ترجمه بنجل و فاجعه فارسی؛ ناشر نادان و مترجم شیاد

مجتبی گل‌آرا

حکایتِ جادوگَررُباهای آمریکایی در دادگاهِ کانگورویی!

«چه گفت؟ چه‌جور گفت؟ جدّی گفت یا شوخی؟ خودمانی گفت یا لفظِ قلم؟» جولیت نیست که دایه پیغام‌رسان خود را درباره کرشمه‌های لفظی رومیو سؤال‌پیچ کرده است، بلکه خواننده پُرتوقّع امروزی است که از مترجمانِ دست‌به‌قلم کاری بیش از برگرداندن ساده «چه گفت؟» انتظار دارد. درست است که هنوز عدّه‌ای در خیلِ روزافزون مترجمان ممکن است حتّی از همین کار ابتدایی هم عاجز باشند، امّا دیگر روز و روزگاری نیست که مترجمی فقط به‌خاطر اینکه مفهوم پیغام را درست به ما رسانده است بَه‌بَه و چَه‌چَه تحویل بگیرد. (از مقاله «مسئله لحن در ترجمه یا چگونه از کلاغِ فرنگی بلبلِ پارسی‌گو نباید ساخت» به‌قلم کریم امامی)

چندی پیش صفحاتی از کتابی گشودم که «دارودسته اسمایلی» نام داشت، نوشته نویسنده فقید جان لو کاره و با ترجمه آقای (سیّد)سعید کلاتی. به گمانم جان لو کاره نیازی به معرّفی نداشته باشد چون جدای از شهرت آثارش، اقتباس‌های تلویزیونی و سینمایی از نوشته‌هایش درست شده و خیلی‌ها از این راه دنیای آثار او را می‌شناسند. امّا برای آشنایی با کیستی و پیشینه مترجم این اثر به سایت ایران‌کتاب متوسّل شدم و چند خطّی از زندگانی و سابقه کاری ایشان برداشتم که در اینجا نقل می‌کنم: «سید سعید کلاتی (۱۳۶۱) مترجم، نویسنده و روزنامه نگار متولد تهران است. کلاتی به طور رسمی و حرفه ای از سال ۱۳۸۴ وارد عرصه ترجمه شد و از همان ابتدا سعی در رعایت دو اصل زیبانویسی و وفاداری به متن نمود. دیری نپایید که کلاتی توانست در مطرح ترین روزنامه های انگلیسی زبان کشور از جمله تهران تایمز و ایران نیوز به عنوان مترجم و نویسنده مشغول به کار شود. او همچنین مقالات زیادی را در روزنامه های مطرح فارسی زبان کشور از جمله شرق، شهروند، اعتماد و …. منتشر کرد.» و باید اضافه کنم که ایشان چندین اثر ادبی و غیرادبی را ترجمه کرده است و در کارنامه دارد که بنگاه‌های نشر معتبر و مشهور آنها را چاپ و نشر و پخش کرده‌اند.

مصاحبه‌ای از ایشان نیز یافتم که بخش‌هایی از آن را می‌آورم تا در ادامه ملاک راستی‌سنجی قرار بگیرد: «از کودکی عاشق داستان و ادبیات بودم. به یاد دارم نخستین بار که یک رمان به دست گرفتم، کلاس اول ابتدایی بودم و تازه به قول معروف حروف الفبا را آموخته بودم…همین علاقه و مطالعه بسیار زیاد اندک‌اندک فن داستانسرایی را در بنده تقویت کرد و دایره واژگانم را تقویت نمود. امروز هم به کسی که می‌پرسد چه کنم ترجمه‌ام تقویت شود می‌گویم تا میتوانی بخوان و مطالعه کن. حتی معتقدم خواندن آثاری مثل گلستان و تاریخ بیهقی که نثری سنگین دارند می‌تواند روزی به درد مترجم بخورند… .» «این کار [ثبت و رزرو کتاب به نام یک مترجم برای پیشگیری از ترجمه‌های متعدّد] همچنین مانع از ورود مترجمها و ناشران غیرحرفهای به عرصه می‌شود. چرا که برخی ناشران آماتور و بی اخلاق سراغ دارالترجمه‌های سطح شهر می‌روند و با نازل‌ترین قیمت با افرادی که به هیچ وجه سابقه کار حرفهای ندارند قرارداد می‌بندند و به دلیل نبود نظارت واقعی بر کیفیت اثر آن کتاب را راهی بازار می‌کنند. بهکرات از خوانندهها شنیدهام که تنها بعد از خواندن بیست صفحه از فلان کتاب به دلیل بدی ترجمه نتوانستهام کتاب را ادامه بدهم و آن را کنار گذاشتهام

اکنون وقت آن رسیده که تمامی این حرف‌ها و ادّعاها را ملاک سنجش این مترجم فهیم قرار دهیم و ببینیم خود ایشان تا کجا پایبند به اخلاق و وجدان حرفه‌ای و فرهنگی بوده است. امّا پیش از آغاز بحث باید خاطرنشان کنم که این مترجم و ترجمه این کتاب در جایگاه علائم یک بیماری شایع و کشنده مورد بررسی قرار می‌گیرند و گزینش این مترجم و ترجمه‌اش به‌معنای بااهمیّت بودن آنها نیست، اگرچه نویسنده کتاب بسیار مهم است. دیگر هدف نه ارائه سیاهه اغلاط این ترجمه، که روشن ساختن ذهن خریدار و خواننده احتمالی این کتاب است تا پیش از ارتکاب چنین عملی به خطرات احتمالی آگاه باشد.

به قول دکتر غلامحسین یوسفی، «در ترجمه آثار گوناگون به فارسی نیاز به زبانی توانا و مایه‌ور زود احساس می‌شود. صرف نظر از لزوم تسلّط مترجم بر موضوع اثر و زبانی که از آن ترجمه می‌کند، مهارت او در ادای معانی به زبان فارسی نکته بسیار مهمّی است که به حدّ کفایت مورد توجّه واقع نشده است و درست همین جاست که مترجم با دشواری‌های بسیار روبرو می‌شود و غالباً از تنگ‌میدانی زبان فارسی شکایت می‌کند.» (از مقاله «فایده اُنس با زبان فارسی در ترجمه») با در نظر گرفتن این اصل باید دانست که در عالم ترجمه ادبی چندین «نباید» هست که ارتکاب هر یک نتیجه کار را خراب می‌کند؛ ازقلمافتادگی، مفاهیم مغایر با اصل اثر، کژی در ترجمه گفتوگوها، کژفهمی، مطالب مندرآوردی، سادهسازی، بیدقّتی، غلطهای زننده، عدم توجّه به ویژگیهای سبکی، و… (با اتّکا به مقاله «بریدن شاخ گاو فلسفه به دست توماس آکویناس» به قلم حسن کامشاد). در نوشته پیش رو خواهیم دید که چند مورد از این «نبایدها» در این ترجمه یافت می‌شود.

همفکران/همکاران یا دار-و-دسته؟

در این بررسی تنها به موارد چشم‌گیر توجّه و از پرداختن به ایرادهای بسیار در یکایک عبارات چشم‌پوشی می‌کنم. بهتر است بررسی را از ترجمه عنوان کتاب آغاز کنم. عنوان “Smiley’s People” که به «دارودسته اسمایلی» ترجمه شده حسّ‌وحال باندهای خلافکار و گانگسترها را در ذهن متبادر می‌سازد. با توجّه به این‌که آقای اسمایلی قهرمان داستان است اطلاق لفظ «دارودسته» به همکاران یا بانیان او چندان درست به نظر نمی‌رسد. مترجم فرانسوی اثر، ژان رُزِنتال، معادل “gens” را برگزیده است. این واژه که به فرهنگ رُم باستان برمی‌گردد به معنی طایفه است و خاندان، و درواقع هم‌مسلکان و هم‌فکران را نیز مستفاد می‌کند. این واژه در اصطلاح gens d’armerie که بعد به gendarmerie بدل گشته هست، یعنی «نظمیه‌چی‌ها». پس عنوان را می‌شود به «تبار اسمایلی»، «همکاران اسمایلی»، «افراد اسمایلی» یا هر اصطلاح نزدیک به این معنی ترجمه کرد. امّا «تبار اسمایلی» از همه مناسب‌تر است چون به شباهت و وابستگی جاسوس‌ها اشاره دارد و معنایی که لو کاره در ذهن داشته را منتقل می‌کند.

امّا حالا ترجمه مقدّمه جان لو کاره بر این اثرش را از نظر می‌گذرانیم.

.Neither seemed able to grasp the utter sterility of this situation

«ظاهراً هیچ یک از دو طرف قادر نبودند تا مصونیت کاملی در برابر این وضعیت به دست آورند.»

در این بخش از سخنش لو کاره به بطالت جنگ سرد اشاره می‌کند و می‌گوید «هیچ کدام از دو طرف قادر نبودند بی‌حاصلی مطلق این وضع را دریابند». کژفهمی مترجم در این نمونه عیان است.

یکی دیگر از اشتباه‌های رایج در ترجمه برگرداندن یک اصطلاح خارجی به فارسی دقیقاً به شکل اصلش است که اغلب نتیجه‌ای مضحک در پی دارد:

It is no wonder that, when the players were finally able to look at one another’s cards

«جای تعجب ندارد که وقتی این دو بازیکن بزرگ مجال این را یافتند که به کارتهای یکدیگر نگاهی بیندازند…»

ترجمه پیشنهادی: عجب نیست که وقتی دست بازیگران برای هم رو شد…

دادگاه کانگورویی

امّا حالا که قدری گرم شده‌ایم می‌رسیم به یک مورد بسیار جالب:

And if Smiley on the insistence of some secret loyalty board of American inspired witch-hunters was one day hauled before a kangaroo court of his peers—such things happened in those days—and charged with harbouring sympathies incompatible with his secret work, then my readers would rush to his protection and send his accusers packing. In my head I had a lot of this stuff planned, and more of it in notebooks.

«و اگر روزی به اصرار یک دادگاه تفتیش عقاید الهام گرفته از جادوگررُباهای آمریکایی، اسمایلی را کشان‌کشان به یک دادگاه کانگورویی پر از همتایانش می‌بردند -این کارها آن روزها مرسوم بود- و او را به جلب دلسوزیهای ناسازگار با کار سری‌اش متهم می‌کردند، آن روز خوانندگان من، در سر کلی از این ایده‌ها داشتم و از آن بیشتر را در دفترچه‌ی یادداشتم نوشته بودم.»

در خواندن این جمله چندین نتیجه کاملاً منطقی می‌شود گرفت. یکی این‌که دانش انگلیسی آقای (سیّد)سعید کلاتی دانشی تُنُک است و او در انگلیسی‌دانی چندان چیزی به چنته ندارد. دیگر این‌که او زبان مادری‌اش را هم درست نمی‌داند. و این که او با تاریخ ملّت‌های غربی و روابط و اتّفاقات پس از جنگ دوّم هیچ آشنا نیست. و از همه مهم‌تر این که او در حال روخوانی کردن کتاب را ترجمه کرده و در هیچ‌کجای کتاب به خودش زحمت مراجعه به منبعی نداده و هیچ کسی هم تا انتشار کتاب آن را نخوانده است. امّا نباید از حق گذشت. الحق که آقای (سیّد)سعید کلاتی استعدادی شگفت در واژه‌پردازی دارد. «جادوگرربا» و «دادگاه کانگورویی» از آن معادل‌هایی است که فقط آدمی که از کلاس اوّل ابتدایی ژول ورن خوانده باشد می‌تواند بسازد! شعاع دایره واژگان آقای کلاتی برای هر کسی تخمین‌زدنی نیست.

البتّه ایشان در پاورقی توضیحکی درباره معنی «دادگاه کانگورویی» داده است: «دادگاهی است که به قوانین و اصول تصویب‌شده‌ی مملکت پای‌بند نیست و اغلب فاقد یک جایگاه رسمی در کشوری است که در آن قضاوت می‌کند. (تمام پانویس‌ها از مترجم است.)» به گمانم تنها دلیل آوردن این پاورقی هم آن است که او خواسته ترجمه‌اش را رندانه کاری با پشتوانه تحقیقی نشان بدهد، اگرچه تعداد این پاورقی‌ها و مطالبش سر هم شاید به یک صفحه هم نرسد.

ترجمه پیشنهادی: «و اگر روزی اسمایلی تحت فشار یک شورای سرّی وفاداری، متشکّل از مفتّش‌هایی ملهم از الگوی آمریکایی، به مقابل هیئت منصفه دادگاهی بی‌قانون با عضویت هم‌تایان خود کشیده -چنین اتّفاقاتی در آن روزگار رخ می‌داد- و به داشتن احساسات همدلانه مغایر با منصب سرّی‌اش متّهم می‌شد، خوانندگانم به حمایتش می‌شتافتند و اتّهام‌زنندگان او را می‌فرستادند ردّ کارشان. از این طرح‌ها بسیار در سرم داشتم، و بیش از آن را در دفترهای یادداشتم.»

منکر دشواری ترجمه این عبارت نیستم امّا جدای از اشتباهات شاخ‌دار، انتهای جمله هم از قلم زرّین آقای (سیّد)سعید کلاتی افتاده و ترجمه عبارتی چنین بلند کاملاً بی‌سروته و فهم‌ناشدنی از کار درآمده است. در اینجا پاورقی لازم است امّا نه برای “kangaroo court” بلکه برای “loyalty board”. در آمریکا هیئت‌هایی هست برای سنجش میزان وفاداری به کشور در میان کارمندان دولت یا افراد خواهان استخدام. در اینجا لو کاره به دوران مک‌کارتی و پاک‌سازی‌های گسترده دهه پنجاه آمریکا اشاره دارد که آقای کلاتی از درک آن عاجز بوده است.

از بسیاری عبارت و واژه مضحک دیگر می‌گذرم و به سرآغاز متن رمان می‌رسم.

بازنشستگی مشکوک

ترجمه‌هرقدر بد باشد حدّاقل در سطرهای آغازین چنین نمی‌نماید امّا این اصل در این مورد صادق نیست. کتاب با این جمله شروع می‌شود:

.Two seemingly unconnected events heralded the summons of Mr George Smiley from his dubious retirement

ترجمه آقای کلاتی: «چند اتفاق به‌ظاهر غیرمرتبط پیشبینی کرده بودند که آقای جرج اسمایلی بعد از بازنشستگیِ مشکوکش دوباره دعوت به کار می‌شود.»

بر من پوشیده است که چرا «دو» بدل به «چند» گشته؛ لابد آقای کلاتی خطایی در شمارش لو کاره یافته و آن را تصحیح فرموده است. امّا من درسی از این جمله گرفتم و بابت این درس مدیون آقای کلاتی خواهم بود. من نمی‌دانستم که اتفّاق‌ها هم قدرت پیش‌بینی دارند! امّا چه چیز بازنشستگی آقای اسمایلی مشکوک بوده؟ بیچاره آقای اسمایلی بازنشسته شده بود و خیلی هم راضی بود امّا در زمان‌های (رمان‌های) گوناگون و به دلایل مختلف برمی‌گشت سر کارش. پس به شما اطمینان می‌دهم هیچ چیز مشکوکی در کار نبوده، اگرچه با رمانی جاسوسی طرف هستیم. امّا با توجّه به شکل جمله شاید بتوان چنین ترجمه‌اش کرد:

«دو اتّفاق به‌ظاهر بی‌ربط به هم‌، از فراخواندن آقای اسمایلی از بازنشستگی نیم‌بندش خبر می‌داد.»

در جمله بعدی (فارغ از حذف و اضافه‌ها) به عبارت «خرماپزان» برمی‌خوریم. در اینجا مترجم مرتکب بومی‌سازی مجعول شده است.

The first had for its background Paris, and for a season the boiling month of August

«اتّفاق اوّل مربوط به پاریس و ماه خرماپزان آگوست بود…»

لازم به گفتن نیست که پاریس نخلی ندارد که خرمایی داشته باشد و چنین بومی‌سازی نابجایی به بافت و حس و فضای متن آسیب رسانده است.

امّا ریز و درشت را کنار بگذاریم و برسیم به اصل مطلب.

روی زمین قل خوردن

She was neither dressed nor built for exertion on a hot day, being in stature very short indeed, and fat, so that she had to roll a little in order to get along

«او برای زندگی و کار در یک روز داغ نه ساخته شده بود و نه لباس مناسب چنین روزی را به تن داشت. داشتن قدِ کوتاه و هیکلی چاق مجبورش میکرد برای پیش رفتن کمی روی زمین قِل بخورد.»

جل الخالق! چه دنیای غریب سورئالی لو کاره خلق کرده با این صحنه! زنی چاق که گرمش است و کم‌توان، برای ادامه دادن مسیر مجبور است روزی زمین قِل بخورد (و نه بغلتد)، آن هم فقط کمی! گویی در این تصویر لو کاره به دنیای فیلم‌های بونوئل نظر داشته است.

امّا آقای کلاتی که ذهنی خیال‌پرور و خلّاق دارند تنها یک معنی برای فعل to roll در ذهن داشته‌‌اند و همان یک معنی را به متن خورانده‌اند، درست مثل مکانیکی که قطعه‌ای ناجور را به موتور ماشینی می‌خوراند و دخل ماشین را می‌آورد. آقای کلاتی اگر قدری کم‌تر خلّاق می‌بود متوجّه می‌شد که برای ادامه دادن مسیر لزوماً نیازی به قل خوردن روی زمین نیست. (لازم به ذکر است که در فرهنگ معین معنای کنایی قل خوردن همان راه رفتن افراد چاق آمده است که لحنی طنزآمیز دارد و یادآور شباهت حرکت توپ به راه رفتن چنین افرادی است. البتّه زحمت و تقلّا در این معنی وجود ندارد، و با توجّه به شرح لو کاره این معنی به این جمله خوراندنی نیست. ژان رُزِنتال، مترجم فرانسوی کتاب هم فعل tanguer را معادل قرار داده است.) در این جمله to roll یعنی تاب‌تاب خوردن و معوج گام زدن.

ترجمه پیشنهادی: «نه لباسش و نه هیکلش مناسبِ تکاپو در چنین روز گرمی نبود، چون به‌راستی قدّی بسیار کوتاه و تنی چاق داشت، پس مجبور بود برای پیمودنِ راه کژمژ برود.»

Her black dress, of ecclesiastical severity

«پیراهن مشکی‌اش، که طبق قوانین کلیسا دوخته شده بود…»

من نمی‌دانم قوانین دوخت و دوز کلیسایی چگونه قوانینی است امّا می‌دانم عبارت eccesiastical severity یعنی به خشکی و سخت‌گیری کلیسا، چون تقریباً هیچ چیز جز سیاهی و سادگی در لباس زن نیست.

امّا می‌رسیم به شاهکار بی‌بدیل آقای (سیّد)سعید کلاتی.

تتوی لجباز!

Her cracked shoes, which in walking tended outwards at the points, set a stern tattoo rattling between the shuttered houses

«کفش‌های تَرک‌خورده‌اش، که هنگام راه رفتن از نوک به اطراف کشیده می‌شد، تتوی لجبازی را بین دو خانه‌ی کرکره‌بسته، روی زمین، حک می‌کرد.»

امان از این تتوهای لجباز! لو کاره بی‌شک در واژه‌پردازی در تاریخ ادب یگانه است، چون تنها اوست که می‌تواند صفت «لجباز» را به «تتو» اطلاق کند! و من تابه‌حال کفشی ندیده‌ام که از نوک به اطراف کشیده شود!

باز هم آقای (سیّد)سعید کلاتی تنها یک معنی برای تتو در ذهن داشته و آن را به نحوی واقعاً خلاقانه به متن خورانده است. امّا هر کس که به عمرش کفش پاره پوشیده یا دیده باشد می‌داند که معمولاً چنین کفشی صدا می‌دهد، و اگر ندیده باشد هم در عالم سینما و ادبیّات کفش پاره کم نبوده و نیست. امّا تقصیر از آقای (سیّد)سعید کلاتی نیست، چون ایشان اصلاً به عمرشان کفش پاره ندیده‌اند، چه برسد به این که چنین کفشی به پا کرده باشند. امّا باز از روی شرح ماوقع به آسانی می‌شود فهمید که در آن خلوت مخصوصی که لو کاره تصویر می‌کند با آن کرکره‌های بسته و آن گرما، اتّفاق تصویری همان صدای رفتن آن زن است با کفش‌های پاره‌اش. در اینجا لو کاره با به کار گرفتن واژه‌ای نظامی که درخور فضای کلّی رمانش است سکوت و غیاب آدمی در آن چشم‌انداز را به زیبایی القاء می‌کند. tattoo و rattle یعنی صدای طبل (و گاه نیز شیپور) که عصرگاهان در پای پرچم نواخته و هم‌زمان پرچم پایین کشیده می‌شود که نشانگر فرمان خاموشی و فرا رسیدن وقت استراحت سربازان است.

ترجمه پیشنهادی: «کفش‌های ترک‌خورده ‌‌او که لبه‌هایش در راه رفتن بیرون می‌زد، در میان خانه‌های کر‌کره‌پوش نوای خشک نقّاره درمی‌داد.»

نور سرسخت و چانه جنگجو

A hardy humour lit her brown eyes

«نور سرسختی چشم‌های قوه‌ای‌اش را روشن کرده بود.»

این که چطور ممکن است کسی حتّی با دانشی اندک واژه humour را «نور» ترجمه کند نمی‌دانم، امّا می‌دانم تنها آقای (سیّد)سعید کلاتی می‌تواند صفت «سرسخت» به نور بدهد. جالب که این «شوخ‌طبعی جسورانه» که لو کاره در نظر داشته در جمله بعدی عینیّت می‌یابد:

Her mouth, set above a fighter’s chin, seemed ready, given half a reason, to smile at any time

«دهانش، بالای یک چانهی جنگجو، انگار بدش نمی‌آمد تا هروقت که شد لبخندکی بزند.»

وای بر من، وای بر ما، وای بر لو کاره! چطور ممکن است یک فارسی‌زبان چنین عبارتی بسازد؟ در اینجا برجستگی و بزرگی و محکمی چانه نسبت به قد و هیکل و صورت زن مدّ نظر نویسنده بوده است.

ترجمه پیشنهادی: «دهانش، با آن چانه پیش‌آمده، گویی آماده بود تا هروقت به هر بهانه که شده لبخند بزند.»

پشتی صندلی یا کسری انبار

The high stool in the warehouse where she worked every morning as a checker possessed no back, and increasingly she was resenting the deficiency

«هر روز روی چهارپایهی بلندی داخل انبار مینشست و بهعنوان انبارداری که هیچ سابقه انبارداری نداشت کار میکرد و هر روز بیشتر از کسریای که در انبار میآورد حرص میخورد

به این جمله که برخوردم اطمینان یافتم که مجهولات دانش زبانی آقای (سیّد)سعید کلاتی بسی بر معلومات ایشان می‌چربد. او فعل possess را منتسب به checker پنداشته‌، لابد به دلیل مجاورتشان! امّا معنای حقیقی این جمله بسی دور از ترجمه آقای کلاتی است.

ترجمه پیشنهادی: «چهارپایه بلندش در انباری که هر روز صبح در آن سِمَت بازبین داشت فاقد پشتی بود، و هرچه می‌گذشت این فقدان بیشتر موجب رنجشش می‌شد.»

امّا آقای (سیّد)سعید کلاتی در جاهایی عبارتی را زاید یافته‌و از خیر ترجمه‌اش گذشته و از روی آن پریده‌است. لابد ایشان باور دارند که لو کاره چندوچون کارش را چنان که باید خوب نمی‌دانسته!

She had seen it yesterday, she had seen it the day before, and for all she knew, the day before that as well – my Lord, she was not a walking diary

آقای کلاتی قسمت آخرین جمله را انداخته، عبارتی مهم چون بخشی از سبک نوشتاری و روایی لو کاره است. او می‌گوید: «خدا را! او دفتر وقایع روزانه که نبود!» این عبارت به and for all she knew مربوط است، و عدم اطمینان و دقّت را می‌رساند. لو کاره می‌خواهد بگوید که زن از تعداد دفعاتی که مرد را دیده بود اطمینان نداشت و تا جایی که به خاطرش خطور می‌کرد در این چند روز او را چند باری دیده بود و حالا حضور مداوم مرد در ذهنش نقش بسته بود.

غول شپشو

امّا در جمله بعدی باز شاهد خلق شاهکاری مبتکرانه از آقای (سیّد)سعید کلاتی هستیم.

this weak, itchy giant, waiting for a bus or hovering on the pavement outside the warehouse, had become a figure of the street for her

«این غول ضعیف و شپشزده…»

اطمینان دارم که تا عمر دارم ترکیبات ساخته ذهن بی‌نظیر آقای کلاتی را از یاد نخواهم برد. این مترجم کارکشته حتّی نمی‌داند که itchy در این زمینه یعنی بی‌قرار. او حتّی به wait و hover هم عنایتی نفرموده تا بفهمد که قضیّه از چه قرار است.

ترجمه پیشنهادی: «این غول تکیده که روی پایش بند نبود…»

و باز جالب که در جمله بعدی علّت بی‌قراری او را نویسنده شرح می‌دهد. (علّتش هرچه باشد «شپش‌زدگی» نیست.)

She thought he looked traqué – hunted – as so many Parisians did these days

«مرد در نظرش مثل خیلی از پاریسی‌های آن روزها شبحزده و خسته به نظر می‌آمد.»

آیا واقعاً تشخیص معنای این جمله بدان پایه دشوار است آقای (سیّد)سعید کلاتی؟ ایشان واژه hunted را با haunted عوضی گرفته است، درحالی‌که لو کاره عبارت فرانسوی این واژه را نیز آورده؛ traque.

ترجمه پیشنهادی: «زن اندیشید که مرد شکل کسی است که تحت تعقیب باشد، هم‌شکل بسیاری از اهالی پاریس در آن روزگار.»

She saw so much fear in their faces; in the way they walked yet dared not greet each other

«در چهره مرد ترس موج میزد و برای همین، گرچه در این چند روز کنار هم راه رفته بودند، هرگز با هم حرف نزده بودند

نمی‌دانم چگونه است که این جمله روشن به این شکل در آمده است.

ترجمه پیشنهادی: «زن ترس عظیمی در چهره‌هاشان می‌دید، در چگونگیِ از کنار هم گذشتن و جرأت احوال‌پرسی نیافتنِ آنها.»

به صفحه دوّم و این عبارت که رسیدم گفتم شاید نسخه دیگری از این کتاب هست که مبنای ترجمه آقای کلاتی بوده است. امّا گشتم و نسخه دیگری نیافتم. پس به بررسی دو صفحه آغازین این ترجمه بسنده می‌کنم چون از این بیش خواندنش موجب کاهش عمر و جوان‌مرگی است.

نمونه ای از فاجعه اندیشه

جان لو کاره نثری شیرین و گیرا و دیدی تیزبین و فکری گسترده دارد و خیلی راحت و خوش در کنار بزرگان ادب معاصر می‌نشیند، بی بوق و کرنای دروغین رسانه‌های شهرت‌ساز و نان‌آور. امّا در زبان شیرین فارسی، در زبان ما که زبان شعر و قصّه است، نثر او می‌پژمرد و طنّازی و شیرین‌بیانی او به عبوسی و جدّیت ساختگی بدل می‌گردد. گویی ادبّیات جاسوسی حتماً باید عصاقورت‌داده باشد و بذله و لطافت در آن جایی ندارد. بی‌شک این نگرش غلط در میان مترجمان بی‌اثر نیست در خلق چنین ترجمه‌های بی‌ظرافتی. امّا اگر کسی زبان انگلیسی را بشناسد حتماً به ظرایف بسیار آثار لو کاره پی می‌برد. حال چگونه است که مترجمان از درک و انتقال ظرایف بیانی لو کاره عاجزند؟ پاسخ را نزد این مترجمان باید جست امّا به نظر می‌رسد که ایشان نه زبان مبدأ را درست می‌دانند و نه زبان فارسی را، و حاصل می‌شود چیزی به نام «دار و دسته اسمایلی».

نمونه‌های یادشده که همگی از چند صفحه آغازین کتاب «دارودسته اسمایلی» برچیده شد یادآور پدیده‌ای است که مرحوم ابوالحسن نجفی آن را «فاجعه اندیشه» می‌نامند: «مترجمان در سال‌های اخیر از روی جهل یا به بهانه حفظ سبک خیانتی به زبان فارسی کرده‌اند که زیان‌بارترین تأثیر آن فاجعه اندیشه است، بدین معنی که خوانندگان کتابی می‌خوانند و بی‌آنکه مطلقاً آن را فهمیده باشند گمان می‌کنند که فهمیده‌اند.» (از مقاله «مسئله امانت در ترجمه») مشاهده فرمودید که این کتاب دقیقاً چنین است. ایشان در ادامه می‌فرمایند: «معمولاً وقتی ترجمه‌ای را غیرامین می‌دانیم که مترجم آن در فهم متن اصلی دچار لغزش شده باشد. این نوع لغزش نخست ناشی از ناتوانی مترجم در زبان مبدأ است و غالباً در مورد واژگان پیش می‌آید….لغزش‌هایی از نوع دیگر هم هست که تنها به ناتوانی مترجم در زبان مبدأ مربوط نمی‌شود و به عقیده من باید آنها را ناشی از ناتوانی در عقل سلیم دانست….به این قبیل مترجمان می‌توان توصیه کرد که هنگام ترجمه، در هر لحظه، در هر جمله، در هر صفحه، دائماً خود را به جای خواننده بگذارد و از خود بپرسد که خواننده از این عبارت من چه می‌فهمد و آیا آنچه می‌فهمد همان چیزی است که مراد نویسنده بوده است یا چیز دیگر.»

اکنون از آقای کلاتی پرسش‌هایی دارم؛ با اتّکا به کدامین دانش و توان دست به ترجمه ادبی می‌زنید؟ و به چه جرأت ادّعا می‌کنید که از همان ابتدا سعی در رعایت دو اصل زیبانویسی و وفاداری داشته‌اید؟ و چگونه به خود اجازه می‌دهید در جلسات امضای کتاب شرکت کنید و عدّه‌ای جوان مشتاق را به بیراهه بکشانید؟ آیا واقعاً به‌عمر خود یک بند از ادب کهن فارسی به چشم شما خورده است که به دیگران خواندن سعدی و بیهقی توصیه می‌کنید؟ اگر با چنین زدوبندها و جعل کردن‌هایی تنها به دنبال پول به جیب زدن می‌بودید شما را کلّاش می‌خواندم، امّا حالا که می‌بینم چه ادّعاها دارید و قبای ناصح و مصلح هم بر دوش کشیده‌اید، و به معنایی شریک دزد و رفیق قافله‌اید، حرمت کلام نگاه می‌دارم و از بازگفتن نامی که لایقتان است پرهیز می‌کنم. آقای (سیّد)سعید کلاتی، در این بلبشو و گل‌آلودگی آب، شما و شمایان به‌زعم خود بسیار ماهی به تور زده‌اید امّا روزی، جایی، کسی واجد وجدان و خواهان خیر بساط شما و دارودسته شما را برخواهد چید.

فروش ترجمه بنجل جرم است

من باور دارم همان‌طور که فروختن یک جنس بنجل و معیوب جرم است، فروختن کالاهای فرهنگی خراب و فاسد هم جرم است، و جرمی بس گران‌تر. شاید گرفتن یقه یک فیلمساز و محکوم کردنش کاری شدنی نباشد (ملاکی ملموس برای اثبات بنجل بودن این دست آثار در دست نیست) امّا یک مترجم را می‌شود با سند و مدرک و ادلّه محکوم کرد و به سزای عمل ننگینش رسانید. مترجمی این‌چنین ناتوان امّا پُرکار حتماً یک شیّاد و متقلّب است امّا تقصیر چاپ و نشر و پخش چنین ترجمه مجعولی بر گردن کسان دیگر است. «نشر قطره» که روزگاری در ذهن منِ ناآگاه عزّتی داشت و اعتباری، امروز حکم ناشری شیّاد دارد که در روز روشن کلاه از سر مردم برمی‌دارد و ژست فرهیختگی می‌گیرد. و امروز از انتشاراتی‌های معظم دیروز بوی عفن بی‌حرمتی به فرهنگ برخاسته است. و این‌گونه است که نویسنده‌ای توانا چونان لو کاره که می‌تواند تأثیری ژرف و ماندگار در جان و یاد خواننده بگذارد در دستان بی‌خون و ناتوان چنین مترجمانی به نویسنده قصّه‌های بی‌سروته فروکاسته می‌شود. این بلا دامن‌گیر بسیاری نویسنده و اندیشمند بوده است. هر مترجمی، اگر دانش و توان زبانی هم داشته باشد، از ظنّ خود یار نویسنده‌ای می‌شود و بی‌هیچ شناخت و علاقه‌ای دست‌به‌کار ترجمه تا نان و نامی به کف آرد. (بی‌سبب نیست که فیلم‌سازی چون گُدار به شکل موجودی رازآلود و فهم‌ناشدنی درمی‌آید و در ایران هیئتی اساطیری می‌یابد. کسی که فیلم‌های او را با زیرنویس فارسی دیده باشد می‌داند مقصودم چیست.) و وقتی پای ترجمه و چاپ و نشر و پخش کتاب کاغذی در میان است مسئله ابعاد متعدّدی می‌یابد که بررسیدنش مجالی دیگر می‌طلبد.

اکنون کیست که به‌دزدی‌رفته‌های فکری و مالی مردم ما را جبران کند؟ افسوس که افکار معوج و کلام مخدوش و تصاویر مثله‌شده و وقت و سرمایه باطل‌گشته جبران‌شدنی نیست.

و افسوس که «در این چشم‌انداز بیشتر آدم‌ها قلّابی‌اند».

همرسانی کنید:

مطالب وابسته