رمان‌های شاعرانه احمدرضا احمدی

روزنامه شرق

احمدرضا احمدی شاعر، چندسالی است که در کنار انتشار مجموعه اشعار تازه‌اش، تخیل شاعرانه‌اش را در حیطه‌های دیگری از نوشتار نیز به کار بسته که انتشار چندنمایشنامه و رمان از او در سال‌های اخیر حاصل این ورود به حیطه‌هایی دیگر است. گرچه در این آثار نیز ردپای احمدرضا احمدی شاعر و مؤلفه‌های شعر او آشکارا هویداست. بعد از رمان «آپارتمان، دریا» که چندسال پیش از طرف انتشارات کتاب نشر نیکا منتشر شد، اخیرا دو رمان دیگر از او از طرف همین انتشارات منتشر شده است. «مهمان» یکی از این رمان‌هاست.

راوی این رمان، ساکن اتاقی در یک پانسیون واقع در یکی از شهرهای بندری فرانسه است و به گفته خودش در آغاز رمان، کارش این است که «صدای موج‌های دریا را گزارش» کند. صاحب پانسیونی که راوی در آن اقامت دارد، زنی است که ملیتش معلوم نیست و «به همه‌ی زبان‌ها هم حرف می‌زند». و از همین ابتدای رمان که راوی موقعیت خود را شرح می‌دهد، می‌بینیم که تخیل شاعرانه احمدرضا احمدی وارد کار می‌شود و داستان از شرح رئالیستی یک وضعیت به عرصه رؤیا و خیال نزدیک می‌شود. این شگرد احمدرضا احمدی است که در اوج سادگی در نثر و زبان، واقعیت را با تخیل درآمیزد. در ادامه می‌بینیم که صاحب پانسیون، راوی را برای خرید وسایلی به پاریس می‌فرستد و بعد مهمانی وارد پانسیون می‌شود که ورودش منجر به تحولی در زندگی راوی می‌شود.

«مهمان»، رمانی است در ۹۵ بخش و بخش‌ها عمدتا کوتاه و گاه به اندازه یک پاراگراف هستند و همین یکی از ویژگی‌هایی است که گواه تأثیر ذهنیت شاعرانه نویسنده بر اثر داستانی او است. همچنین می‌توان از علاقه احمدرضا احمدی به سینما و تأثیر آن بر نوشته‌هایش سخن گفت که در رمان مهمان هم با خواندن این بخش، بهتر می‌توان به این علاقه و تأثیر پی برد:

«کارگران نقاشی که از پاریس به روستا آمده بودند، به دستور جوان مالک باغ‌های زیتون، دیوار باغش را رنگ سفید می‌زدند. هیچ‌کس نمی‌دانست سفیدکردن دیوار باغ به چه منظوری است، تا روزی که جوان مالک در رستوران پانسیون اعلام کرد می‌خواهد روی این دیوار فیلم نمایش دهد، تماشای فیلم هم مجانی است. در میان ماهیگیران و خانواده‌هایشان ولوله افتاد. از مادام و من و تو و کارگردان تئاتر هم دعوت کرد. فقط من و کارگردان به تماشای فیلم رفتیم. نام فیلم “زندگی یک مرد موفق” بود. همه‌ ماهیگیران، با خانواده‌هایشان و کودکان، روی زمین پارچه انداخته بودند و نشسته بودند. در انتظار نمایش فیلم بودند. جوان مالک باغ‌های زیتون در میان جمعیت قدم می‌زد. همه منتظر بودند هوا تاریک شود. هوا تاریک شد، فیلم شروع شد. شروع فیلم کودکی در زیر درختان زیتون می‌دوید. مادر و دایه‌اش به دنبال او می‌دویدند. سپس کلاس درسی را می‌دیدیم که آن کودک بزرگ شده بود و در کلاس هر دانش‌آموزی که قادر نبود جواب سؤالات را بدهد، او می‌داد. بعد نوجوانی پسرک بود که در قایقی سوار بود و دختران به رویش گل می‌ریختند. بعد دانشگاه را می‌دیدیم که نوجوان استاد دانشگاه شده است و به دانشجویان فیزیک و ریاضی یاد می‌دهد. بعد استاد را می‌دیدیم در زمین تنیس دانشگاه با شاگردانش تنیس‌بازی می‌کند. این قسمت چهره‌ جوان مالک باغ‌های زیتون بود که در تنیس نفر اول شده بود… .»

به‌یادآوردن در تاریکی
«آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت» رمان دیگر احمدرضا احمدی است که از طرف کتاب نشر نیکا منتشر شده است. راوی رمان در قطار نشسته است. قطار به تونل وارد می‌شود و همزمان با ورود به تاریکی تونل، راوی خاطرات گذشته‌اش را در شهرستان حومه پاریس به یاد می‌آورد:

«وقتی قطار به تونل رسید، در تاریکی تونل و کوپه‌‌ تاریک، آرام‌آرام، تکه‌تکه‌ گذشته‌ام را به یاد آوردم؛ دلیلش را هم نمی‌دانستم. در کوپه من تنها بودم. کودکی‌ام در شهرستان حومه‌ پاریس، همه‌ روزها در زیر درختان انگور، شب‌ها سرفه‌های مدام پدرم که با رادیوی کهنه‌اش خبرهای جنگ را می‌شنید، بیماری‌های لاعلاج مادرم که ناشی از فقر و زحمات طاقت‌فرسای روزانه بود، آتش‌گرفتن و سوختن پدرم در دکه‌ چوبی ایستگاه راه‌آهن شهرمان، آسمان پر از ابر که برای من غم‌آور بود، صدای زنان همراه با شیون که هر شب از شوهران کارگرشان مظلومانه در حضور کودکانشان کتک می‌خوردند و ضجه می‌زدند، مادرم سراسیمه می‌رفت که آنان را از دست شوهرشان نجات دهد و زخم‌های مداوم آنان را مداوا کند و به بچه‌هاشان که شاهد کتک‌خوردن مادرهایشان بودند شکلات بدهد.»

رمان «آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت»، ۷۵ بخش دارد و بخش‌های این رمان نیز مانند رمان «مهمان»، عمدتا کوتاه است و اینجا نیز تخیل شاعرانه احمدرضا احمدی مرز خیال و واقعیت را به‌آهستگی از میان برمی‌دارد، ضمن اینکه در این رمان هم سینما حضوری پررنگ دارد و می‌توان گفت سینما در این رمان یکی از المان‌های اصلی است چون راوی رمان خود در کار سینماست. همچنین در جای‌جای رمان اشارات و ارجاعاتی هست به جنگ جهانی دوم و ویرانه‌ها و جنایات این جنگ. اینک بخشی دیگر از این رمان:

«همه‌چیز دیروز را به یاد دارم. حتی برگی که از درختی به کف دست من افتاد. من تشنه بودم، و تو لیوانی آب به من دادی. سایه‌ای شدم در میان درختان و ابهام که ابهام معنی نمی‌دهد، عشق که در کنار ابهام زاده شده بود، مصیبت‌ها، یادآوری جنگ، و فاشیسم، به قول پیرمرد کافه‌چی همه چیز را می‌توان تحمل کرد به جز جنگ، سرما، ژنرال‌های طماع و بی‌رحم. در کودکی‌ام در متروهای پاریس روی یک پتو در تاریکی کنار مادرم خوابیده بودم. آژیر آمبولانس‌ها و صدای وحشت‌آور ضدهوایی را شنیده بودم. شب‌ها از هراس بمباران‌های مدام فاشیست در سرمای ایستگاه مترو و باد خنک ایستگاه مترو که از دو طرف می‌وزید، پدرم با من شوخی می‌کرد که صدای آژیر آمبولانس‌ها و آژیرها را از یاد ببرم. خودش هم می‌دانست که این کار عملی نیست. هیچ‌کس در ایستگاه‌های مترو حرف نمی‌زد. همه به فکر فردا بودند که آیا زنده می‌مانند و اگر هم زنده بمانند آیا به اردوگاه‌های مرگ فاشیست می‌روند؟ آیا گرسنگی و سرما به آنها اجازه می‌دهد که زنده بمانند؟»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته