کرده بود. مغزش رشدی زودترس یافته بود.» (ترجمه‌ی عبدالحسین شریفیان، ج ۱ صص. ۵۴-۵۵) بعدها که سرگذشت دیوید کاپرفیلد چارلز دیکنز را می‌خواندم، دیدم توصیف او از صحنه‌ای پاک شبیه به این تصاویر است.
 
دیوید کاپرفیلد پسرکی است که او را روز به روز از مادرش جداتر و از مهر مادری محروم‌‌ترش می‌کنند، ناپدری او را کتک می‌زند و بدن‌اش را سیاه می‌کند: «نتیجه این شد که من بچه‌ای شدم عبوس و غمگین و لجوج.» اما همین بچه، در همین حال، تعریف می‌کند که «پدرم در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی فوقانی، مجموعه‌ی کوچکی از کتاب باقی گذارده بود که همه در دسترس‌ام بود (زیرا این اتاق مجاور اتاق من بود)، و هیچ کس در خانه در این مورد مزاحمتی فراهم نمی‌ساخت. از این اتاق پهلوانانی چون رادریک رندم، ژیل بلاس، راییسنون کروزو، پرگین پیکل، هامفری کلینکرد، تام جونز، کشیش ویکفلید و دن کیشوت برخاسته و مونس جان و همدم من بودند. آنان قوه‌ی تصور من را زنده نگاه می‌داشتند و خیال مرا به خارج از آن محیط خفقان‌آوری دعوت می‌کردند که در آن می‌زیستم… حقیقتاً هم برای من بسیار مایه‌ی شگفتی است که در میان آن وضع نامطلوب و مشقت‌بار، چگونه می‌توانستم مدتی از وقت خویش را صرف مطالعه‌ی آن‌ها بکنم. هم‌چنین، برای من مایه‌ی تعجب است که در میان آن‌همه بدبختی (که در آن زمان مرا احاطه کرده بود) دل خویش را با رایحه‌ی جانبخش مطالعه تسکین می‌دادم. خویشتن را به قهرمانان محبوب داستان تشبیه می‌کردم و به آقای مردستون و خواهرش نقش‌های اشخاص شرور و بددل را می‌دادم…. این‌ها تنها وسیله‌ی آرامش خاطرم بود. چون به فکر آن‌ کتاب‌ها می‌افتم، غروبی را به خاطر می‌آورم که بچه‌ها در کلیسا مشغول بازی بودند و من روی تختخواب خود نشسته و غرق مطالعه بودم؛ گویی از دنیا و آن‌چه در آن است بریده بودم و در عالم تجرد و شوق و جذبه روزگار می‌گذرانیدم…. اکنون دیگر خواننده درمی‌یابد که من در آن زمان چگونه بودم و اتفاقاتی که در ذیل از نظرش می‌گذرد، در من چه انفعالی حاصل کرد.» (ترجمه‌ی مسعود رجب‌نیا صص. ۶۷-۶۸)
 
باری، کتاب‌خوانی عادت قهرمان «پای‌بندی‌های انسانی» می‌شود. سال‌های بعد، وقتی جوانکی شده، کسی از او می‌پرسد چرا کتاب می‌خواند او جواب می‌دهد: «از یک سو به خاطر سرگرمی، چون عادت‌ام شده، و اگر کتاب نخوانم مثل این است که سیگار نمی‌کشم، و از سوی دیگر برای شناخت خودم.» (ج. ۲ ص. ۴۶۱)
 
فیلیپ، را در همان کودکی به مدرسه‌ای کاتولیک در ترکانبری – که قوانین مذهبی و رئیسی روحانی بر آن حاکم است – می‌فرستند: «روش تحصیل طوری بود که می‌توانست هر کودک محترم و شریفی را برای خدمت ابدی به خداوند آماده سازد.» (ج ۱، ص. ۵۷) بر خلاف نظر عمو و عمه‌اش به پاریس می‌رود که هنر بخواند. عاشق دختری می‌شود که به او بی‌اعتناست. سرانجام هم از مدرسه‌ی پزشکی سردرمی آورد و با والذاریاتی مدرک پزشکی عمومی خود را می‌گیرد.
 
سال‌ها، با باک و بی‌ باک من، رفت. به خارج از ایران که آمدم نسخه‌ی فارسی کتاب را نداشتم و در میان کتاب‌های دیگر در ایران، پشت سر، تباه کرده بودم. اما دوست داشتم نسخه‌ی انگلیسی آن را ببینم. چاپ Everyman’s Library کتاب را خریدم. تا این‌که یک بار به اتفاق جایی خواندم که موآم عنوان رمان خود را وام‌دار کتاب «اخلاق» اسپینوزاست؛ یعنی عنوان بخش چهارم آن:
Spinoza. Part IV of Ethics is titled “Of Human Bondage, or the Strength of the Emotions” (Latin: De servitute humana seu de affectuum viribus)
این بخش – که مترجم فارسی عنوان آن را «در خصوص بندگی انسان یا قوت عواطف» برگردانده – چنین آغاز می‌شود: «من ناتوانی انسان را در تسلط بر عواطف خود و جلوگیری از آن‌ها بندگی می‌نامم.» به واقع، در این بخش است که اسپینوزا به بحث شر می‌پردازد و در خاستگاه و چندوچون آن کندوکاو و استدلال می‌کند.
 
این رمان سامرست موآم، به اعتراف خودش در دیباچه‌ی کتاب، نوعی اتوبیوگرافیِ آمیخته با تخیل است که امروزه به آن اتوفیکسون (autofiction)، یعنی برآیندی از زندگی‌نامه‌ی خودنوشت و داستان هم می‌گویند. رمانی است که باید با حوصله خواند، چون نویسنده‌ی آن برای نوشتن‌اش از زندگی خود مایه گذاشته و با پرسشی اسپینوزایی به تأمل و بازسنجی سوانح حیات خود نشسته است: آدمی با آن‌که از درخت خیر و شر خورده، و از نظر آگاهی به خوب و بد با خدا همسان شده، و از اختیار و آزادی هم برخوردار است، چرا پس هنوز دست به کار بد می‌یازد و از کار خوب روی می‌گرداند؟ این آیا ضعف انسانی است؟ و اگر بلی، از کجا برمی‌خیزد، و آیا درمانی‌اش هست؟
 
همرسانی کنید:

مطالب وابسته