این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد؛ سه نظر

روزنامه فرهیختگان

«این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» چهارمین اثر داستانی قاسم کشکولی است که همزمان با نمایشگاه کتاب تهران منتشر شد. کشکولی در دهه هفتاد با مجموعه «زن در پیاده‌رو راه می‌رود» مورد توجه اهالی داستان قرار گرفت و بعدها رمان «ناهید» و «بازی» از او چهره‌ای قابل تامل در ادبیات داستانی ایران معرفی کرد. رمان اخیر این نویسنده، پس از وقفه‌ای طولانی در کارنامه این نویسنده منتشر می‌شود که حاصل گرفت و گیرهای سلیقه‌ای سیاست‌های حاکم بر اداره کتاب در دولت نهم و دهم بوده است. «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد» با واکنش‌های متفاوتی بین مخاطبان و منتقدان روبه‌رو شده است. آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از جمع‌خوانی این رمان بین نویسندگان و منتقدان است.

بازتولید وضعیت
فرهاد خاکیان،  داستان‌نویس: خوانش رمان قاسم کشکولی بروز تمام‌عیار پدیده لذت متن است. راوی غیرقابل اطمینان به مدد زبان وضعیتی امپرسیون را محقق می‌کند.
از این راوی، نثر و زبان خنثی و شسته‌رفته انتظار ندارم که از هم گسیختگی‌اش از همین رو است.

تصور می‌کنم کلیت جذاب رمان در دو فصل شش و هفت قدری افت می‌کند و روایت گرفتار پیشروی در عرض می‌شود، بی‌آنکه تعلیق داستان را با خود داشته باشد.
رکسانا و راحله کاراکترهایی هستند، به غایت داستانی که وقوعش، وامدار یک شبکه ارجاعات فرامتنی از بوف کور گرفته تا کلیت ادبیات کهن فارسی است و لیلا که تصور می‌کنم دیر وارد داستان می‌شود، تکمیل‌کننده روایتی است که باید سهمی از واقعیت هنوز در او باقی باشد. رمان کشکولی در پیرنگ و فضاسازی مدام دست به بازتولید وضعیت می‌زند و همین واکاوی‌های از سر خیال است که گویی این کتاب را اثری برجسته می‌کند.

بازی با مرگ یا مرگ‌بازی
طیبه گوهری،  داستان‌نویس: در رمان «این سگ می‌خواهد رکسانا را بخورد»، نویسنده از همان ابتدا جسد رکسانا را روی دست مخاطب خود می‌گذارد و با ایجاد این تعلیق دیرینه او را بدون هیچ وقفه‌ای وارد تونل روایت دوار خود می‌کند.  کاوه، راوی مزوری است که به واسطه شغلش که شاعری است، توان صغری و کبری چیدن برای داستان را دارد و قاسم کشکولی با این تمهید موجه با ضرباهنگی منسجم و تند قصه خود را روایت می‌کند.

رمان مولفه‌های یک اثر پست‌مدرن را در ذات خود دارد و با چهار شخصیت اصلی به شیوه خود به مرگ بازی یا بازی با مرگ می‌پردازد.

مرگ، پایان رکسانا و پایان سقوط نیست، بلکه ادامه چرخشی جنون، رنج، عشق و بیهودگی مدور زندگی راوی است. راوی که در کودکی با فقدان مادر رشد کرده و اکنون با تعدد رابطه با زنان زندگی می‌کند، همواره مغلوب جنس دیگر است، حتی اگر مرده باشند و در این چرخش دوار گاه بازی می‌دهد و گاه بازی می‌خورد. نویسنده بعد از چیدن پازل‌های رمان و چهار شخصیت اصلی، مخاطب را در بند کشته شدن رکسانا نگه نمی‌دارد، بلکه با چرخش روایت، بازی با احتمالات و برداشتن مرز‌های واقعیت و خیال، ما را در تونل پرخلسه روایت خود می‌چرخاند و می‌برد.

کشکولی در اجرای فرم، زبان و ارتباط اثر با عصری که نویسنده در آن زیست می‌کند، موفق عمل کرده است و جهان برساخته رمانش را براساس عدم قطعیت و چندپارگی روایت به خوبی ساخته است.

تنها نکته‌ای که در پایان باید به آن اشاره کنم این است که ظرف رمان بزرگ‌تر از مظروف آن است. بدین معنا که رمان این پتانسیل و گنجایش را داشته که شخصیت‌ها و حوادث بیشتر و پیچیده‌تری را در خود جای دهد و رابطه علت و معلولی بین آنان برقرار کند. حوادث و قصه رمان، محدود و بدون پیچیدگی‌های روان‌شناختی است و به نظر می‌رسد نویسنده این امکان را داشته است که به جای تکرار مفرط یک حادثه رمان را در دو محور طولی و عرضی و تعدد شخصیت‌ها گسترش دهد.

استراتژی وهم‌نگاری
هادی تقی‌زاده،  داستان‌نویس: راوی رمان، معتاد به مخدر توهم‌زاست. مصرف این مواد موجب ایجاد نوعی اسکیزوفرنی می‌شود و از نخستین فصل این بیماری راوی مشهود است. مشخصه راوی متوهم و اسکیزوفرن، تولید یک یا چند شخصیت خیالی و گفت‌وگو با آنها، از هم‌گسیختگی در بیان موضوعات به لحاظ زمانی و مکانی، ادغام واقعیت و توهم و خیال درهم، عدم قطعیت در سخن گفتن و سرانجام پریشانی زبان است که این راوی همه مشخصات را دارد، به غیر از آخری که همین سلامت بیش از حد زبان موجب ایجاد تناقض در شکل دادن به شخصیت راوی دائم چت می‌شود. اگرچه شنیدن سخنان بیماران اسکیزوفرنی حاد به سبب شکل تازه زبانی و خصیصه‌های روایتی‌شان در ابتدا جذاب است، پافشاری ۲۴۰ صفحه‌ای بر آن پس از یکی دو فصل کسالت‌بار می‌شود و نویسنده نتوانسته است با ایجاد موقعیتی دیگر بر این کسالت فائق آید. در واقع زمانی اسب عصاری دور خودش می‌چرخد که چشمانش بسته باشد و گمان نکند حول یک دایره می‌چرخد. زمانی که چشمش باز شد، می‌ایستد و تکان نمی‌خورد.

خواننده هم این‌طور است. نویسنده نتوانسته با تمهیدات مختلف چشم او را بسته نگه دارد. او می‌ایستد و گمان می‌کند این رمان ایجاز ندارد و پرگویی موجب ایستادنش شده است.  قبل از شروع رمان، نویسنده جمله‌ای از شیخ اشراق می‌آورد که در واقع به خواننده یادآوری می‌کند که با وضعیتی نامطمئن و غیرقطعی روبه‌رو خواهد بود. روایت کردن‌های راوی هم مدام بر حول همین شاید می‌گردد. اینکه راوی در اوایل روایت و پس از سقوط رکسانا از خودش می‌پرسد آیا من سقوط نکرده‌ام؟ که به این پرسش نه‌تنها پاسخی داده نمی‌شود که با روایت دایره‌وار و رفتن و آمدن‌های مکرر موضوع غامض‌تر می‌شود و تا انتهای رمان بر شایدها و تردیدها افزوده می‌شود. به نظر من فصل اول و دوم کتاب موفقند. اما چرا این کتاب فصول بیشتری ندارد؟ استراتژی وهم‌نگاری می‌تواند تا ابد ادامه بیابد و فقط جلد است که سرو ته کتاب را تعیین می‌کند نه روایت و ماجرا. همین‌طور این کتاب می‌توانست در همان فصول اولیه تمام شود. این داستان می‌تواند تا ابد دور خودش بچرخد به شرطی که بتواند چشمان مخاطب را بسته نگه دارد.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته