لیلا سامانی
رادیو زمانه
من سایهی آن مرغ مومبالی بودم که
لاجوردیِ آسمانِ دروغین شیشه پنجره جانش را ستانده بود
همان لکه بر جا مانده از کرک خاکستری- و من
در آن آسمان بازتابیده، پروازم را، هستیام را ادامه دادم
و از درون خانه هم،
خودم، چراغم و سیبی روی یک بشقاب را مکرر کردم.
اینها جملات آغازین منظومهی «آتش پریدهرنگ»اند که ولادیمیر ناباکوف از قول «جان شید»، شاعر به قتل رسیده داستانش بازگو میکند. غنای واژگان و وزن این ابیات قافیهدار، اگرچه در ترجمه رنگ باختهاند، اما با اینحال معنای برآمده از همین شش مصرع، کافیست تا خواننده را با سویه شاعرانه این نویسنده برجسته آشنا کند.
ناباکوف همانند جویس ابتدا یک شاعر بود. او در خودزندگینامهاش با نام «خاطره، سخن بگو»، میگوید در پانزده سالگی نخستین زمزمههای شاعرانهاش را مکتوب کرده است. او دو سال بعد در سال ۱۹۱۶ دفتر شعری مشتمل بر ۶۸ شعر به زبان روسی منتشر کرد و درست یک سال پس از آن، در پی انقلاب اکتبر روسیه ناگزیر به ترک سرزمینش شد و به کریمه پناه برد.
نوجوان اشرافزادهی روس در مدت اقامتش در کریمه، طی یک دوره فشرده در زمینه شعر روس و اوزان عروضی آن آموزش دید و مجذوب پوشکین و دنیای سمبولیستها شد. او در سالهای بعد پیوسته از کشوری به کشور دیگر کوچ کرد و از همین رو شعرهایش را با بنمایههای تبعید، تنهایی و حسرت کودکی از دسترفته میسرود.
در خلال سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۲ پدر ناباکوف – که از پیشتازان مشروطهخواه دموکرات بود -مجلهی رُل (در لغت به معنی سکان) را در برلین، برای تبعیدیان روس پایهگذاری کرد و ولادیمیر که در آن زمان در دانشگاه کمبریج دانشجو بود، برای جدا کردن نامش از خط و ربط سیاسی پدر، نام مستعار «و. سیرین» را برگزید و شعرهایش را در این نشریه به چاپ میرساند.
پس از مرگ پدر در جریان یک ترور سیاسی، سرودههای ناباکوف بیش از پیش با مفاهیمی مانند سرگشتگی، آوارگی و فقدان عجین شدند. نمونهای از این دلتنگی شاعرانه در شعر «چهسان به تو عشق میورزم» به تصویر کشیده شده. او این شعر را در مه ۱۹۳۴ در برلین و یک هفته پیش از تولد یگانه فرزندش «دیمیتری» سروده است:
چه سان به تو عشق میورزم! در این
هوای غروب، گاه و بیگاه،
جان گریزگاهها را مییابد، شفافیتی نیممات
در ریزبافتترین جای جهان
ناباکوف از سال ۱۹۲۶ و پس از انتشار نخستین رمانش «ماری»، فعالیتش در حیطهی نظم را به شکل آشکاری کاهش داد و زبان غنایی و آهنگینش را در دل رمانهایش تنید. به این ترتیب، ناباکوف، در کنار نویسندگانی چون جیمز جویس و ساموئل بکت قرار میگیرد. اینها همگی از جمله نویسندگان مدرنیستاند که ساختار رمان را با نثر شاعرانهشان دگرگون کردند.
ناباکوف در سال ۱۹۳۷ پس از روی کار آمدن نازیها در آلمان، به همراه همسر محبوب و یهودی مسلکش، «ورا» به فرانسه گریخت و در آنجا بود که واپسین رمان روسیاش با نام «موهبت» را نگاشت.
این کتاب که به یک زندگینامه خودنوشته شباهت دارد، ادای دین ناباکوف است به روسهای مهاجر و حسرتها و زیانهایی که در اثر جلای وطن تحمل کردند. قهرمان داستان، شاعر جوانی به نام «فئودور» است که پس از بالیدن در جامعهی مهاجران برلین، راه کامیابیاش را در قصهنویسی مییابد و از کسوت شاعر به قامت یک رماننویس درمیآید. فئودور در این داستان، کاوشگر سفرهای اکتشافی پدر پروانهشناس گمشدهی خویش است. شعر «چلچله» (Swift) که در این رمان، به قلم فئودور سروده میشود، حکایت همهی تبعیدیان است.
شبی میان غروب خورشید و رودخانه
روی پل قدیمی ایستادهبودیم، من و تو،
من به یکباره پرسیدم، آن چلچلهای که الان گذشت
میتوانی هرگز فراموشش کنی؟
و تو قاطعانه پاسخ دادی: هرگز!
…
تا فردا، تا ابد، تا لحظه مرگ
من و تو، یک شب، روی آن پل قدیمی
تلاش برای بازپسگیری گذشته ازکف رفته و اشرافیت زائلشده با جستوجوی قهرمان داستان برای یافتن پدر و پروانههای او تصویر میشود. ناباکوف در این رمان از شیفتگی بیحصرش به پروانهها سخن میگوید. او که از هفت سالگی سودای اکتشاف گونههای جدید و ناشناختهی پروانه را در سر میپروراند، این شور و اشتیاق را در بسیاری از شعرها و داستانهایش هم بیان کرده است.
قدرت جادویی ناباکوف در استفاده از آرایهی ادبی تشخص دادن و جانبخشی به اشیا، حتی به واژهها هم حیاتی مستقل میداد و آنها را مانند کاراکتری زنده تصویر میکرد. عبارت مشهور آغازین رمان «لولیتا» نمونهای از این نثر فاخر است که با شعر پهلو میزند: «لولیتا، فروغ هستیام، هرم گردهام، گناه من، روح من، لو. لی. تا: نوک زبان گردشی سه گام را از کام میآغازد و به دندانها میانجامد: لو. لی. تا»
ناباکوف، لولیتا را سندی از عشقاش به زبان انگلیسی میدانست. او در این رمان مجموعهای گسترده از صنایع ادبی را به کار گرفته و یکی از پرتلمیحترین و کنایهآمیزترین آثار ادبی دنیا را خلق کرده است. این کتاب، سرشار از آرایههای ادبیست و نویسنده با درهم آمیختن تجانسهای آوایی و صوتی، دگرنامی (Metonymy)، نقیضهپردازی، طنزهای کلامی، سجعهای غنی و واجآوایی، قدرت شاعرانه و نبوغ رواییاش را به نمایش میگذارد: «ماورای دشتهای کرتبندی شده، فراتر از بامهای عروسکی، اشباع بیرمقی از جذابیتی بایر است، خورشیدی کمسو در غباری سیمین با سایهای گرم به رنگ یک هلوی پوست کنده، لبهی بالایی یک ابر دووجهی به رنگ پر کبوتر خاکستری را در آمیخته با مهی عاشقانه در دوردست میپوشاند.»
ناباکوف در سال ۱۹۲۸ شعری با نام «لیلیث» به زبان روسی نوشته بود که بعدها در مجموعه شعر «اشعار و مصائب» منتشر شد، این شعر تصویری اروتیک از یک دختر برهنهی فریبا ارائه میدهد که یک مرد مسن را اغوا میکند. شعر که با تلمیحی ظریف به اسطورهی لیلیث و حدیث زن اثیری اشاره میکند، به خاطر شباهتهای محتواییاش با رمان لولیتا به عقیده برخی منتقدان زمینهساز خلق این اثر بوده است.
پس از انتشار جنجالبرانگیز رمان لولیتا، ناباکوف به چنان شهرت و مکنتی دست یافت که او را از کرسی استادی ادبیات روس در دانشگاه «کرنل» نیویورک بینیاز کرد. او پس از آن به سوییس رفت و در شهر مونترو اقامت گزید. آنجا بود که تمام وقتش را صرف تحقیق دربارهی پروانهها و نوشتن رمانهای جدید کرد. او پیشتر و در سالهای دهه ۱۹۴۰ به خاطر تحقیقات علمیاش در زمینه پروانهسانان در موزه جانورشناسی تطبیقی هاروارد مسئولیت بخش «پولکبالان» را عهدهدار بود، اما با چاپ لولیتا و اوج گرفتن شهرتش، به سرشناسترین پروانهشناس دنیا بدل شد. عکسهایی که «فیلیپ هالسمن» -عکاس نامآشنای آمریکایی- از او در مونترو به ثبت رسانده، نمایانگر رابطه ژرف این نویسنده با دنیای پروانههاست.
ناباکوف از دلدادگیاش به پروانهها، در رمان منظوم آمیخته به نثرش، «آتش پریدهرنگ» هم قصه میکند و پروانه «آدمیرابل» را به عنوان نمادی از عشق به کار میبرد. او در مصرعهای پایانی شعر شاعر داستان، «جان شید»، با نقب زدن به خاطرهای از یازده سالگیاش، هستی و فنا را در هم میتند و به شاعر قصهاش آنقدر مهلت نمیدهد تا هزارمین مصرع چکامهاش را بسراید. گلولهی مرگ، زندگی شاعر را نشانه میگیرد و او به سبکی یک پروانه پر میکشد و با این جملات با زندگی وداع میکند:
یک پروانهی ونسای تیره با نواری زرشکی رنگ
رو به خورشیدِ درحال افول میچرخد، مینشیند بر شنها
و نوک بالهای آبی نفتیِ خالخال سپیدش را هویدا میکند
و از دل سایهی ساری و پرتوی رو به زوال
مردی، بیاعتنا به پروانه –
بهگمانم، باغبان یکی از همسایگان – رد میشود
و در همان حال یک چرخدستی خالی را از شیب کوچه بالا میبرد.