بیش از یکسال پیش پیامی دریافت کردیم از مترجمی که اتوبیوگرافی دوریس لسینگ، برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۰۷، را ترجمه کرده است و قصد دارد آن را بدون سانسور با نشر الکترونیک نوگام منتشر کند.
از کتاب استقبال کردیم. نامهنگاریها با کارگزار ادبی دوریس لسینگ شروع شد و پس از چندی موفق به گرفتن مجوز رسمی ترجمه کتاب به فارسی، بدون پرداخت هرگونه هزینهای شدیم.
بعد از آن کار ویرایش کتاب آغاز شد. ویرایش فنی و مطابقت ترجمه با متن اصلی. متاسفانه به دلیل مشکلاتی که در مراحل مختلف پیش آمد، زمانبندی انتشار کتاب بههم خورد و تاخیری بیش از آنچه انتظارش را داشتیم به وجود آمد. در مرحله اول فایل اصلی کتاب در هنگام ویرایش مشکلات فنی داشت و به دلیل حجم بالا، کتاب به بخشهای مختلف تقسیم شد تا کار آسانتر شود. در مرحله دوم یکی از ویراستارانی که تا نیمه کار را پیش برده بود مجبور به ترک پروژه شد و ویراستار دوم کار را از ابتدا به دست گرفت.
نسخهها برای مترجم فرستاده شد و مرحله دوم ویرایش انجام شد و بعد از صفحهبندی، دوباره نیاز به ویرایش بعضی از قسمتها بود که باز به دلایلی همچون مشکلات فنی و دودست شدن ویرایش، اصلاحات باید مجددا اعمال میشد.
اما در این سفر کمی ناهموار، پیش از هرچیز باید از مترجم اثر، مهرشید متولی، تشکر ویژهای بکنیم که اگر شکیبایی ایشان و وفاداری به کار و تسلط ایشان به ترجمه و ویرایش نبود، انتشار این اثر ارزشمند میسر نمیشد.
اتوبیوگرافی دوریس لسینگ اولین کتاب ترجمه نوگام و یکی از پرکارترین پروژههای این نشر تا به امروز بوده است. کاستیهایی که در میان کار به چشممان خورد سبب تجربهاندوزی برای کارهای آینده شد.
در این میان، بعضی از حامیان و همینطور دوستاران دوریس لسینگ گلههایی از تاخیر انتشار کتاب داشتند. در همینجا خاطرنشان میکنیم که نشر نوگام و مترجم پابهپای هم در تمامی مراحل تلاش کردهاند که کار قابل قبولی را ارائه دهند. انرژی و هزینهای که برای کتاب صرف شده است، بدون شک از هزینهای که برای آن پیشبینی شده بود، بیشتر است اما مترجم و گروه نوگام با تعهد کاری خود سعی کردند تا سرحد امکان کیفیت را در اولویت کار خود قرار دهند.
در اینجا از تمامی کسانی که در این پروژه ما را همراهی کردهاند سپاسگزاری میکنیم و امیدواریم بتوانیم آثار بیشتری از این دست را خدمت شما دوستان نوگام و ادبیات ارائه کنیم؛ در کمترین زمان و با بالاترین کیفیت. حالا این کتاب آماده است تا به دستان شما برسد: در نودوششمین سالگرد تولد نویسنده انگلیسی، دوریس لسینگ.
اولین ترجمه اتوبیوگرافی او، زیر پوست من، را تقدیم شما میکنیم. این کتاب هدیه نوگام است به همه شما دوستان که ماهها چشم بهراه کتاب بودهاید.
————————————————————–
برشهایی از کتاب:
آدم نمیتواند بنشیند و درباره خودش بنویسد بدون اینکه با حرافی و دقتی بسیار ملال آور و پرزحمت، پرسشهایی را طرح کند. بله، دوست عزیزمان حقیقت، مقدم بر همه چیز است، اول حقیقت. حقیقت؛ از کجایش باید زیاد گفت، از کجایش کم؟ ظاهرا همگان موافقند که اولین مشکل خود-وقایعنگاری همین است و در هر حال، بی آبرویی در کمین نشسته. گفتن حقیقت درباره خود، اگر بتوانی، یک چیز است ولی درباره دیگران چه؟ من از زندگی ام تا سال ۱۹۴۹ و ترک رودزیای جنوبی ممکن است راحت بتوانم بنویسم چون از بین آنهایی که بعید نیست از نوشته های من برنجند تعداد خیلی کمی مانده اند، حداکثر باید اسم یکی دو نفر را حذف کنم و اندکی تغییر بدهم، برای همین جلد اول بدون گره و گیر آ گاهانه نوشته میشود. ولی جلد دوم، یعنی از زمانی که پا به لندن گذاشتم، فرق میکند، حتی اگر نمونه سیمون دوبوار را دنبال کنم که گفته در مورد بعضی چیزها قصد ندارد حقیقت را بگوید. (باید انتظار داشته باشیم که خواننده بپرسد، پس چرا به خودت زحمت دادی؟)
من آدم مشهور حتی برجسته کم نمیشناختم ولی عقیده ندارم که وظیفه دوستان و عشاق و رفقا این باشد که همه چیز را بازگو و افشا کنند. هرچه مسن تر میشوم، اسرار زیادتری میدانم که هرگز نباید فاش شود و میدانم که این وضعیت در آدمهایی به سن و سال من مشترک است. آخر چرا باید روی بوسه ها و گفته ها تأکید کرد؟ بوسه که کوچیک کوچیکه است. من تاریخ را با احترام “مشروط” میخوانم. در حوادث خیلی بزرگ، مختصری درگیر بودم و میدانم به چه سرعتی گزارش این وقایع شبیه انعکاس در آینه ترک خورده میشود. بیوگرافی هایی خوانده ام و کسانی را که به اختیار خود دهانشان را بسته اند، تحسین کرده ام. یعنی شاهد قاعده ای بوده ام، افرادی که در حاشیه رویدادها یا در حاشیه زندگی کسی بوده اند، همانهایی هستند که بدو بدو جلو میروند تا مدعی جایگاه نخست شوند، افرادی که اطلاعاتی دارند، اغلب یا هیچ چیز نمی گویند یا مختصرا اشاره ای می کنند. بعضی از پر سر و صداترین (اگر نگویم نفرت انگیزترین) آبروریزی ها یا رابطه ها در دوران ما، که سالها زیر نورافکن خبری بوده، در ذهن عموم مردم اشتباه منعکس شده است و بازیگران واقعی و تودار این ماجراها، از توی سایه با تمسخر تماشاگر بوده اند.
و چیز دیگری هم هست که گفتنش خیلی سختتر است؛ آنهایی که در حقیقت حرکت را به راه انداخته و تهییج کرده اند، از تاریخ بیرون افتادند، زیرا حافظه، عمدا و با اراده، آنها را پس زده است. این عوامل محرک، متظاهر و بی وجدان و عصبی یا حتی دیوانه اند و حتما فرساینده، کسانی اند که دوست ندارند غرق در دیوانگی شدن موقتی را به خاطر بیاورند. ولی نکته واقعی این است که از قرار معلوم از ماده دیگری ساخته شده اند که با عنصر نرم، منطقی و متعادل افرادی که از این عوامل محرک الهام گرفته اند، فرق دارند. با خواندن تاریخ، اغلب رویدادهایی بیرون میزند که از نظر عقلی خیلی معنی ندارد و آدم ممکن است به نتیجه برسد که زنان یا مردان روانی با عنصر الهامبخش آتشینی وجود داشته اند ولی به سرعت فراموش شده اند، چرا که همیشه و در همه دوره ها، گذشته را جمع و جور کرده، بی خطرش میکنند. معمولا یک “جانور نخراشیده و نتراشیده” پدیدآورنده حقیقی وقایع است. بدون چنین کاراکترالهامبخشی حزب کمونیست در رودزیای جنوبی به وجود نمی آمد.
معمولا زنها از حافظه و سپس از تاریخ، قلم گرفته میشوند.
گفتن یا نگفتن یا چقدر گفتن حقیقت، مشکلش کمتر از آن است که کسی چشم انداز را تغییر دهد، چرا که آدم زندگی اش را در مراحل گوناگون متفاوت میبیند، مثل صعود از کوه که با هر چرخش در مسیر کوهنوردی منظره تغییر میکند. اگر این کتاب را در سی سالگی مینوشتم، مجموعه ای مدارک کاملا ستیزه جویانه می بود. در چهل سالگی ضجه هایی از ناامیدی و عذاب وجدان: وای خدا جان، چطور این کار و آن کار را کردم؟
حالا به عقب و به آن بچه، آن دختر خانم و به آن زن جوان نگاه میکنم و کنجکاوی ام بیطرفانه تر است. سالمندان را میبینید که با دقت به گذشته نگاه میکنند. از خود میپرسند، چرا؟ چطور آن اتفاق افتاد؟ من تلاش میکنم خویشتن های گذشته ام را مثل کس دیگری نگاه کنم، بعد خود را در وجود یکی از اینها میگذارم و به عقب میروم، و فورا در کشمکش سوزان احساسات غوطه ور میشوم که با افکار و ایده هایی توجیه میشود که با قضاوت امروزم، اشتباه بوده است.
* آینده درخشانی را در خیال میپروراندم، که به تحصیلات درست وابسته نبود. خیالپردازی هایم درباره عشاق خوش قیافه، قهرمانی نامشخص که برای خواننده های رمانهای رمانتیک آشناست، همه مشتاق که مرا سریع به جزایر جادویی ببرند، به سواحل، به شهرهایی که از توی کتابها میشناختم. داستان کوتاه هم مینوشتم، دو تا را به مجله های شیک آفریقای جنوبی فروختم. سالها بعد که این داستانها از توی کشویی دوباره رو شد، به قدری از شرم آتش گرفتم که مجبور شدم درجا پاره شان کنم. داستانهایی باب میل بازار نوشته و موفق شده بودم. ولی بعدا دیگر نتوانستم آنطور بنویسم، حتی زمانی که بدجوری به پول نیاز داشتم.
* شروع قاعدگی ام در چهارده سالگی بود، پریودم دو تا سه روز طول میکشید و هیچوقت خونریزی ام زیاد نبود. گاهی درد مختصری داشتم. در مورد فشار عصبی قبل از قاعدگی هیچکس چیزی از من نشنیده است. سه بار زایمان کردم. طبیعی، بدون پارگی، بدون بخیه، بدون فورسپس، و بدون سزارین. هیچوقت قارچ یا ویروس هرپس نگرفتم. در چهل و خورده ای سالگی، پریودم قطع شد که در زنان سیگاری متداول است. یائسگی مخوف برایم رخ نداد، پریودم قطع شد، همین و بس. نمیدانم چطور میتوانستم از این سعادتمندتر باشم. زنهایی که این سابقه را دارند و تعدادشان هم زیاد است، گاهی عذاب وجدان میگیرند، انگار که مشکلات رحمی سرنوشت واقعی خانمهاست.
* رودزیای جنوبی غیر از فرهنگ مشروبخواری، هیچ بود. این روزها همه وسواس غذا داریم؛ خوردن، درباره اش خواندن، این را بخوریم، آن را نخوریم، هر چند وقت یک بار هم از همه چیز دست میکشیم. آن موقع موضوع نوشیدن بود، مشروب را کنار میگذاشتیم، آبجو میخوردیم عرق نمیخوردیم، عرق میخوردیم آبجو نمیخوردیم، تصمیم میگرفتیم تا ساعت شش عصر و زمان مشروب سر شب اصلا مشروب مشروب نخوریم. خواهش و تمنای معاشران، گاهی خشکی گلو را سریع به پایان میرساند، همه میدانستند که به ایوان برمیگردند، فقط نوشابه خواهند خورد چون مشروب را برای همیشه ترک کرده اند، و ظرف چند ماه دوباره عرقخوری شروع میشد.
* مدتی، سکس آخرین موضوع مهم من بود. اوقاتی در زندگی ام بوده است که تمام فکر و ذکرم سکس بوده ولی فکر میکنم، دست کم برای زنان، موضوع انتظارات است. زمانی که شدیدا به یک مرد و سکس رضایتمندانه چسبیده بودم، سرشار از اخلاقیات و تک همسری بودم که اشتهایم را فرو مینشاند. مدتها بعد، زمانی که مردی دور و برم نبود، اوضاع و احوال، سکس را نامربوط کرده بود، چرا که تمام انرژی روانم متوجه یک بیمار بود، کلیدش را خاموش کرده بودم یا به عبارت دیگر خاموش شده بود. سکس در زندگی خیالی ام شکوفا میشد، ولی اگر از آن آدمهایی بودم که میگویند: «هیچوقت خواب نمیبینم»، آنوقت صادقانه میگفتم که آن موقع فاقد جنسیت شده بودم.
* گاتفرید بد میخوابید، توی خواب هق هق یا بلند بلند گریه میکرد. فقط یک بار بیدارش کردم و گفتم: «کابوس میدیدی»، که عصبانی شد و گفت: «نخیر! از این حرفها نباید بزنی!» یک بار، یک هفته تمام با من قهر کرد و حرف نزد چون درباره ناخودآ گاه حرف زده بودم و تازه درباره گاتفرید هم نبود. بنابراین، وقتی به خاطر خواب بدی که میدید بیدارش میکردم، نمیگفتم: «داشتی خواب بد میدیدی.» ممکن بود سیگاری مطبوع بکشیم یا با نوعی حسن نیت، سعی میکردیم عشقبازی کنیم. ممکن بود بیدار دراز بکشیم و درباره افراد در گروه حرف بزنیم، ولی قضاوتش درباره بسیاری از آنها بیرحمانه بود و من از آن لحن کشدار بیرحم، میترسیدم. گاتفرید بیچاره، در آن کشوری که ازش متنفر بود، در احاطه آدمهایی «به اصطلاح کمونیست» و مستعمره نشینهای ناآزموده، اوقات بدی را میگذراند. ….
* خبرهای اروپا، آلمان، روسیه، خرابی بود و بیچارگی و مرگ، اردوگاههای کار اجباری نازیها، پناهنده ها و بچه های گمشده. از آن موقع تاکنون، در هر گوشه جهان، ما این خبرها را تماشا کرده ایم و گوش داده ایم. ولی آن موقع، همه معتقد بودند این آخرین بار است که بشریت آنقدر حماقت میکند و اجازه چنین رنج کشیدنها و اتلاف منابع را میدهد. مدتها بعد از آن زمان، دهها سال، بدگمانی وجود داشت که حالا عمومی شده، که بشریت کنترلی روی اتفاقات ندارد و ما ناتوانیم. ….
* از زمانی که در سال ۱۹۴۲ اولین بار عاشق کمونیسم -یا بهتر بگویم کمونیسم آرمانی- شدم تا وقتی که به اندازه ای منتقد شدم که “تردیدها”یم را با افرادی که هنوز در آغوش کمونیسم بودند در میان بگذارم، چهار پنج سال طول کشید. دو سه سال بعد، نکاتی را با کمونیستها مطرح میکردم که اگر در کشوری کمونیستی بودیم یا شکنجه میشدیم یا به قتل میرسیدیم. حدود سال ۱۹۵۴، دیگر کمونیست نبودم ولی اوایل دهه ۱۹۶۰ بود که دیگر پسمانده های کشش وفاداری را در خود حس نکردم و واقعا آزاد شدم. یعنی بیست سال تمام طول کشید که دیگر عذاب وجدان حس نکنم و همه را از خود بتکانم. با شرم به خاطر میآورم که بیان افکارم به افرادی که هنوز ایمان داشتند، چقدر مشکل بود. …
———————————-
*مشخصات کتاب اصلی که جلد اول زندگینامه دوریس لسینگ است:
Under My Skin: Volume One of My Autobiography, to 1949, Fourth Estate, 1995
مشخصات جلد دوم را اینجا می یابید.