برشی از کتابی در راه: تهران در خاطرات منوچهر ستوده

گنجینه پژوهشی ایرج افشار
به نقل از روزنامه ایران

برگی از خاطرات منتشر نشده منوچهر ستوده در یکصد و دومین سال تولد
آنچه در ادامه می‌آید، بخشی از خاطرات استاد «منوچهر ستوده» است که حاصل نزدیک به یک دهه گفت‌و‌گوی «علی امیری» با ایشان است که اکنون شکل مدون به خود گرفته است. امیری، در سال‌های گذشته دستیار علمی ایشان بوده و افتخار چهار اثر مشترک با ستوده را در کارنامه دارد. این خاطرات تحت عنوان «یادمانده‌های ستوده» در آینده نزدیک انتشار خواهد یافت و بخشی که می‌خوانید اختصاصاً از سوی گردآورنده این اثر، پیش از انتشار، در اختیار «ایران» قرار داده شده است.

بازارچه سرچشمه و آتشخواران
در نزدیکی منزل ما بازارچه سرچشمه قرار داشت که در بین اهالی تهران بسیار معروف بود. طاق این بازارچه زمانی که خیابان نظامیه و خیابان چراغ گاز (چراغ برق) تعریض شد، از میان رفت و آن را خیابان سیروس خواندند. این بازارچه از ضلع جنوبی خیابان چراغ گاز شروع و به تکیه رضاقلی خان ختم می‌شد. بازار کوچک محلی بود که نظیر آن در سایر نقاط شهر تهران هم دیده می‌شد.

بازارچه سرچشمه تهران طاق ضربی آجری داشت که بر اثر مرور زمان و روشن کردن آتش در منقل‌ها در زمستان آجرها سیاه شده بود. شاید دود و دم آتش افروزان دوران نوروز هم در سیاه شدن طاق آن بی‌اثر نبوده است. یک هفته مانده به نوروز، گروه آتش افروز، در حدود صدوپنجاه نفر، صورت خود را با دود سیاه می‌کردند و درست به شکل سیاه پوستان آفریقا در می‌آوردند و از اول بازارچه یعنی خیابان چراغ گاز به طرف جنوب یعنی تکیه رضاقلی خان به راه می‌افتادند.

بیشتر این افراد، آتشخوار بودند یعنی مفتولی را گرفته بودند و سر آن را به‌اندازه یک گردوی پوست کنده، یعنی مغز گردو کهنه پیچ کرده بودند و به آن روغن چراغ زده و افروخته بودند و این مفتول کهنه پیچ شده را در حالی که افروخته بود داخل دهان خود می‌کردند و بیرون می‌آوردند. نظیر این آتشخواران روز سیزده فروردین در گیلان نیز به راه می‌افتادند. دسته‌ای حلقه‌ای از آتش به‌دست داشتند که قطر دایره آن بیش از یک متر بود. دسته‌ای از وسط این حلقه می‌پریدند و صاف روی زمین می‌ایستادند. جمعی طَبَقی از آتش بر سر داشتند. خلاصه هر کس به نوعی با آتش سر و کار داشت و با انجام این اعمال از سر بازارچه وارد می‌شدند و تا رسیدن به تکیه رضاقلی خان هر کس به انجام عمل خود مشغول بود. گروهی نظیر آتش افروزانی که به دوران زندگی ما هم رسیده بود، کلاهی مخروطی از مقوا بر سر داشتند و لباس‌های نگین هم که معمولاً راه راه بود می‌پوشیدند و دایره زنگی هم داشتند و اشعاری نظیر: «ارباب خودم سلامٌ علیکم- ارباب خودم سری بالا کن- ارباب خودم بز بز قندی- ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟» می‌خواندند و از بازاریان تقاضای کمک خرجی می‌کردند و شور و غوغایی در این وقت بپا می‌کردند.

این شور و هیجان در زمان میانسالی بنده بدل به دو نفر شده بود که یکی دایره زنگی می‌زد و یکی شعر می‌خواند. افسوس که امروزه ورافتاده است.

اسب‌های درشگه‌ها سرمست می شدند
گوشه‌ای از میدان سرچشمه ایستگاه درشگه‌ها بود و دور و بر این منطقه چند قهوه خانه به راه بود. درشگه چی‌ها وقتی مسافر نداشتند در این قهوه خانه‌ها به استراحت می‌پرداختند و توبره جو پاک کرده و شسته را به سر اسب‌ها می‌زدند و اسب‌ها هم مشغول خوردن بودند. ناگهان زور و قوت جو، اسب‌ها را باد دماغ می‌کرد و درشگه را از جای کنده و از بازارچه سرچشمه سرازیر می‌شدند. اوایل بازارچه که دکانداران این منظره را می‌دیدند، فریاد می‌زدند تا زیر دستهای بازارچه متوجه باشند که اسب‌ها فراری شده‌اند. دکاندارها می‌ریختند و هر وسیله که مانع حرکت اسب‌ها بشود جلو راه می‌انداختند ولی اسب‌ها اعتنا به این موانع نکرده و با سرعت از جلوی دکاندارها می‌گذشتند و تا تکیه رضاقلی خان می‌رسیدند. مردم با سر و صدا و داد و فریاد آنها را متوقف می‌کردند. جوها خوب بود و سالم و دیمکار و قوت و زور داشت نه مثل جو و گندمی که امروز با کود شیمیایی عمل می‌آورند و زورکی در حلقوم ما می‌تپانند!

گران شدن مرده شوری
از مناظری که هر روز تکرار می‌شد، تابوت مرده‌ای بود که بر دوش چهار نفر قرار داشت و معمولاً از خانه‌های شمالی بازارچه به طرف جنوب می‌بردند تا به مرده شورخانه برسانند. مرده شورخانه ناحیه عودلاجان در جنوب امامزاده یحیی بود. روزی از بازارچه سرتخت می‌گذشتم تا به خانه مادری خود در کوچه سرتون حمام نواب برسم. وقتی به بازارچه رسیدم دیدم سر و صداست و رضا مرده شور مورد عتاب قرار گرفته و به او بد و بیراه می‌گویند که پول مرده شوری را زیاد کرده و حالا یک عباسی یعنی چهارشاهی می‌گیرد! او هم دست کرد به جیب خود و یک مشت صددیناری بیرون آورد و می‌خواست در قنات سرپوشیده حاج علیرضا بریزد. یعنی من احتیاج به این پول‌ها ندارم! البته یکی دو نفر از دکاندارها او را مانع شدند. باقی ساعات بازارچه رفت و آمد عادی داشت و مردم مشغول خرید لوازم خود بودند.

دکان‌های رزازی
دکان رزازی دایی مخلص ابتدا طرف چپ بازارچه بود یعنی از شمال که به جنوب می‌رفتیم طرف چپ قرار می‌گرفت ولی بعدها به طرف راست آمد. چون این دکانی که طرف راست بود پشت آن حیاط خلوتی داشت که کارهای اختصاصی دکان نظیر مخلوط کردن انواع روغن‌ها در آن انجام می‌شد.

چیدن و عرضه کردن انواع متاع رزازی یعنی برنج و روغن و بنشن با امروز زیاد اختلاف داشت. انواع برنج را که به مشتری عرضه می‌کردند در حلب‌های آهن سفیدرنگی بود که قطر دهانه آنها تقریباً نیم متر می‌شد و استوانه شکل بود. بیشتر دکان‌های رزازی فقط برنج و روغن داشتند ولی در آن وقت بنشن هم به دکان رزازی راه پیدا کرده بود. روغن هم در خیک گوسفندی بود که سر آن را پاره می‌کردند و مربعی به طول و عرض ۲۰ سانتی متر از روغن جامد را نشان می‌دادند.

شیوه حمل برنج از شمال به تهران
برنجی که معمولاً با بار قاطر از شمال می‌آمد راه وصول آن به تهران از دو راه بود، یکی راه چالوس که از چالوس کنار رودخانه بالا می‌آمد تا به قهوه خانه «الامُلی اویی دم» که بارانداز بود می‌رسید. از آنجا از راه سیاه بیشه به گردنه «اَلغَر» و پل زنگوله می‌رسیدند و پس از عبور از گردنه کندوان که محل تقسیم آبریز مازندران و آبریز دامنه‌های جنوبی البرز بود می‌رسید و پس از رسیدن به دو آب شهرستانک و خود شهرستانک، از راه «لَت» به امامزاده داود و فرحزاد و کن و تهران می‌رسیدند.

دیگر از راه سردینکلا (صلاح‌الدین کلا) که از کنار گلندرود به کجور و از کجور به بلده (بالاده) نور و از راه «سردیگ یالو به لار و از آنجا به «افچه بشم» و افچه و هنزک و سینک به گلندوئک به لشکرک و گردنه قوچک و از آنجا به سر پامنار طهران که کاروانسراهای متعدد داشت می‌رسیدند. این راه‌ها امروز تماماً از کار افتاده و آمد و رفتی ندارد و دشت نارمک که میان گردنه قوچک و خندق تهران قرار می‌گرفت که یکسره خانه‌سازی شده است و منطقه تهران پارس در این اراضی برپا گشت.

حسین نعلچی گر مرتب پشت سندان نشسته بود و نعل‌ها را جفت و جور می‌کرد. باقی دکان‌ها هم بیشتر بقالی و میوه فروشی بود و سایر دکان‌ها فروشندگان قماش و پارچه و سایر اجناس بودند.

علافی و نعل‌بندی
از بازار سرچشمه که سرازیر می‌شدیم طرف دست چپ، داروخانه جوهرچی بود. داروخانه‌ای بود جدیدالتأسیس با قرص‌ها و کپسول‌های فنگی و روبه‌روی آن طرف راست، قهوه خانه بزرگی بود که آبگوشت هم برای ناهار داشت و پایین‌تر از آن دایی بنده دکان علافی داشت. یعنی علف تازه از دهات قصران و دهکده‌های کنار رودخانه جاجرود دسته کرده می‌آوردند و امانی پیش علّاف می‌گذاشتند و او به مال داران می‌فروخت و پول فروشندگان را می‌داد. مثل معروف «علاف گیر» یا «علاف بند» مربوط به این حرفه است. ولی امروز به جای آن می‌گویند ما «علاف شده‌ایم» که اشتباه است. باید بگوییم ما «علاف‌گیر» یا «علاف بند» شده‌ایم. یعنی علف را تحویل داده‌ایم ولی علاف پول ما را نمی‌دهد و هر وقت روز مراجعه می‌کنیم می‌گوید علف را نفروخته‌ام!

پایین‌تر از علافی، دکان حسین نعلچی گر بود. نعلچی گر کسی بود که نعل را که از آهنگری می‌آورند روی سندان با پتک دسته کوتاهی صاف و پرداخت می‌کرد و زیادی‌های آن را می‌زد و دو طرف نعل را مساوی می‌کرد که به سُم اسب و قاطر و خر بخورد. اگر دهانه آن گشاد بود، آن را تنگ می‌کرد. اینجا مکان نعلبندی هم بود، یعنی قاطر و اسب و خر را اینجا نعل می‌کردند. صاحب مال سرِ مال را می‌گرفت و نگاه می‌داشت و نعلبند، نعل‌ها را نگاه می‌کرد، هر کدام احتیاج به تعویض داشت عوض می‌کرد. بعضی از قاطرها بد لعاب بودند و جفتک و لگد می‌انداختند اینان را «لواشه» می‌کردند. لواشه عبارت از چوب دسته بیلی کوتاه به درازای ۳۰ سانتیمتر بود که طنابی دایره مانند به یک سرِ چوب بسته بودند، لب بالای قاطر را وسط این طناب دایره‌ای شکل می‌گذاشتند و این چوب را طوری می‌پیچاندند تا لب بالای قاطر را بگیرد. آن وقت یکی دو پیچ هم اضافه می‌دادند تا قاطر از حرکت بیفتد. سپس او را نعل می‌کردند.

دوره دانشکده افسری
دوره دانشسرا را که تمام کردم در تاریخ اول فروردین ۱۳۱۷ به دانشکده افسری وارد شدم. دانشکده افسری در خیابان سپه (خیابان مریضخانه احمدیه) بود. کاخ رضاشاه در ضلع شمالی آن قرار داشت و دانشکده در ضلع جنوبی خیابان بود. ظاهراً یکی از خانه‌های رجال دوران قاجار بود. رشته‌هایی که در این دانشکده تدریس می‌شد: امور مالی و پیاده نظام و سواره نظام بود. من سواره نظام را انتخاب کرده بودم. پنجاه و سه تن بودیم و ما را در خوابگاهی جای دادند.

روز اول زیر دست سرهنگ قهرمان افتادیم که معلم ورزش ما بود. یکایک ما را از اول میدان تا آخر میدان دواند تا زبر و زرنگی ما را ببیند. نوبت به‌بنده رسید. بنده شروع به دویدن کردم، ده پانزده قدمی که رفتم ایست داد و خرج مرا از سایرین جدا کرد و نزدیک خود جای داد. بنده هم خودم مدتی بارُون بایگن معلم ورزش ما مریض بود و پس از فوت او، معلم ورزش کالج امریکایی شده بودم، بدنی ورزیده داشتم و زبر و زرنگ بودم. تا آخر دوره هم تقریباً معاونت جناب سرهنگ قهرمان را به عهده داشتم.

طویله دانشکده و اسب قندخوار
همان روزهای اول، ما را به طویله دانشکده بردند تا با اسب و زین و برگ و محیط طویله آشنا شویم. طویله بنای مستطیل شکل درازی است. درهای ورودی آن در دو طرف اضلاع کوچک بود و دو در هم در وسط اضلاع بزرگ بود ولی اغلب اوقات بسته بود. خصوصاً دوران زمستان. در سراسر اضلاع بزرگ طویله آخور قرار داشت که اسب بتواند در آن تعلیف کند و پای هر آخور یک اخیه داشت که افساری بدان بسته بودند و کلکی آن را بر سر اسب زده بودند تا اسبان در جای خود حرکت نکنند و در طویله به جان هم نیفتند. نزدیک در میانی ضلع بزرگ اسب بنده بود و بالای سر او تابلویی حلبی به عرض ۲۰ سانتیمتر و طول ۳۰ سانتیمتر که رنگ سیاه بر آن پاشیده بودند و نام «فولاد» بر آن خوانده می‌شد. رنگ او «قزل مگسی» بود. اسبی پرطاقت و گردنکش که تا آخر دوره دانشکده در اختیارم بود.

این اسب با من آموخته شده بود و صبح‌ها هر طوری بود یک حبه قند را باید از دست من می‌خورد. اگر من یادم رفته بود فولاد با لب بالای خود به دست و لباس من می‌مالید و مرا یادآور می‌شد. حبّه قند را که می‌گرفت شنگول می‌شد و حس می‌کرد که هنوز التفات و محبتی به او دارم.

آیین سواری
زین را از زین خانه که متصل به اصطبل بود تحویل می‌گرفتیم. زین من هم شماره داشت و هم جایی معین. زین کردن اسب با خود ما بود. پس از اینکه زین‌ها را با دهنه‌ها تحویل می‌گرفتند به طرف اسب‌ها به راه می‌افتادند و زین را بر پشت آنها می‌گذاشتند و تنگ کتان و تنگ ورشو را می‌کشیدند. پس از قرار دادن آهن‌های دهانه در دهان اسب کلگی را می‌بستند و از همین لحظه اسب برای سواری دادن حاضر بود.

دهانه دو جور بود؛ دهانه آبخوری و دهانه هویزه. اسب را دستکش جلو اصطبل می‌آوردند و سوار می‌شدند. وکیل باشی‌ها اسب‌های خود و اسب‌های افسران را زین می‌کردند و دهنه می‌زدند. اگر روز مشق صف جمع بود داخل محوطه هنگ می‌ماندیم والّا از دروازه هنگ بیرون می‌رفتیم. در دوران دانشکده افسری ما را به تپه‌های علی آباد مجدالدوله در جنوب طهران می‌بردند و اگر عملیات صحرایی داشتیم به طرف شمال یعنی تپه‌های عباس آباد و یوسف آباد و آسیاب گاومیشی می‌رفتیم. چون در هنگ سوار حمله کار ما حمله بود به عملیات دفاعی نمی‌پرداختیم. بیشتر تمرین سواری داشتیم و چسبیدن به زین و با اسب آشنا و یکی شدن بود. در همین هنگام که ما مشق صف جمع داشتیم و به سربازان خود فرمان «به پیش» و «به چپ» یا «به پیش» و «به راست» می‌آموختیم، آنها یعنی «از ما بهترون» در فکر آموزش موشک‌های دوربرد و هواپیماهای جنگی بودند. آنچه «از ما بهترون» از آن دست برداشته بودند ما به تعلیم و تعلم آن می‌پرداختیم!

ییلاق رفتن دانشکده افسری
اواسط خردادماه هر سال سر و صدای رفتن به اردو در دانشکده افسری بلند می‌شد. محل ییلاق ما اقدسیه بود که یادگار ناصرالدین شاه بود و به نام یکی از محارم خود – امین اقدس- نامیده بود. در دو طرف خیابان شمالی – جنوبی آن پیاده نظام و سواره نظام و امور مالی چادر می‌زدند. در هر چادری ۶ نفر دانشجو زندگی می‌کرد و هر یک صندوقی چوبین داشتند که مایحتاج خود را در آن قرار می‌دادند. یکی از این ۶ نفر رئیس چادر بود. ریاست چادر سوم گروه سواره نظام با بنده بود و چون انتخاب افراد با رئیس چادر بود و «مرجانی» از اهالی ترکمن را هیچ‌یک از رؤسای چادرهای سواره نظام نپذیرفته بودند، من او را به چادر خود آوردم. جالب آنکه بعدها همین شخص در ترکمن صحرا خیلی به درد من خورد.

کشیک شب با نوبتچی امور مالی بود و دو پتو همان شب از چادر ما به سرقت رفت. بنده هم صبر کردم تا نوبتچی محافظ شب به ما یعنی سواران رسید. چهار پتو از امور مالی از چادرهایشان دزدیدم و توسط انوشیروان وکیلی، از شاگردانم که در نیاوران خانه داشتند، از محوطه اقدسیه بیرون فرستادم تا اگر به جست‌و‌جو بپردازند بنده دم لای تله نداده باشم! دو لنگه آن را با یک ماه فاصله به چادر سوم آوردم و به کسانی که پتویشان به سرقت رفته بود دادم. دو لنگه دیگر را بعداً انوشیروان وکیلی به تهران آورد که همان شب اول از اتاق دم دری خانه پدری، لات‌های کوچه نوبهار دزدیدند…

روزنامه ایران شماره : ۵۹۸۱ / سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

همرسانی کنید:

مطالب وابسته