دوست عزیزم ساناز اقتصادینیا ازم دعوت کرده تا از تجربه با پسرم و زبان فارسی بگویم. حقیقتش اینست که زبان فارسی برای من، شیرینترین و دلچسبترین زبان جهان است، نه به خاطر اینکه زبان مادریم است، به خاطر اینکه پر از موسیقی است، طناز و عشوهگر است، بازیگوشی و شیطنت دارد، با جان و دلم آشناست و درمانگر است.
زبان فارسی از نوجوانی مرهم دردهای من بوده. هر زمان که بیپناه و مستاصل بودم به واژهها پناه بردهام، به شعر و داستان. حتی در مهاجرت هم این نوشتن بود که مرا نجات داد. شد خانه و آشیانهام. آن زمان هم که کتاب به انگلیسی میخوانم، جملهها در ذهنم به فارسی مینشینند. این از مادر، اما از آرادکو بگویم.
از همان روز نخست هم که فهمیدم کودکی در راه است، ذوق و شوقی در جانم افکنده شد. فکر کردم روزی من و کودکم با هم مینشینیم و شعر میخوانیم: باز با باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه. فروغ و نیما و شاملو میخوانیم. شعرها و داستانهای خودم را میخوانیم و نظرش را می پرسم. از همان زمان که در شکمم بود، برایش حرف میزنم، آواز میخواندم، از همین پراگ، شعرهایی با لهجههای رشتی و قمی که ریشههای والدینش به آن دوردستها میرسید، میخواندم.
تا سالها هم همینطور بود. تا ۵ سالگی موقع خواب ترانههای فارسی برایش میخواندم: شکوفه میرقصد از باد بهاری، شده سرتاسر دشت نغمه و شادی… کارتون و کلیپهای موسیقی به زبان فارسی هم می دید و گاهی خودش هم میخواند: شب بود، بیایان بود، زمستان بود، بوران بود، سرمای فراوان بود، یارم در آغوشم هراسان بود…
اما داستان از آنچه که فکر میکردم، پیچیدهتر بود. من باید برمیگشتم سر کار. مجبور شدیم پرستار برایش بگیریم. یک سال و نیمش بود که پرستار دیگر با ما زندگی میکرد. پرستارش انگلیسی زبان بود و مدرسهاش همینطور. از زمان شروع مهدکودک و مدرسه، حوصلهاش برای دیدن کارتونها به زبان فارسی، کم و کمتر شد و حرف زدنش. فارسی میفهمد ولی انگلیسی جواب میدهد. کتابهای کودکان به زبان فارسی را دیگر دوست ندارد. فیلم به زبان فارسی نمیبیند. حتی با دوستان ایرانی هم سن و سالش، انگلیسی حرف می زنند.
اعتراف میکنم گاهی غصه میخورم. با خودم میگویم اگر خانه مانده بودم شاید زبان فارسی برایش آشناتر می شد. اما من به زندگی اجتماعی احتیاج داشتم و دارم. بعد فکر میکنم شاید چون تصوری از سرزمین مادر و پدرش ندارد. هرگز در زندگی هفت ساله و نیمهاش به ایران نرفته. ایران برایش تنها جایی است که پدربزرگ و مادربزگهایش را از پشت تصویر ایمو و واتساپ میبیند. هر سال، نوروزها سفره هفت سین چیدهایم، چهارشنبهسوریها از روی آتش پریدهایم. شب یلداها، اناز و هندوانه و حافظ گذاشتهایم روی میز اما هر سال سه ماه مانده به کریسمس، سراغ درخت را میگیرد و پاپانوئل. حالا حتی کلمات نسبتا سخت انگلیسی را میخواند و مینویسد اما حتی یک کلمه از کتابهای من را نمیتواند بخواند.
حس متناقضیاست ساناز جانم. از یک طرف میگویم چه بهتر که این همه رنج و خون و بیعدالتی را در ایران نمی شناسد، از طرفی میگویم مگر می شود که آن سرزمین زیبا برایش تنها در چند عکس خانوادگی قدیمی در آلبومهای کهنه خلاصه شود؟ جواب خیلی واضحی ندارم، تنها هنوز امیدکی را حفظ کردهام که شاید بزرگتر شود، علاقمند شود. شاید روزی احساس نیاز کند که فارسی حرف بزند. من و پدرش همچنان با او فارسی حرف میزنیم و برنامه داریم تا در تابستان الفبای فارسی یاد بگیرد. زور و اجباری در کار نیست اما تا میتوانیم تشویقش میکنیم تا شاید روزی زیبایی زبان فارسی را درک کند، تا شاید روزی به رازهای سرزمین پدر و مادرش پی ببرد. کاش آن روز برسد.