مسعود کدخدایی
رادیو زمانه
زنی با زنبیل، مجموعه داستان،
نوشته فرخنده آقایی،
تهران: نشر نشانه، ۱۳۹۴
گذشته از احساسهای متفاوتی که یک داستان یا کتاب در ما برمیانگیزد، آن را به آخر که میرسانیم، میبینیم یک احساس کلی هم در ما ایجاد کرده است. آن احساس کلی که پس از خواندن کتاب “زنی با زنبیل” برای من برجا ماند، احساس خستگی بود و احساس دلسوزی برای نویسنده آن که شب و روزهای زندگی ادبی اش را در میان زنان پخمه عقبمانده و خاک بر سر گذرانده است؛ و دیدم جای تعجب دارد اگر او به بیماری افسردگی دچار نباشد.
جای خالی زنان باشخصیت
جای تعجب است که ما در این کتابِ او حتا به یک زنِ باشخصیت و قوی که بتواند سُکّان زندگی اش را در دستان خودش بگیرد برنمیخوریم. بسیاری از نویسندگان غربی و حتا مردم کشورهای دیگر فهمیده اند که زنان ایران چه پیش از انقلاب، چه در زمان انقلاب و چه پس از آن و نیز در آن خرداد خونین در بسیاری از جهات حتا بیشتر از مردان خطر کرده اند، آنهم با تکیه بر شخصیّت خویش و با احترام برای جنسیّت خویش. پس بیخود نیست اگر بپرسیم چرا او به سراغ چنین زنانی نمیرود؟ خانم آقایی، این پدیده را که در ایران تعداد زنان دانشجو و نویسنده از تعداد مردان بیشتر است، چگونه تفسیر میکند؟ چرا هیچکدام از آنها توجه او را برنینگیخته اند؟
در کتاب زنی با زنبیل که وزارت ارشاد اسلامی پس از دو ماه یک داستانش را حذف و آنگاه مجوزش را صادر کرده است، فرخنده آقایی پس از ده سال که این وزارتخانه نگذاشته کتابی از او چاپ شود، پنجاه و سه روایت از زندگی زنان عقبمانده، سنتی، مذهبی و فقیر جامعه را طرح زده است. زنانی که بیشترشان نامی هم ندارند و به همین خاطر نمیتوانیم فردیّتی برای آنان قائل شویم، و میدانیم که “نام” در داستان و رمان مقوله مهمی است که در اینجا ما را وامیدارد تا بپرسیم که چرا بیشتر زنان روایتهای فرخنده آقایی بینام و بیهویتِ مشخص هستند، و بیمقدمه شروع به حرف زدن میکنند.
گزارش یا داستان؟
خانم فرخنده آقایی در گزارش رادیو زمانه از کتاب “زنی با زنبیل” میگوید: “این آدمها را من خلق نکردهام، فقط نورافکن روی آنها انداختم و لحظهای از زندگیشان را ثبت کردم. بیشتر آنها را از نزدیک میشناسم. اصولاً نوع داستاننویسی من تخیلی نیست. شخصیتها را پیدا میکنم، به آنها نزدیک میشوم و از زندگی آنها داستان میسازم.”
اگر بر تارک کتاب حک شده بود که روایتهای این کتاب گزارشی است حاصل گفت و گو با زنان فقیر و از نظر فرهنگی عقبمانده ایران، میشد آنرا به عنوان گزارشی با ارزش از وضعیّت و واقعیّتِ زندگی قشر خاصّی از جامعه در زمانی معلوم پذیرفت؛ چون “گزارش وضعیّت و واقعیّتها” ماده های اولیه بسیار پر ارزشی هستند که جامعه شناسان، روانکاوان، سیاستمداران، هنرمندان و نویسندگانِ داستان و رمان از آن استفاده میکنند. در آن صورت این گروه از زنان موضوع شناخت قرار میگرفتند. اما وقتی اثری زیر نام هنر یا ادبیّات داستانی جای میگیرد، بدان معناست که هنرمند یا نویسنده توانسته است با استفاده از مادّه های اولیّه ای که در دسترش بوده واقعیّت دیگری بیافریند و امکانهای تازه ای را به خواننده نشان بدهد.
خانم فرخنده آقایی در همان گفت و گوی اش درباره کتاب زنی با زنبیل چنین میگوید: “داستانها کوتاه و از هم مجزا هستند ولی یک نخ تسبیح تمام آنها را به هم وصل کرده است. اگرچه این روایتهای متعدد، در سطح هستند اما از یک بدنه مشترک میآیند. در واقع یک صداست که در چهرههای مختلف خود را نشان میدهد. میتوان گفت یک شخصیت است که زندگیهای متفاوتی را تجربه میکند. در تدوین داستانها به ویژه برایم مهم بود که هر خواننده و مخاطب نسبت به پسزمینه زندگی شخصی و اجتماعی خود، تفسیر و تأویل خود را از هر داستان داشته باشد و آن پیچیدگی که از داستان توقع داریم، در ذهن خواننده رخ دهد.”
در مصاحبه دیگری وقتی یوسف علیخانی به خانم آقایی میگوید: “ولی این [دغدغۀ تکنیک نداشتن] باعث شده، تمام داستانهای مجموعه یک زن، یک عشق یک فرم داشته باشند؛ فرم سنتی و ساده و خطی و هیچگونه پیچیدگی در آنها به چشم نیاید و حتی نگاهتان کهنه به نظر برسد.” او پاسخ می دهد: “… حالا ذهنم آنقدر ساده است که در داستانهای اخیرم به ساده ترین شکل ممکن رسیده اند، امیدوارم این روند بعدها در خودش به تکامل برسد. حالا سعی میکنم به جای پرداختن به فرم داستان، بیایم و به محتوای داستان بپردازم و آن پیچیدگی را در ذهن خواننده ایجاد کنم.” (یوسف علیخانی، نسل سوم -داستان نویسی امروز، تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۰، ص، ۱۵)
این را بارها شنیده و خوانده ایم که یکی از مهمترین کارها یا خاصیتهای ادبیات و هنر این است که برای مخاطب پرسش ایجاد میکند. اما اینکه ادبیات بخواهد برای خواننده “پیچیدگی” ایجاد کند، موضوع دیگری است، مگر آنکه “پیچیدگی” را با “ایجاد پرسش” یکی بگیریم که آنهم غیرمعقول است.
سادگی و فرم
تا جایی که من خوانده ام، بهترین آثار ادبی جهان آنهایی هستند که پدیدآورندگانشان انگشت بر آن پیچیدگیهای هستی که بار ذهنشان بوده گذاشته و آنها را در چنان “فرم”های ساده و زیبایی عرضه کرده اند که به آسانی و سرعت با دیگران ارتباط برقرار کرده است. ما هنگامی که هکلبری فین، خشم و هیاهو، و یا دُن کیشوت را میخوانیم به دنیاهای بسیار ساده ای وارد میشویم و برای فهم پیامهای نهفته در آنها “پیچیدگی” در ذهنمان ایجاد نمیشود، بلکه پیچیدگی را در جهان هستی، شرایط اجتماعی و رابطه انسانها میبینیم. مردم جهان از ملتها و فرهنگهای گوناگون، سالهاست که این آثار را میخوانند، میفهمند و از آنها لذت میبرند، نه برای آنکه در ذهنشان ایجاد پیچیدگی میکند، بلکه برای اینکه میبینند مسائل پیچیده ای که ذهنشان را به خود مشغول داشته، مشکلهایی عام و انسانی هستند و از خود میپرسند برای از پیش پا برداشتن این مشکلات چه باید کرد؟
پس نویسنده و هنرمند پیچیدگیهای هستی را در فرمی که در مخاطب رغبت ایجاد کند و برایش قابل فهم باشد ارائه میکند و مخاطب اگر نگوییم همه، بخشی از خودش و زندگیاش را در آن اثر میبیند و پرسشهایی برایش ایجاد میشود.
خانم آقایی میگوید او “به فرم نمیپردازد”. به گمانم منظورش این است که فرم چندان مهم نیست. اما مگر غیر از این است که هنر و ادبیات هنگامی نام یک “اثر” به خود میگیرد که چه شفاهی و چه کتبی از ذهن بیرون آمده و نماد بیرونی یافته باشد؟ و مگر نه این است هر چیزی که خارج از ذهن ما با حواس پنجگانه قابل درک باشد، به ناچار دارای فرمی است؟ پس بیتوجهی یا حتا کمتوجهی به فرم از سوی یک نویسنده میتواند پرسشبرانگیز باشد.
زنان خرافاتی و منفعل
اما مهره های “تسبیحی” که خانم آقایی به بند کشیده زندگی زنان فقیر، کمسواد یا بیسواد، از لحاظ فرهنگی عقبمانده، خرافاتی، بی دست و پا، و پخمه ای است که به دنیای مردانِ خودخواهِ زورگو و جاهل چنان خو کرده اند که آنرا ابدی میپندارند. این دنیا برای آنان دار مکافاتی است که تنها با مرگ میتوانند از مصیبتهای آن نجات پیدا کنند و رستگاری را تنها در آن دنیا و در خواب میبینند، و برای پیدا کردن جایی در بهشت، به نماز و روزه و دعا و توبه و فال و زیارت روی میآورند. درست چیزی که سالهاست حکومت اسلامی به خورد مردم داده است. این هم شایان توجه است که واژه خواب و ترکیبات آن ۶۵ بار، بیمارستان ۲۳ بار، مرده ۳۱ بار، روضه ۱۷ بار، قبر ۱۶ بار، زیارت و فال هرکدام ۱۱ بار، و بدبخت ۱۰ بار در این کتاب صدو پنجاه صفحه ای آمده است.
این زنان، در این دنیا همه گداصفّت و محتاج مردان هستند و در بسیاری از موارد حتا با وجود نفرت از آنان، در کنارشان میمانند یا حسرت روزی را میخورند که در کنار آنان بوده اند. این زنان سرگردانند و ناتوان، و از تشخیص خیر و صلاح خویش عاجز، و در دنیایی به سر میبرند که امیدی به بهتر شدن آن نیست. تو گویی ملایی دارد حکایت آنان را چنان باز میگوید تا به ما بقبولاند که دنیا همین است که هست و این زنان باید از مردان تمکین کنند و اگر بیشتر از این میخواهند، باید آنرا در آن دنیا بجویند و برای رسیدن به آن باید دعا کنند و به زیارتِ گور امامان بروند.
شاید گفته شود این خودش کاری است که کسی زندگی زنان عقبمانده را بنویسد تا در جریده عالم ثبت شود و بماند. اما نوشتن داریم تا نوشتن. بسته به نگاه نویسنده چیزهایی از واقعیت حذف و چیزهایی از آن انتخاب میشود. برای نمونه بهرام بیضایی هم در همین سرزمین و در همین زمان زندگی کرده و از زنها نوشته است و در باره آنان فیلم ساخته است. ولی ما میبینیم که به قول شهلا لاهیجی: “زن در کارهای بیضایی اعم از فیلم و فیلمنامه، هرگز از زن بودن و زنانگی خویش شرمنده نیست، زیرا در تصویر یا حکایتی که از او ارائه میشود برای شرمندگی جایی نیست. ” ( شهلا لاهیجی، سیمای زن در آثار بهرام بیضایی، تهران: انتشارات روشنگران، ۱۳۶۷.)
در کارهای بیضایی مصیبتهایی که بر زنان میرود، عامل اجتماعی، قانونی و فرهنگی دارد و زنان خود عامل بدبختی خودشان نیستند. آنان کنشگرند و مبارز و عدالتخواه. اما زنان آقایی اگر هم اعتراضی به وضعیتشان دارند، مفعولانه با آن برخورد میکنند. در انقلابیترین حالت، آنان اعتراضشان را با خودکشی یا طلاق نشان میدهند.
مگی هام که یکی از فمینیستهای مشهور و مبارز است میگوید: “یکی از خشمگینانه ترین چالشهای فمینیسم با نظریه های کنونی پافشاری اش برای تعمق بر نقش فاعلی مان است.” (مگی هام و سارا گمبل، فرهنگ نظریه های فمینیستی، تهران: نشر توسعه، ۱۳۸۲، ص، ۱۵)
و این نقش فاعلی زنان در حکایتهای فرخنده آقایی به کسی سپرده نشده است.
چند روایت
بهتر است حالا نگاهی به چند روایت از کتاب بیندازیم.
قمه:
زنی از ازدواج ناخواسته با پسرعمویش میگوید که به قمه زنی افتخار میکرده. مرد پیش از او زن دیگری داشته که طلاقش داده است. زن سه دختر میزاید، اما همه از او انتظار زاییدن پسر داشته اند. وقتی مرد در اثر قمه زدنها بیمار و زمینگیر میشود، برادرش میآید و نه تنها قمه را میبرد، بلکه به گفته زن: “مراد همه چیز رو برد.” این زن هیچ عملی انجام نمیدهد، مگر آنکه ظهر عاشورا که میشود، میرود توی پستو و تا غروب همانجا میماند. او از همان شب زفاف که مرد قمه اش را آورده و به او نشان داده، از قمه میترسد.
در “چریکۀ تارا” کار بیضایی، شمشیر همچون نمادی برای بالیدنِ به چیزی که از دست رفته، عمقی به داستان بخشیده است. اما این قمه ای که در این داستان هست، آنرا مضحک کرده است.
زنِ ترک موتور:
دختر خوشگلی که سال اول دبیرستان است شوهر میکند و از تهران به شهرستان میرود. در آنجا همه به او چشم دارند. او از زندگی در غربت پشیمان است. در یک و سال و نیم چهار بار سقط جنین میکند تا عاقبت خسته میشود و با به دنیا آوردن بچه اش میفهمد شفا یافته است. در اینجا ما باید با حدس و گمان بفهمیم که او از چه شفا یافته است. از سقط کردن؟ از فاحشگی؟ از دست خانواده شوهر، یا مردم محل؟
مصداق همان است که گویا در اتوبوسی نشسته ایم و جسته گریخته حرفهای زنی را میشنویم که پشت سرمان نشسته است.
خروس قندی:
زنی خوب بودن مادرش را چنین توصیف میکند: “ننه ام زن خیلی خوبی بود. دلسوز، فداکار، با هنر، رشته درست کن، نان قندی درست کن. شیر و ماست درست کن. خوش اخلاق. مطیع. بچه هاش رو خیلی می خواست.” با وجود این، همین زن پدرش را بیشتر دوست داشته است. همه چیز این روایت در ابهام است. مثل طرحی است که با سرعت- تا از یاد نرود- نوشته شده.
زن و باغ گیلاس:
زنی مادرِ مرده اش را به خواب میبیند که به خاطر روضه هایی که رفته بود، در بهشت یک خانه به او داده اند.
ترمینال:
در میان شخصیتهای فرخنده آقائی زنی که معلم است هم به اندازه زنهای بیسوادِ او خاک بر سر و عقبمانده و دست و پا چلفتی است. به چند جمله که فرخنده آقائی در دهان او گذاشته توجه کنید:
“حالا یه چشمم اشکه یه چشمم خون.”
“گفتم چی؟ خاک تو سرم شد.”
“حالا داره کار زنه رو درست میکنه بیاره این جا. اون معلمه. داره منتقلش می کنه این جا. میگن بعد از شش ماه از اون سیر میشه ولش می کنه. تا اون موقع من زنده نمی مونم. من خودم معلمم.”
و این زن خودش هیچ کاری نمیکند و تنها منتظر است تا طبق گفته “همه” شوهرش از این زن صیغه ای سیر شود و برگردد تا به خوبی و خوشی با او زندگی کند.
پشت بوم:
این هم تنها داستانی که زنان در آن “خوشگذرانی” میکنند: “مش یاور رفت بالای داربست و پارچه رو وصل کرد پایین مهتابیها. چراغها رو روشن کردیم .حسینیه یه پارچه نور شده بود .ملوک خانوم رو فرستادم دنبال روضه خون. تا بیاد، نوار نوحه گذاشتم. زنها جمع شده بودن به هوای روضه. بعدِ روضه، شب شده بود بالای پشت بوم حسینیه نشستیم و آش رشته خوردیم با کشک و پیاز داغ و نعنا داغ. آسمون صاف و مهتابی بود. آخر شب بساطمون رو جمع کردیم. ماشین گرفتیم و برگشتیم.”
زن و درخت گردو:
دختری پس از مرگ مادرش که آرزو داشته زیر درخت گردو کنار رودخانه چالش کنند تا به آرامش برسد، میگوید: “پدرم توقع زیادی از مامان داشت. محبت در کارپدرم نبود. همیشه اختلاف داشتن. روی خوش نشون نمی داد. مامانم خیلی صبر داشت. مامان بود که با اخلاق پدرم می ساخت. وقتی مامانم مُرد همه می گفتن: “ما مرگ به این قشنگی ندیدیم.”
مامانم مخصوصن با اون مرگ قشنگش همه رو سوزوند. توی مرده شور خونه همه می گفتن: “چقدر جوون و شاداب شده. چقدر نورانی شده.”
ویلیام فالکنر به هنگام گرفتن جایزه نوبل گفت: “لازم نیست که صدای شاعر تنها شرح حال انسان باشد، میتوان آنرا به صورت تکیه گاه درآورد، تکیه گاهی که انسان را در راه پایداری و پیروزی یاری کند.”
———————
*با اندک ویرایش و با تلخیص