مژده دقیقی
در گفتگو با گلی ترقی
مجله زنان امروز
در میان داستاننویسهای معاصر، زیاد نیستند کسانی که اسمشان روی کتاب فروش آن را تضمین میکند. گلی ترقی یکی از این انگشتشمار نویسندگان موفق است. نویسنده گزیدهکاری که گرچه در ایران زندگی نمیکند، اصرار دارد کتابهایش اینجا منتشر شود و مخاطبش را در این خاک جستوجو میکند. گلی ترقی نوشتن را در دهه چهل شروع کرده؛ مجموعه داستان من هم چهگوارا هستم(۱۳۴۸) و رمان خواب زمستانی (۱۳۵۲) اولین کتابهایش هستند. ولی شهرتش را بیشتر مدیون مجموعه داستانهایی است که در دو دهه اخیر از او منتشر شده: خاطرههای پراکنده (۱۳۷۷)، جایی دیگر(۱۳۷۹) و دو دنیا (۱۳۸۱). پس از گذشت بیشتر از ده سال، مجموعه داستان جدیدی از خانم نویسنده به بازار آمده است: فرصت دوباره. مناسبت این گفتوگو فرصت دوبارهای است که گلی ترقی به خوانندگان داستانهایش هدیه کرده است، مجموعه نه داستان که بهار گذشته (۱۳۹۳) در نمایشگاه بینالمللی کتاب عرضه شد. گفتوگوی زنان امروز با گلی ترقی پیش روی شماست.
در نمایشگاه کتاب، بعد از مدتها، مجموعه داستان فرصت دوباره از شما منتشر شد. این داستانها مربوط به یک دوره مشخص از کار شماست یا بهتدریج جمع شدهاند؟
فکر میکنم با نوشتن داستانهای این مجموعه به نوع دیگری از داستاننویسی روی آوردهام. داستانهایم بلندتر شده و علاقه و توجه بیشتری به بیان جزئیات پیدا کردهام، و زبانی تا حد امکان ساده. سادهتر از آنچه تا به حال نوشتهام. شبیه به مجسمه جاکومتیِ روی جلد کتابم. تراشیده. نازک. خالی از ظواهر زبانی. وسواس جدید!
داستانهای این کتاب، بر خلاف خاطرههای پراکنده یا دو دنیا، به هم ارتباط ندارند، ولی بیشترشان در محیط و شرایط مشترکی در گذشته اتفاق میافتند. انگار زندگی و سرنوشت آدمهای دوره خاصی را روایت میکنند. البته در بعضی از آنها به زمان حال هم سرک میکشید که در داستانهایتان معمولاً از آن پرهیز میکنید. این موضوع دلیل خاصی دارد؟
شاید، ولی همه داستانهای این مجموعه اینطور نیستند. مثلا در داستان «انتخاب»اتفاقها مربوط به بعد از انقلاب و دوره حاضر است. شخصیتهای پیرامونی در این داستان جوانهای امروزی هستند با درگیریهایی ملموس و آشنا. اما این ظاهر ماجراست. مضمون درونی این داستان پرسش حیاتی «انتخاب» است و توانایی گرفتن تصمیمی درست و داشتن آزادی درونی برای گرفتن این تصمیم. البته دوتا از داستانهای این مجموعه همچنان فرم خاطره دارند و شاید از این نظر با داستانهای دیگر یکدست نباشند، اما من آنها را از نظر معنایی دوست داشتم. داستان «بانوخانم» تکرار قصه «مادام گرگه» است. داستان آدمیست بهظاهر مقتدر و هیبتانگیز اما در باطن درمانده و تنها. مثل همه دیکتاتورهای مقوایی.
پس مشکل خاصی با نوشتن از زمان حال ندارید؟
من با هیچ زمانی مشکل ندارم. بعضیوقتها دوست دارم داستان را به زمان حال بنویسم. بهنظرم خودمانی و جذابتر میشود و به خواننده نزدیکتر است. در داستان پستمدرن، خط منطقی زمان شکسته میشود. روزی دوشیزه جوانی از من پرسید چرا در داستانهایم «چندگونه زمانی و چندگونه مکانی» وجود ندارد. گفتم من اهل زنگوله منگوله نیستم؛ روی همان زمان و مکانی که انتخاب کردهام حرکت میکنم. اما از داستانهای یکبعدی هم، که روی خط مستقیم پیش میروند، خوشم نمیآید. داستان «بزرگبانوی روح من» در دو قلمروی موازی از هستی شکل میگیرد. ساحت واقعیت بیرونی ــ تاریخ و انقلاب و اتفاقهای عینی ــ و ساحتِ جهانی مثالی، فراسوی واقعیت دنیوی. مثل پایانِ داستان «آن یکی». یادتان میآید؟ البته اگر آن را خوانده باشید. یا موجودیت ملکوتی شاپرک در داستان «شاپرک و آقای عدل طباطبایی.» خانم دقیقی عزیز، نمیدانید چقدر حرف زدن درباره داستانهایم برایم سخت است؛ حتی بهنظرم بیمعنیست. کار دیگران است که داستانهایم را نقد کنند. خب، وقتی آنطور که دلم میخواهد نقد نمیکنند، مجبورم خودم چیزهایی بگویم!
طنز و سرخوشی داستانهای مجموعۀ فرصت دوباره، در مقایسه با داستانهای قبلیتان، کمتر است. انگار کودک درونتان بزرگتر و جدیتر شده و جنبههای تراژیک زندگی خیلی بیشتر روی او اثر گذاشته.
خب، وقتش رسیده که این کودک بزرگ شود؛ تا ابد که نمیتواند کودک درونی من باقی بماند! اما راستش را بخواهید، دلم برای بازیگوشیهایش تنگ شده. برای اندکی دیوانگی، بازی، فراموش کردن زمان و قواعد لوس و بیمزه زندگیِ خانمی محترم و نویسندهای صاحب نام و آبرو. بله، زندگی با بدجنسی همیشگیاش، سر و قلب پری دریایی من را شکسته و این کودک دلش میخواهد، به جای شیرینزبانی، لگد به پای هر کسی که کنارش است بزند و این گلدان روی میز را بردارد و به سر هرچه آدم حقیر و دروغگو و عنتر و متظاهر است، بکوبد. مثل مشتی که پورانخیکی با آرزوهای بزرگش به دماغ جوانک دروغگوی پرمدعا کوبید. از این جغلههایی که میخواهند بشریت را نجات بدهند، زیاد داریم.
چه واکنشهایی نسبت به مجموعه جدیدتان دیدید؟
راستش را بخواهید، اولش نگران بودم چون این داستانها خیلی متفاوتاند. میدانستم که خواننده ایرانی دنبال همان شیطنتها و شیرینیهای داستانهای قبلی است. گرچه در مجموعه جایی دیگر هم خبری از بازیگوشی و شیرینیِ خاطرهها نبود و خیلی هم محبوبیت داشت. اولین کسی که نظرش را پرسیدم، گفت این کتاب را دوست ندارد. نظر دومین نفر هم چندان مثبت نبود. ولی فروش خوب کتاب نشانم داد که خوانندههای همیشگی کتابهایم هنوز هم داستانهایم را دوست دارند. اصل کار هم آنها هستند. نقدهای مثبت هم داشتم. دیگر چی میخواهم؟ این حرفها و حسها و واکنشها مال چند وقت پیش است. یعنی دو ماه پیش. الان که دارم با شما حرف میزنم، از این داستانها دور شدهام. فرسنگها فاصله گرفتهام. حتی تحمل بازخوانیشان را هم ندارم. هر داستانی که تمام میشود، مثل دختریست که به خانه شوهر میرود. دیگر متعلق به من نیست. یا پسری که زن میگیرد، که دیگر بدتر است!
رد پای خاطرات در داستانهای مجموعه جایی دیگر خیلی کمتر بود. در فرصت دوباره هم خاطرهها حضور پررنگی ندارند. معنیاش این است که کمکم دارید از فرم خاطرهـداستان فاصله میگیرید؟
خوب شد این سوال را کردید. دلم میخواهد مسئله خاطرهها را برای خوانندههایم روشن کنم. وقتی مجموعه تمام خاطرهها با هم در کتابی به اسم خانه شمیران به زبان فرانسه در آمد، ناشر فرانسوی روی آن نوشت رمان. گفت این کتاب فرم مدرن رمان است. برای خود من هم همینطور بود. در هر حال، من به خاطرههای داستانیام به عنوان خاطرههای همگانی نگاه میکنم. مثل تجربه عشق که میان همه مشترک است. داستان «دوست کوچک» حکایت دوستی و دروغ است. کلاهی که سرِ راوی داستان میرود، کلاهیست که سرِ خیلیها رفته. کلاه وعدههای دروغ و پیمانهای ناپایدار.
پس نقل خاطرات آنقدرها برایتان اهمیت نداشته و از آنها بیشتر برای ساختن داستان استفاده کردهاید؟
برچسب خاطرهنویس، آن هم بهعنوان کاری نه چندان مهم، به پیشانی من خورده. در حالی که من، بیش از هر چیز، نویسنده و قصهگو هستم. قصه میگویم پس هستم. شنیدهام که از شکم مادرم هنگام زایمان بیرون نمیآمدم. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده؛ در آن تاریکی آغازین نشستهام و چکار میکنم. حدسهای علمیـپزشکی همه غلط بود. فکر کرده بودند مردهام. خفه شدهام. وارونه شدهام. نخیر، از این خبرها نبود. خودم میگویم که مشغول سرهم کردن و بافتن قصهای سوررئال بودم. رئالیسم جادویی. اتفاقهای ملموس روزانه تکراری و ملالآورند، بهخصوص در این زمانه و در این دوره. زیبایی و هیجان و حقیقت در کتابهاست، در هنر است، در ماجراهای رنگین خیالیست. در رؤیاست. بارها از خودم پرسیدهام این چه مرضیست که ولم نمیکند. نویسندگی را میگویم. خستهام میکند. پشتم درد میگیرد. چشمم میسوزد. تحسین و تمجید هم راضیام نمیکند. پس چی؟ مرض دارم؟ خوب که فکر میکنم، میبینم داستانهایی مثل «اناربانو» یا «خانهای در آسمان» یا «درخت گلابی» من را به دنیای دیگری میبرند. انگار میروم مهمانی. یا به تماشای فیلمی کیفآور. از اینجا دور میشوم، از اینجا و گرد و غبارش و زشتی حرفها و ابتذال آدمهایش. شخصیتهای داستانهایم، مثل آدمهای واقعی، دورم را میگیرند. به دیدنم میآیند. دوستم دارند. سرم کلاه نمیگذارند. به من نارو نمیزنند. نمیترسم از اینکه ترکم کنند. میفهمید؟
مارکز در مصاحبهای گفته گاهی که دیگران خاطراتشان را برایم تعریف میکنند، من خاطرههای جذاب آنها را به ذهن میسپارم و بعد که در داستانهایم از آنها استفاده میکنم، خیال میکنم خاطرههای خودم هستند و من هم در آنها حضور داشتهام. برای شما هم اتفاق افتاده که خاطرات دیگران را مال خودتان کنید؟
فکر نمیکنم. ذهن من چنان انباشته از خاطرههای خودم است که جا برای خاطرههای دیگران ندارد. برعکس، دوست دارم یک مقدار از خاطرهها و تصاویر گذشته را از ذهنم پاک کنم. سبک شوم.
در داستانهای شما اغلب یکجور حسرت گذشته تهران و آدمهایش موج میزند و ما بیشتر تهرانِ دیروز را در داستانهایتان میبینیم. تهران امروز و آدمهایش را دوست ندارید؟
میدانید، من سیوچهار سال دور بودهام. تهرانی که من در آن زندگی میکردم، خیلی از تهران امروز خوشبختتر بود. زندگی آسانتر بود، امنتر بود، راحتتر بود، شیرینتر بود تا تهران امروز با این ساختمانهای بلند. همین خانه من را نگاه کنید، دهتا برج دارند دوروبرش میسازند. اینجا شده تهران غولها، غولهای سیمانی. من این تهران را دوست ندارم. از این گذشته، من با این تهران غریبهام. اگر وسط شهر ولم کنند، اصلا نمیدانم کجا دارم میروم. تمام خیابانها، پلها، بزرگراهها در غیاب من ساخته شدهاند. من سهمی در پیدایش آنها نداشتهام. در نتیجه، غربت خودم را توی این شهر حس میکنم. پیری این شهر را هم حس میکنم. شهر با زندگی آدمها عجین است. من در تهران، با همه این ساختمانهای جدید و برجهای مدرنی که میسازند، پیری عجیبی میبینم. انگار این ساختمانها را دارند روی جسد شهری فراموششده میسازند. دلم از این موضوع سخت میگیرد.
احساس میکنم بهطور کلی گذشته برایتان فضای امنتری است.
خب، بستگی به آدم دارد. من گذشته خوبی داشتم. کودکی خیلی خوشبختی داشتم. آزاد بودم. تهران یک امنیت نسبی داشت. خانواده بسیار بزرگی داشتم با کلی بچههای همسنوسال. خانوادهای بسیار روشنفکر، متجدد و مهربان. ما را فوقالعاده آزاد میگذاشتند و با ما مهربان بودند. ما از رنج و مصیبت بچهها در کودکی داستانهای زیادی میشنویم. مثلا گوگول میگوید من اگر همه چیز را فراموش کنم، آن شلاقهایی را که میخوردم فراموش نمیکنم، یا چخوف میگوید کتکهایی را که از پدرم خوردهام هرگز فراموش نمیکنم. به یاد ندارم هرگز از پدر یا مادرم حرفی تند شنیده باشم چه برسد به اینکه کتک خورده باشم. پدر و مادری متحمل داشتم. ما یک خانواده بزرگِ خوش بودیم، حتی شاید الکیخوش. حالا از این خانواده، مثل ته مانده یک سلسله منقرضشده، فقط چند نفری مانده. اما چیزی که داشتیم آنقدر زیاد بود که جبران کمبودهای امروز را میکند.
راویها یا شخصیتهای زن در داستانهای شما معمولا زنهای خاص و قدرتمندی هستند. زن یا مرد بودن شخصیتها برایتان مهم است؟ نسبت به جنسیت قهرمانهایتان آگاه هستید؟
البته که آگاه هستم. اکثر شخصیتهایم در مجموعه من هم چهگوارا هستم مرد هستند. شاید نوعی سانسور ناآگاهانه بود و میخواستم خودم را پنهان کنم. گفتم شاید. ولی میشود به آن فکر کرد. شخصیتهای خواب زمستانی هم هفت پیرمرد هستند، هفت مرد گمگشته ناتوان. راوی داستان «بزرگبانوی روح من» هم مرد است. در ابتدا، نوشتن دربارۀ شخصیت مرد برایم آسانتر بود. رشته تحصیلیام فلسفه بود و پرسشهای فلسفی فکرم را مشغول میکرد. به نظرم میرسید با انتخاب شخصیت مرد راحتتر میتوانم پرسشهای فلسفی را در قالب داستان مطرح کنم. تبوتاب و جوشش زندگی بعدها به سراغم آمد و زن با حضور رنگینش وارد داستانهایم شد. مثل امینه، خدمتکار بنگالی، در داستان «سفر بزرگ امینه» یا مهینبانو در داستان «خانهای در آسمان» و اناربانوی نازنین با انارهای عشقی که به این و آن میداد.
در همین داستان «فرصت دوباره» در مجموعۀ جدیدتان شخصیت آن دو زن، راوی و خدمتکارش، و رابطۀ پرتنش آنها خیلی خوب از کار درآمده. منظورم بیشتر شناخت عمیق شما از این دو شخصیت است و تصویری که از آنها به دست میدهید.
برای اینکه شخصیتِ خدمتکار واقعی بود و او را خوب میشناختم. خودم مسئول استخدامش بودم. میدانستم که انتخابم غلط است اما پافشاری کردم. از همان برخورد اول به من اعلان مبارزه و زورآزمایی داد. یاغی بود. با دیگران فرق داشت. بینیاز و متکبر بود. تهِ دلم برتری او را حس میکردم. همۀ اداها و زورگوییهایش را پذیرفته بودم تا زمانی که عاشق پسر کوچکم شد. عشقی غیرطبیعی. زیاده از حد. دیگر پرستار نبود، مادر بچهام بود و من در اختیارش بودم. از او میترسیدم. باید بیرونش میکردم، و بیرون کردنش آسان نبود. هنوز هم نمیتوانم بگویم چرا در خانهام را به رویش باز کردم. ولی خب، زندگی پر از این چراهای بیجواب است.
کار شما را شاید بشود به دو دوره تقسیم کرد. دوره اول با انتشار مجموعه داستان من هم چهگوارا هستم در سال ۱۳۴۸ شروع میشود و با انتشار رمان خواب زمستانی در سال ۱۳۵۲ به پایان میرسد. بعد از آن، بیشتر از دو دهه کتابی از شما منتشر نمیشود تا سال ۱۳۷۷ که خاطرههای پراکنده درمیآید. این سکوت طولانی چه دلیلی داشت؟ در این مدت اصلا ننوشتید؟
قبلا هم یک بار این سؤال را از من کرده بودید و یادم میآید که به این موضوع فکر کردم. اصلا باورم نمیشد دو دهه سکوت کرده باشم. درست بعد از رمان خواب زمستانی انقلاب شد و من از ایران رفتم. زندگی جدید با دو بچه کوچک سخت بود و مجال نوشتن به من نمیداد. با وجود این، برای نجات خودم، شروع کردم به نوشتن رمان «عادتهای غریب آقای الف در غربت» که یک فصل آن هم بعدها در مجموعه خاطرههای پراکنده چاپ شد. تمام مدت مشغول نوشتن این رمان بودم. بعدش ناخوش شدم و ناخوشیام افسردگی شدید بود. زندگی من در فرانسه با دو بچه کوچک زیر و رو شده بود. زبان بلد نبودم، و در پاریس غریبه بودم. با اینکه از پانزدهسالگی در امریکا تحصیل کرده بودم، نمیخواستم بروم امریکا. میخواستم نزدیک به تهران باشم تا زود برگردم. ولی جنگ شد و هشت سال طول کشید و بعد از آن هم دیگر نمیتوانستم بچهها را برگردانم. سکوتی که میگویید مربوط به آن دوره است. امسال که میخواستم بیایم تهران، خواستم خانهام را کمی پاکسازی کنم و یک پرونده خیلی بزرگ پیدا کردم. دیدم ماجراهای آقای الف را تا آخر نوشتهام. هشت نه فصلِ کامل. ولی انگار همه را توی خواب نوشتهام، یا متعلق به کسی دیگر است. چه ماجراهایی! همه را از یاد برده بودم.
از کارهای جدیدتان چه خبر؟ رمان اتفاق به کجا رسید؟
رمان اتفاق اتفاقا تمام شد. رفته به ارشاد. منتظر جوابم.
شما سالهاست که دور از ایران زندگی میکنید، ولی بهندرت در داستانهایتان به محیط کنونی زندگیتان اشاره کردهاید. حتی در داستانهایی مثل «مادام گرگه» یا «سفر بزرگ امینه» بیشتر مشکلات غربت و زندگی در محیط جدید مطرح میشود. دوست ندارید دربارۀ محیطی که امروز ساکن آن هستید بنویسید؟
نه، من بعد از سیوچهار سال هنوز هم آنجا غریبهام. محلهای که در آن زندگی میکنم هیچ چیز جالبی برایم ندارد. جالب برای نوشتن. یک دوست فرانسوی هم ندارم. هیچوقت نشده با همسایهای رفتوآمد داشته باشم. درِ خانه فرانسویها به روی دیگران، بهخصوص خارجیها، باز نیست. شاید اگر امریکا بودم، فرق میکرد. یا ایتالیا. پاریسیها آدمهای بهشدت مغروری هستند و من هیچوقت نتوانستم با آنها دوستی داشته باشم.
زبان داستانهای شما خیلی طناز و رنگارنگ است و به نظر میآید با زبان فارسی ارتباطی درونی دارید. چه چیزی شما را تا این حد به این زبان پیوند میدهد؟
خیلی عجیب است، ولی من همیشه اول قصههایم را توی مغزم به انگلیسی فکر میکنم، بس که به انگلیسی کتاب میخوانم. من از دوران دبیرستان در امریکا به انگلیسی درس خواندهام و این زبان توی مغزم شکل گرفته است. ولی هیچوقت سعی نکردهام به همین زبان ادامه بدهم. زبان فارسی زبانی است که همیشه با آن حرف میزنم، زبان من است دیگر. زبانی است که حسش میکنم، میشناسمش. خیلی گرم و لذیذ و شیرین است و من میروم توی خود زبان. این رابطه را با زبان انگلیسی ندارم. مثلا، شعر به زبان انگلیسی یا فرانسه به دلم نمینشیند.
شعریتش را درک نمیکنید؟
نه، آن انگولک و قلقلکش را حس نمیکنم. مثلا، شعرهای تی. اس. الیوت را خیلی دوست داشتم، خیلی هم قشنگاند. ولی شعر باید برایم به زبان فارسی باشد. شعر بودلر یا رمبو را با مغزم تحسین میکنم. با زبانهای خارجی رابطه فکری دارم. زبان فارسی توی اقیانوس جانم پراکنده است. کلمههایش عطر و رنگی خاص دارند. عطری قدیمی و آشنا که ته دلم را میلرزاند. به محض آنکه وارد فرودگاه میشوم، مثل ماهی افتاده در خشکی، میپرم توی دریای زبان مادریام. وقتی به فرانسه یا انگلیسی حرف میزنم، خارج آن زبان ایستادهام. انگار در فروشگاهی بزرگ هستم. جملهها را با دقت و با توجه به زمان مصرف و قیمتشان انتخاب میکنم. رابطهام با زبان فارسی جور دیگریست. توی آن هستم. کلمهها تاروپود روحم هستند. خودبهخود شکل میگیرند. من را میسازند. کاملم میکنند.
یکی از ویژگیهای داستانهای شما سادگی و شفافیت است. اکثرا شما را نویسندهای قصهگو میدانند. شیرینی داستانهای شما خواننده را تا به آخر دنبال خودش میکشد. شاید همین سادگی و شفافیت به روان بودن داستانهایتان کمک میکند. بازی با فرم را، که این روزها خیلی هم مُد است، نمیپسندید؟
بازی با فرم را اگر معنی داشته باشد، میپسندم. اگر دلیل ادبی داشته باشد، آن را قبول دارم. اما بازی با فرم چون مد است، حالم را به هم میزند. نویسندگان رمان نوِ فرانسه تلاش کردند تا زبان و فرمی نو به وجود بیاورند. نویسندههایی مثل مارگریت دوراس و ناتالی ساروت به دنبال فرم جدید و زبانی آزاد از قید و بند فرمولهای کلاسیک رفتند. البته دوراس کمتر، ولی ناتالی ساروت بر اساس ایدهای که اسمش را گذاشت تروپیسم، زبانی آفرید که فهمش سخت و خستهکننده بود. همین دو نویسنده، وقتی سنشان بالا رفت، برگشتند به فرمی بسیار ساده و زبانی شیوا و شاعرانه. بهترین کتابهایشان را در این فرم و با این زبان نوشتند. ناتالی ساروت کودکی را نوشت، که زندگینامه خودش است و بسیار شیرین و آرام با روالی منطقی و بدون بازیهای عجیب و غریب پیش میرود. در نتیجه، مشهورترین کتابش شد. مارگریت دوراس هم معشوق را نوشت که در اینجا به اسم عاشق ترجمه شده و کتابی است واقعا ساده و دلنشین. خودش هم میگوید الان دلم نثری میخواهد که واقعیت و شعر در آن آمیخته باشد. این همان نثری است که من عاشقش هستم، نثری که در آن شعر و واقعیت در هم آمیخته باشد. زبان فارسی محدودیتهای عجیبی دارد، ولی زبانی شاعرانه است. میشود از جنبههای شاعرانهاش استفاده کرد و آن را با کلمههایی روزمره و حتی خشن آمیخت. من این آمیختن را یاد گرفتهام. اگر جایی نثرم دارد زیادی شاعرانه میشود، فوری با دو کلمه خشن یا یک مسخرگی آن را میشکنم. این کار را با زبان فارسی بهتر میتوانم انجام بدهم تا با زبانی فرنگی.
حتما این مهارت را طی سالها به دست آوردهاید.
این را بگویم که من از اول استعداد نوشتن داشتم. اگر در حساب و هندسه صفر میگرفتم، نمره انشایم همیشه بیست بود. انشای دیگران را هم برایشان مینوشتم. وقتی از امریکا برگشتم، زبانم الکن بود، افتضاح بود، اما تپش کلمهها را حس میکردم. بهتدریج به خودم اجازه دادم بازیهای کوچکی با زبان فارسی بکنم و همینطور ادامه دادم تا امروز که آهنگ کلمهها را میشنوم، مثل نتهای موسیقی.
بازگشت از مضامینی است که در داستانهای شما تکرار میشود. ظاهرا این مفهوم ذهنتان را خیلی مشغول کرده. گویا رمانی هم با این مضمون در دست دارید. به نظرتان بازگشت چیزی را حل میکند؟
موجی از بازگشت شروع شده. کسانی که رفتهاند خارج و جا نیفتادهاند، بهخصوص در اروپا، در حسرت گذشتهای هستند که از دست دادهاند. وقتی برمیگردند، شاید اصلا آن گذشته را پیدا نکنند. این مسئله شخصی است. مضمون رمانی که الان در دست دارم، بازگشت است. داستان زنی است که سیودو سه سال در پاریس بوده، بچههایش بزرگ شدهاند و رفتهاند دنبال زندگی خودشان، و شوهرش هم که در تهران مانده زن دیگری گرفته. من گهگاه از زندگی هر کدام از آدمهای اطرافم چیزی میگیرم و یک کلاژ میسازم. هر تکه از این رمان را هم از زندگی یکی از اطرافیانم گرفتهام. این زن میخواهد برگردد، شوهرش را از زن دوم پس بگیرد، خانهاش را از کلفت و نوکرش پس بگیرد، زندگی سابق و خوشبختی ازدسترفتهاش را پس بگیرد. تا زمانی که برنگشته، واقعیت را انکار میکند و در عالم رویاست. تصور میکند همهچیز به همان شکلی که بوده سر جایش است. اما ته دلش از بازگشت هم میترسد. خر که نیست! برگردم یا برنگردم وسوسه ذهنی اوست. اما میپرسید آیا بازگشت چیزی را حل میکند؟ منظورتان را درست نمیفهمم. چه چیزی باید حل شود؟ درد غربت؟ دلتنگی برای وطن؟ هیچکدام. دلم چیز زیادی از زندگی نمیخواهد جز آرامش درونی. آرامش کودکانه.
—————————
*با اندک ویرایش و تلخیص. این مطلب از آرشیو مجله زنان امروز انتخاب شده است که بتازگی شماره ۳ خود را آنلاین کرد. زنان امروز در اوایل اردیبهشت امسال توقیف شد.
*با اندک ویرایش و تلخیص. این مطلب از آرشیو مجله زنان امروز انتخاب شده است که بتازگی شماره ۳ خود را آنلاین کرد. زنان امروز در اوایل اردیبهشت امسال توقیف شد.