من از گورانی ها می ترسم
بلقیس سلیمانی
تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۴
اولین کتاب بلقیس سلیمانی را که به دست گرفتم، فهمیدم که هم نسل منست، شهرستانی ست و درد مضاعف انسان هایی را که در این محدوده ی بسته ی جغرافیایی گیر افتاده اند، می شناسد. او هم حتما در همان اوایل انقلاب دختر جوان شهرستانی بوده و شاید همان وقت تصمیم گرفته برای اولین بار بندهای دست و پایش را ندیده بگیرد و پرواز کند. شاید بالهای او را هم قیچی کرده باشند، شاید شاهد پرواز و سقوط دوستان و نزدیکانش بوده، شاید حسرت پرواز، حالا هر چند کوتاه و دشوار به دلش مانده. اینها را نمی دانم و فقط بر اساس آنچه از او خوانده ام، می گویم. بیشتر بر اساس این دوکتاب آخری سگ سالی که به شدت ناامیدم کرد و گورانی ها که دوباره احساس کردم قلم به دست گرفته و می خواهد از ما به شکل دیگری بگوید.
به ما که می رسد، نمی دانم چرا بی انصاف می شود. در سگ سالی فقط از ما گفت. از مای متوهم که حاضر است بیست و اندی سال در طویله پنهان شود، انتظار بکشد، همه ی خانواده را دق مرگ کند ولی به دلیل ترس و لجاجت پا از آن طویله بیرون نگذارد. سگ سالی قرائت خیلی ها از ماست. خانم سلیمانی بسیار هوشیارانه سوژه ای را انتخاب کرده که در کل کمی غیرواقعی و مبالغه آمیز به نظر می رسد. اگر موردی نظیر هم وجود داشته باشد، آنقدر استثنایی ست که ارزش نوشتن یک رمان دویست صفحه ای را ندارد. ولی وقتی در خطوط داستان دقیق می شوی و مخصوصأ آخر کتاب رأفت اسلامی مأموران را که این مرد در بند را پیدا کرده اند می بینی، به یاد اصطلاح خود تبعید شدگان که این سالها خیلی رایج شده می افتی.
مرد داستان که خانم سلیمانی شجاعانه او را مجاهد می نامد (آخر اصطلاح مجاهد برای اعضای سازمان مجاهدین سالهاست از فرهنگ نوشتاری و گفتاری داخل کشور حذف شده وحتی اعضای سازمان هم ناخودآگاه از اصطلاح من در آوردی منافق استفاده می کنند.) در همان خرداد شصت از شلوغی های تهران به روستای زادگاهش پناه می آورد و چون جو روستا، خانواده و همسایگان را می شناسد در طویله مخفی می شود. شرح زندگی فلاکت بار او که با تصاویر زنده و تأثیرگذار توصیف می شود، وضعیت مادر و پدر، فرصت طلبی داماد و احساسات دوگانه ی خواهر همه و همه بیهودگی این رنج خانوادگی را صد چندان به نمایش می گذارد.
مرد دربند به جان می آید ولی تسلیم نمی شود. این قدر می ماند تا همه به حال خود رهایش کنند و خلاصه نه دستگیر بلکه کشف شود. بعد انگار این دستگیری رهایی ست. حمام داغ و اصلاح و غذای گرم و نرم و سلولی که پس از ان طویله شاهانه به نظر می رسد.
جالب تر از همه اینکه ماموران پس از تیمار و معاینه و باقی کمک های اولیه رهایش می کنند و خواننده هم که هر لحظه منتظر اتفاقی، فاجعه ای چیزی بوده یا نفس راحتی می کشد و به این هیاهوی بسیار برای هیچ لبخندی می زند و یا فکر می کند که به راستی فقط توهمات و وحشت یک پسر دانشجو باعث چنین فاجعه ای شده، یا زمینه های رشد چنین توهمی وجود داشته و اصلأ چرا خانم سلیمانی چنین سوژه ای را انتخاب کرده. منظورش چه کسانی بوده اند؟
در هر صورت او آنقدر در بیان حالات مرد زندانی در طویله موفق است، آنقدر بیگانگی او را با محیط و محیط را با او قشنگ به تصویر می کشد که گاهی همه چیز از یاد می رود و خواننده می ماند و داستان.
در من از گورانی ها می ترسم اما مسائل زیاد است. چهره ها متنوع و رنگارنگ اند. از اعتیاد تا فقر، از آلزایمر تا موضوع فرزند عقب مانده در خانواده، از سرکوب احساسات یک دختر جوان در شهرستان تا تجاوز در چهارچوب زندگی زناشویی همه را داریم. زندگی ست که گاهی نویسنده به شدت دوستش دارد و گاهی از آن متنفر است.
زیادی مسائل شاید یک جاهایی از اهمیتشان کاسته. در باره دختر جوان مجاهدی که از مدرسه اخراج می شود وبعد از آن همه ی زندگیش طور دیگری می شود، مثلأ نویسنده قضاوت بسیار بی رحمانه ای دارد «کاش همان دهه ی شصت زبانت را از کامت بیرون می کشیدند. زبان نیست، نیش مار است! چه خرهایی بودیم ما! یعنی تو خاله زنک می خواستی برای ما جامعه ی بی طبقه ی توحیدی درست کنی؟» او فقط هیکل چاق و قلمبه ی دخترک را که حالا زن حاجی شده می بیند و زبان تند و تیز او را که حتی به رابطه ی دلخشکنک فرنگیس و دکتر تاج وردی هم کار دارد و آرزوی دخترک را که می خواست کتابداری بخواند، می خواست طور دیگری باشد نمی بیند. حتی این را هم از یاد می برد که اخراج همیشه آخر کار بود، پیش از آن دستگیری بود، تعهد از خانواده و توبه بود… از روابط بسته ی شهرستانی طوری سخن می گوید که همیشه بوده و انگار قرار است تا همیشه بماند و یادش می رود که شلاق زدن یک دختر و پسر جوان در اوایل انقلاب ودر ملأ عام، آنوقت ها که فرنگیس هم عاشق و جوان بود، آخرین ضربه را به آرزوی عوض شدن، باز شدن و پرواز گرفت.
همان وقت ها که دکتر تاج وردی را به جرم کمونیست بودن در شهر گرداندند و حالا او به یکی از عاملان همین کار کمک می کند که سرطانش را معالجه کند و آن معلم بازنشسته همچنان بر درستی عملش پا می فشارد که آنوقت ما باید این کار را می کردیم و حالا کاری که دکتر می کند وظیفه اش هست. دکتر از زبان نویسنده می خندد. از یاد برده، حالا به گوران برگشته که به همین مردم کمک کند و با ترس و لرز یک بار در سال با فرنگیس دست بدهد و من هر چه سعی می کنم خنده ام نمی گیرد. شاید آلزایمر گرفتن مادر فرنگیس هم تلاشی برای فراموشی مردمی باشد که راهی جز فراموشی برایشان نمانده.
فرنگیس با خود در جدال است، این جدال در داستان بسیار زیبا به تصویر کشیده شده، برای هر حرکتی باید با خود بجنگد. برای بیان هر حقیقتی هر قدر کوچک باید ساعت ها با من محافظه کار، سنتی و شهرستانی بجنگد. برای گفتن اینکه از شوهرش جدا شده، برای اینکه قبول کند در آستانه ی عاشق شدن است و حتی برای اعتراف به این که دوست مقتولش ژاله سالها با مردی زندگی می کرده. خیلی از وقت ها فرنگیس بزدل و ترس خورده پیروز می شود ولی در آن مواقع نادری که فرنگیس شاد و جوان از پوسته ی تنگی که برای خودش ساخته، که برایش ساخته اند در می آید، دیدن این پرواز دیرهنگام به غایت زیباست. آنجا که سلیمانی لایه های پی و چربی را در اندام زنهای داستانش، روح سرکوب شده شان را وحسرت برای جوانی برباد رفته را به فراموشی می سپارد واز این زنان میان سال که هنوز خیلی مانده تا از پا بیفتند، می گوید، دلت می خواهد قصه تا همیشه ادامه یابد.