محمدرضا کلهر
«ماریوبارگاس یوسا» در اتوبیوگرافی کوتاهش با نام «کشور هزار چهره» در کتاب «موج آفرینی» میگوید:
- «آرکیپا شهری که در آن زاده شدم – در ۲۸ مارس سال ۱۹۳۶- در درهای در کوهستان آند در جنوب پرو قرار دارد.»
وی تنها فرزند پدر و مادرش بود، که پنج ماه بعد از وصلتشان از هم جدا شدند.
- «بعد از آن از سن یک تا ده سالگی در «کوچوبامبا»ی بولیوی به سر برده است و در این سن در مقام یک قصهگو، داستانها و قصههایی را که دوست میداشته، حک و اصلاح میکرده، آن هم برای لذت بردن…»
- آیا در آتیه، وقت خوب نوشتن رمان، این حک و اصلاح منجر به کشف یک شگرد و تکنیک تازه در آفرینش داستان و رمانِ خلاقانه خواهدشد؟ باید همینطور باشد، نه؟
دلیل این کار از دید «ماریو» جوان این بوده است، میگوید:
- «چون تحمل ناپذیر بود که این کتابهای جادویی و ماجرایی به پایان برسند گاه فصلهایی به آنها میافزودم یا پایانشان را تغییر میدادم …»
«بعد همراه خانوادهاش به پیورا در پرو باز میگردند.»
دارد بیرون برف رقصان میبارد، درشت است، از پشت شیشه میشود دید. دارم در «کلاس فوق برنامه داستانِ تربیت معلم شهر سنندج» درباره «ماریو بارگاس یوسا» به دو دوستار داستان جوان میگویم:
- «یوسا برای ما از «پیورا» خیلی گفته اما هیچکدام از گفتههایش مهمتر از «خانهی سبز»، نیست. دلایل این اهمیت خیلی زیاد است از آن جمله…
- «از خاطرات کودکی من در پیورا، از این خاطرات، «خانهی سبز» بهوجود آمد و نیز از این همه خاطرات در پیورا، داستانهای متعددی که در نخستین کتابم، «تولهها» آمده است…»
برای آن دو دانشجو که یکی از آنها همدانی است از «عبدالله کوثری»، مهمترین مترجم آثار «ماریو بارگاس یوسا» در ایران میگویم. «کوثری» میگوید:
- دومین رمان «ماریو بارگاس یوسا»، «خانهی سبز» در سال ۱۹۶۹ منتشر شد، این کتاب هنوز هم یکی از مهمترین آثار در ادبیات امریکای لاتین به شمار میرود و مایهی اصلی رمان انتقال از جامعه سنتی به جامعه ی مدرن است…» این اثر برندهی سه جایزه مهم شد: جایزه رومولو گاله گوس، جایزه منتقدان اسپانیایى و جایزه ملى رمان در پرو.
دانشجوی همدانی رشتهی ادبیات فارسی علاقهمند به داستان میگوید:
- آیا ایشان هنوز در همدان تشریف دارند؟
- نه، سالهای سال است که از همدان رفته…
- «در سن بلوغ بود که به لیما رفتم در آن روزگار اواخر دههی۱۹۴۰ هنوزشهری کوچک، امن، آرام و فریبنده بود.»
اما سانتیاگو زاوالیتا قهرمان رمان رشکبرانگیز یوسا در «گفتگو در کاتدرال» میگوید:
- «حیاطی بزرگ محصور در دیوارهای خشتی فرتوت، به رنگ مدفوع فکر میکند: «رنگ لیما، رنگ پرو.»
پدر میگوید:
- تو میخواهی این همه راه را بکوبی از کرمانشاه به مشهد بروی مترجمِ یک «داستان» را ببینی! احمقانه نیست؟
پدرش چون فهمیده ماریو شعر میسراید، از ترس آیندهاش ــ چرا که شاعر به قول پدرش محکوم به مردن از گرسنگی بود، ماریو را به مدرسهی نظامی «لئونسیو پرادو» می فرستد… سال۱۹۵۰، یوسا در این سال به مدرسه نظامى لئونسیو پرادو رفت. میگوید:
- «دو سال از عمرم را در آنجا گذراندم.»
میگویم : «یوسا اینرا بهراحتی به زبان میآورد، اما همان دو سال عمر، جانمایهی رمان زیبا و درخشان «شهر و سگها» ـ یا به ترجمهی فارسی «عصر قهرمان ـ میشود.»
- روزگاری که در این مدرسه و راه و روش آموزش خشک و نظامیاش گذراند، در اولین رمان او بازتاب تکاندهندهای یافت.در همین سالها همکارى با نشریه «لاکرونیا» را آغاز کرد.
در شهر مشهد اولین ناشرِ ترجمهی «گفتگو در کاتدرال» رو به من میکند و با تعجب میگوید:
- این همه راه را از کرمانشاه آمدهای به مشهد تا مترجم «گفتگو در کاتدرال» را ببینی!
- میخواستم فقط یه دست مریزاد بگویم و بروم، میخواستم در راه «کلیدر» را ببینم و دیدم…آخه با تریلی با «علیاصغر» راننده پدرم یه ماشین روسی برای یه خریدارِ مشهدی بار زده بودیم، وقتی فهمیدم مقصد مشهد است گفتم منم… میخواهم کلیدر و کوثری را ببینم!
بیست و یک سالم بود. سال۱۳۷۱ خورشیدی که «گفتگو در کاتدرال» را خواندم… و با ناشر نشستیم گفتگو کردیم دربارهی «گفتگو در کاتدرال» یک گفتگوی تلسکوپی تام و تمام…
دیگر داشت وقت رفتن میشد. «علی اصغر» رانندهمان گفته بود: «فقط یک ساعت…» و ازیک ساعت هم گذشته بود و جناب کوثری را ندیده بودم. ناشر، حیران، یک کارتن کتاب به من هدیه داد! آژانس برایم گرفت! رفتم به پایانه و تریلی روشن را دیدم، «علی اصغر» منتظرم بود.
برای آن دو علاقهمندِ داستان میگویم، که… کوثری میگوید:
- «عصر قهرمان یا عنوان اصلی آن «شهروسگها» تصویر تحقیرآمیزی از نظامیان و نظامیگری در پرو به دست میدهد، نویسنده قدرتمندانه اثرات هولناک دستگاه ایدئولوژیکِ دولت و رسانههای جمعی را بر نسل جوان پرو در دههی۱۹۵۰ تصویر میکند.»
«سارا کاستروکلان» از منتقدان آثار اسپانیایی میگوید:
- «شهروسگها با ارزشمندی نوآوریهای تکنیکیاش آنرا به متنی مبهوتکننده بدل ساخت که هر خوانندهای را به توانآزمایی فرا میخواند، شهروسگها چه از نظر موضوعی و چه از حیث تکنیکی معیار آثار بارگاس یوسا ست… همهجا در همهی رمانها، استخوانبندی «شهروسگها» ساختار اساسی تخیل روایی او بوده است.»
«فواد» دانشجوی دیگر کلاس که کُرد است و پس از این روزهای زیادی را به خوانش آثار نویسندگان آمریکای لاتین خواهد گذراند، میگوید:
- باورش سخت است، شگفت است! اما «ماریو بارگاس یوسا» بیست ساله است که اولین داستانِ کوتاهی که با نامِ «سردستهها»که در یکی از نشریات پایتخت پرو، لیما به چاپ میرساند. شگفت است. و شگفتانگیزتر اینکه اثر درخشان «عصر قهرمان» را در بیست و شش سالگی نوشته است که نشان از نبوغِ ماریو در آن سنین دارد.
میگویم:
- «البته بخشهای پایانی رمان، به تمامی «یوسا»ی جوان و جسور است ورنه بیشتر رمان از تکنیکهای قدیمی و بهکارگرفتهی «فاکنر»ِ پیر مالامال است!»
ادامه میدهم:
- « به ناگاه خوانندگان داستان جهان، شناخت و معرفتی تازه پیدا کردند، آنان با دورهی طلایی ادبیات امریکای لاتین آشنا میشدند، دورهای که به «بوم»، شهره است. دورهای که از دهههای پنجاه و شصت قرن بیست آغاز شده بود و توجه خوانندگان را به این قاره و ادبیاتش جلب کرده بود. دورهای که خاصه و شاملِ نویسندگان بزرگی از قبیل، آستوریاس، خوان رولفو، مارکز و فوئنتس و کورتاسار در کنار یوسای بزرگ است. اما با وجود تشابههای فراوان در بین نویسندگان «بوم»، توجه به صناعت داستان و دغدغهی روایتی دیگرگون، لابیرنت پایان ناپذیر گفتگوهایِ کاراکترهای داستان، و کلنجار با گفتگوها در صحنههای متفاوت و حتی مغایر هم، و همزمانی ِتوأمان رخدادهای دور و نزدیک در گفتگوهای متفاوت، از همان کار اول یوسا مشهود است. او قبل از انتشار این اثر مهم، بارها و بارها این رمان را باز نویسی، حک و اصلاح میکند… آن هم برای لذت بردن، دلش میخواسته چیدمانی بر ضد کلان روایتها بر ضد زمان کرنومتریک و خطی ارائه کند و خاستگاه اصلی اقتدار و شهرت او نیز همین است، همین «شهروسگها»…
درست در پشت ویترین تنها کتابفروشی آبرومند شهر، برای دوستی سالها سال بعد در معرفی گذرای یوسا، میگویم:
- «تو گویی او نمونه و آینهی تمامنمای نویسندهی جهان سومی است و دقیق و موشکاف با یافتن ضرورتها در فرهنگ داستانی سرزمینش، دستاوردهای تازه ی رمان نویسی غرب را با فرهنگ داستانی بومی خویش عجین میکند و رمان را در آمریکای لاتین وجهان تعالی میبخشد…
- اگر چه بارگاس یوسا خود از نزدیک در پاریس شاهد رشد و تحول «رمان نو» بود اما هرگز با این تجربهی ادبی فرانسوی که هدف مشخص آن نگارش رمانهایی بود که نافی شخصیت یا ماجرای داستانی، یا هر دو باشند، وجه اشتراک زیادی نیافت. و بستر کارش در شخصیت و ماجرا نمود مییابد.
یوسا خود موکداً میگوید:
- همهی آنها «آلن روب گریه، میشل بوتور و کلودسیمون و…» مرا کسل میکنند به استثنای «بکت» که البته او هم کسلم میکند اما احساس میکنم کسالت آور بودنشان به نوعی قابل توجیه است…»
- به واقع، یوسا، داستانپردازی و ماجرا را از اجزای اصلی رمان دانسته است و تمام تلاشش در نوشتن رمان صرفاً «برای درک واقعیت در سطوح مختلف» بوده است.
پشت ویترین،« سوربز» و «مرگ درآند» به ترجمهِی «عبدالله کوثری» جلوهگرانه میدرخشند!
در پاریس به مشاغل مختلفی روى میآورد، از تدریس زبان اسپانیایى تا همکارى با شبکه رادیو و تلویزیون فرانسه. همین کار اخیر است که با نویسندگان برجستهی آمریکاى لاتین از جمله «کورتاسار، کار پانتیه، آستوریاس، بورخس و فوئنتس» آشنایش میکند.
ساراکاستروکلان میگوید:
- «در نقد ادبی، بارگارس یوسا در مقام منتقد، قلمش معطوف نویسندگانی است که مورد ستایشش هستند چرا که تأثیری ژرف بر نوشتههایش داشتهاند… همخوانی و انطباق دقیقی میان علائق و نظریات نقادانهی او در مورد روش رماننویسی خودش و آثار نویسندگانی که با شور و حرارت زیاد ستایششان میکند، وجود دارد. یکی از نویسندگان مورد ستایش و علاقهی او «فاکنر» است…
- یادم میآید موقعهی خواندن «روشنایی ماه اوت» – یا با عنوان فارسی آن «فارغ در ماه اوت»،- «همچنان که در بستر مرگ دارز کشیده بودم تا بمیرم» – یا عنوان آن به ترجمهی «نجف دریابندری» «گور به گور» – «خشم و هیاهو» و کتابهای دیگر فاکنر- کاملاً مهیا با مداد و کاغذی در دست – و کشف آن صفحات، پیچیدگی بینهایت سایه و کنایه و غنای متنی و مفهومی که رمانی عرضه میکرد چه خیره کننده بود… و فاکنر که هنوز برایم نویسندهی بزرگی است.
- الگو وقتی فاکنر باشد، «نوشتن» بینظیر و مشکل میشود، نه؟
دانشجوی همدانی چند سال پیش در جشنوارهی داستان بانه شرکت کرده بود ومن داور آن جشنواره بودم. داستانش خام اما مایههایی از تأثیر« بهرام صادقی» در خود داشت. میگوید:
- چند فصل از «گفتگو در کاتدرال» را خواندم، غامض است.
اکنون ما دربارهی «گفتگو در کاتدرال» گفتگو میکنیم. این رمان عظیم، سومین اثر یوسا است که در سال ۱۹۶۹ منتشر شده است، برخی از منتقدان این اثر را برجستهترین شاهکار او و یکی از مهمترین آثار در بازنمایی سیمای امریکای لاتین میدانند…
«لوئیس دی یس» در نقدی بر این کتاب میگوید:
- «گفتگو درکاتدرال» را میتوان با آسودگی مهمترین دستاورد بارگاس یوسا در زمینهی روایت دانست.»
- این اثر چنان توان آفرینش و مهارتام را در روایتگری مصرف کرده که به راستی تردید دارم که از این پس بتوانم از مرزهای این کتاب فراتر روم.
مترجم «گفتگودرکاتدرال» میگوید:
- ساخت اصلی رمان بر گفتگوها استوار است، سه گفتگوی اصلی و یک تکگویی همراه با چند گفتگوی فرعی و روایتهای پراکندهای نیز در کنار گفتگوهایی جایگرفته که اغلب از زبان شخصیتهاست و نه یک راوی واحد یا ناظری بیرون از متن اصلی داستان، در درون گفتگوهاست که آدمها سر برمیآورند و شناخته میشوند و از درون گفتگوهاست که رویدادها به تصویر در میآیند ترتیب مشخصی در آوردن گفتگوها نیست، یعنی چنان نیست که هر گفتگو فصل یا فصلهایی از کتاب را خاص خود کرده باشد.
- مثلِ مثلاً «گور بهگور » فاکنر که در هر فصل یک حدیث نفس از یکی از شخصیتها آمده است و خواننده، کاملاً کانالیزه شده و آسوده داستان را دنبال میکند…
- ها، همینطور است در مقابل در «گفتگو درکاتدرال» گفتگوها در هم تنیده و تودرتو… تو گویی لابیرنتی بیانتها…
مترجم «گفتگودرکاتدرال» میگوید:
- بارگاس یوسا با مهارتی که بیگمان در این زمینه بینظیر است این گفتگوها را که اگر چه با هم رابطه دارند و در مکانها و زمانهای مختلفی روی میدهند درون شبکهای پیچیدهای در هم آمیخته است آنچنان که گویی خواننده در هر لحظه آینهای چند رویه پیشروی دارد که در هر یک از رویهها میتواند یک یا چند شخصیت را ببیند، چنین ترکیب پیچیدهای شاید در آغاز به چشم خواننده دیریاب و دشوار بنماید اما با پیگیری نشانههایی که نویسنده در خلال گفتگوها و روایتها به دست داده و با دنبال کردن جریانی پنهانی که رشتههای گوناگون گفتگوها را به هم می پیوندد، نه تنها روال منطقی داستان را در مییابد بلکه در این کوشش به تجربهای میرسد که شاید در نوع خود بیسابقه باشد.
- تجربه یا کشفی به غایت بدیع و خلاقانه چون خواننده به نوعی در سازماندهی و نظم این گفتگوها و خرده روایتها نقش اساسی را به دست میگیرد و هموست که رمان را برای خودش از نو باز میآفریند و روایت نهایی را در ذهنش مینویسد.
فواد از هنرجویان مستعد کارگاه داستان میگوید:
- اینطوردیگر شگردهای روایتی فاکنر واقعاً رنگ میبازد و تکنیکاش کلاسیک و سنتی میشود!
دیگر هنرجوی کلاس میگوید:
- به گمان من، یوسا فرزند خلف فاکنر است، خود یوسا نیز این ارادت را به فاکنر بارها و بارها اذعان کردهاست.
- حالا دربارهی تکنیکها و شگردهای یوسا صحبت کنیم، توگویی گفتگوی تلسکوپی ــ نامی که برای شگردهای روایتی یوسا نهادهاند ــ پدیده ای شبیه و متأثر از شگرد جریان سیال ذهن، ابداع آن نیز یقیناً از ماریوبارگاس یوسا است. فکر میکنم در این تکنیک اساس روایت بر گفتگوی شخصیتها استوار است درست مثل نمایشنامه، اما در تکنیک یوسا میان این گفتگوها، گفتگوهای دیگری میآید و میان این گفتگوها دوباره گفتگوی دیگری از انواع گفتگوهای دو نفری، چند نفری وتوأمان حدیث نفس، تکگویی… و رمان بر اساس کلیت عظیمی از گفتگوها و شیوه جریان سیال ذهن شکل میبندد و پیش میرود و حتی اگر لازم باشد از زاویه دیدِ «دانای کل» هم در کنار همهی این شیوهها برای راهنمایی خواننده استفاده میشود در واقع از نقطه نظر روایت …
ساراکاستروکلان میگوید:
- در واقع «داستان پردازی به شیوه ی یوسا»، نه بر این پرسش متمرکز است که «چه رخ داد؟» و نه حتی بر این پرسش که «چرا رخ داد؟» بلکه توجه معطوف این است که «چگونه رخ داد؟» در چنین نوشتهای بسی بیش از متنهای سنتی که نویسنده در آنها اغلب ربط و رابطهها را کاملاً مشخص میکند، بار ایجاد و یافتن مفهوم بردوش خواننده میافتد.
- «زبان داستان میتواند از آنچه داستان روایت میکند یا همان موضوعی که در کلمات تجسم مییابد، جدا باشد؛ چرا که یگانه روش درک کامیابی یا شکست رماننویس در (نحوهی)ِ بیان روایتاش است.»
- «نحوهی روایتگری متن» یعنی سبک، سبکی نو!
بیرون هنوز رقصان که نه، تندتند برف میبارد، میگویم:
- آن دو پرسش اول یعنی «چرا و چه رخ داد؟» هستهی اصلی پیرنگ داستانی به ویژه در آثار نویسندگان پیشامدرن است، و کتمان نبایدکرد که نویسنده ای چون فاکنر به «چگونه رخ داد»ِ ماجرا هم اهمیت میدهد… منتها نهایت توجه به این پرسش در آثار یوسا نمود دارد و در پاسخ آن، او آثار ارزندهای پدید آورده است، خواننده در قیاس با مطالعهی آثار فاکنر حین خواندن رمان های یوسا و بازسازی متن آنها مشارکت بیشتری را به عهده میگیرد…
به روشنی و وضوح، ساراکاستروکلان میگوید:
- در «خانهی سبز» یوسا آنچه را که بعداً گفتگوی تلسکوپی نام گرفت ابداع کرد، این ترفند روایتی، مبتنی بر گفتگوی دو شخصیت در مورد وقایع گذشته است با این ویژگی که هر بار جملهای را که یکی از شخصیتها بر زبان آورده است، شخصیتی که درگفتگوی دیگری شرکت دارد تکرار میکند – میان سخنش میآیی و میگویی: به نوعی تداعی معانی یا دقیقتر تداعی گفتگو!- که در نتیجه یک ساختار مارپیچی مضاعفی در روایت بوجود میآید و از این طریق بارگاس یوسا در مجموعه وقایع متفاوت و دور از هم را بر یکدیگر منطبق میسازد.
کاستروکلان میافزاید که:
- بارگاس یوسا همچنین یک زاویهی دید را بر زاویهی دید دیگر، یک توالی زمانی را بر توالی زمانی دیگر و یک محیط اجتماعی یا جغرافیایی را بر محیط اجتماعی یا جغرافیایی دیگر منطبق میکند درواقع خواننده با مجموعهای از قطعات یا اجزای پراکندهی معمایی مراجعه میگردد که باید جفت و جورشان کند تا به احساس نوعی توالی خطی یا تناظر فضایی دست یابد که در سایهی آن، همه وقایع اگر نه تکتک، دست کم در کل معنا مییابند… هنگامیکه مقاومت خواننده فرونشست و پذیرفت که بدون آگاهی داشتن از برخی موضوعات مطالعه را ادامه دهد، روایت بهسان بهمنی سرازیر میشود و در این حرکت تکتک عناصر رمان مثل روایت، توصیف، گفتگو، فلاش بک، راوی دانای کل و راوی اول شخص ــ در قیاس با داستان یا داستانهایی که از متن رمان سر برمیآورند، اهمیتی ثانوی مییابد.
او وقت خوانش رمان، با خودش نجوا میکند که:
- ها… میشود گفت به نوعی setting شناوریا setting فضایی یعنی زمان و مکان داستان چند زمانه و چند مکانه است آنهم تومأن در یک صحنهی واحد! یا سالها پیش از نوشتن این رمان، آنطور که، «خوزه ارتگا یی گاست» آن را «پرسپکتیو زاویه دید» نامیده بود و آیا این حق مطلب را ادا میکند…
یکی از هنرجویان کارگاه داستان که به قول افلاطون میخواهد همه چیزی را در قالب تعریف درآورد، میگوید:
- تعریفش را چگونه بنویسیم؟
میگویم… بنویس:
- … درواقع… شگرد گفتگوی تلسکوپی یا سبک «ماریو بارگاس یوسا»، یا«نحوهی روایتگری متن» مبتنی بر این ویژگی منحصر به فرد است که رخدادهای متفاوت و به طبع آن گفتگوهای مرتبط به این رخدادها، که از نظر زمانِ اتفاق، مغایر و دور از همند، توأمان و منطبق برهم روایت میشوند که باعث ساختار پیچیده و تو درتویی در شکل روایت میشود!
«کاتدرال» در انگلیسی به معنای «کلیسای جامع» است اما در کتاب «گفتگو درکاتدرال» نام میخانهای است که دو شخصیت محوری یعنی «سانتیاگو» و «آمبروسیو» حدوداً چهار ساعت در آن باهم میگساری و گفتگو میکنند. یک گفتگوی مرکزی. سانتیاگو زاوالا، سی ساله روزنامه نگار در سلسله مقالاتی دربارهی بیماری «هاری»ِ سگها – که به قول خودش از نوشتن در مورد کوبا و ویتنام بیدردسرتر است! – شهرداری لیما را به تکاپو وامیدارد که سگهای ولگرد را در سطح شهر جمعآوری کنند. به همین دلیل، افرادی روزمزد، اجیر میشوند که به ازای گرفتن هر سگ مبلغ ناچیزی به آنان پرداخت شود. در این میان، سگِ خود سانتیاگو، که مأموران آن را به زور از دست زنش ربودهاند و به سگدانی شهرداری بردهاند، سانتایگو را وا میدارد که در پی سگش به آنجا برود و بعد از سالیانِ سال با «آمبروسیو»، راننده سابق پدرش، – یعنی سناتور «دُن فرمین»- ، که اکنون وضع فلاکت باری دارد روبروشود.آنها با هم به میخانهیکوچک کاتدرال میروند و گفتگو آغاز میشود و در دل این گفتگو بسیارگفتگوهای دیگری فرا خوانده میشود…
درحینی که برفِ بیرون کولاک میکند بر تختهی وایتبرد مینویسم:
به این نمونه از «گفتگو در کاتدرال» توجه کنید:
- میگوید: چیزی ازت میپرسم، قیافهی من به حرامزادهها میخورد؟
- پوپیه گفت: چیزی بهات بگویم: فکر نمیکنی، اینکه رفت و برایمان کوکاکولا خرید از روی بدجنسی بود؟ مثل اینکه میخواست امتحان کند که کار آن شب را تکرار میکنیم یا نه.
- سانتیاگو گفت: تو ذهن کثیفی داری ککمکی.
- آمبروسیو میگوید: چه سوالی پسر، معلوم است که نمیخورد.
- پوپیه گفت: بسیار خوب. آن دخترک دورگه قدیسه است و من هم ذهن کثیفی دارم. حالا بیا برویم خانهتان و صفحه گوش کنیم.
- دن فرمین پرسید: به خاطر من این کار را کردی؟ به خاطر من، سیاه بدبخت دیوانهی حرامزاده.(۶)
- آمبروسیو میخندد: قسم میخورم که نمی خورد، پسر. مرا دست انداختی؟
- سانتیاگو گفت: تته خانه نیست. با دوستهاش به سینما رفته.
- پوپیه گفت: گوشکن، این قدرحرامزاده نباش، داری دروغ میگویی، مگر نه؟ تو قول دادی لاغرو.
- سانتیاگو میگوید: آمبروسیو، منظورت این است که حرامزادهها قیافهشان به حرامزادهها نمیخورد؟
در این صفحه از کتاب، خواننده از گفتگویی به گفتگوی دیگری سوق داده میشود، درواقع در گوشه گوشهی این رمان عظیم به مثابهی جاسوسی به استراق سمع مشغول میشود. – و میدانم این تشبیه اصل مطلب را ادا نمیکند و کامل نیست-. گفتگوی اول بین سانتیاگو و آمبروسیو در کاتدرال است، گفتگوی دوم بین سانتیاگو و پوپیه، گفتگوی سوم هم پاسخ پدر سانتیاگو به آمبروسیو است! آیا حلقه ارتباطی سرآغاز دو گفتگو یعنی عبارت «چیزی ازت میپرسم» که سانتیاگو رو به آمبروسیو ادا میکند، این جمله را در ذهن سانتیاگو تداعی کرده است که در گذشتهای دور پوپیه به او گفته است: «چیزی بهات بگویم» و مهمتر تکرار و تأکید کلمهی «حرامزاده» در گفتگوها … این آیا نوعی تداعی معانی است؟یا نیست؟ یا صرفاً یک حلقه اتصال ذهنی که از بحران ذهنی سانتیاگو نشأت میگیرد؟ اینکه او به واقعیتهای مخوفی درباره پدر منحرفش و نهایتاً هویت فردی و جمعیاش پیبردهاست؟
از درگاه کلاس داستان فوق برنامه تربیت معلم شهر سنندج، بیهیچ عشقی به بیرون نگاه میکنم: «هنوز چیزی نشده چند سانت برف نشسته! و من باید بروم…»
سطر اول این شاهکار چنین شروع میشود:
«از درگاه لاکرونیکا ، سانیتاگو بی هیچ عشقی به خیابان تاکنا می نگرد.»
میبینید هنوز آن گفتگوی عظیم شروع نشده است و روایت آغازین تنها تمهیدی برای آن گفتگو یا نه آن گفتگوهای شگفت است.
- در ادامه من شما را به ضیافتی در کاتدرال با میزبانی «آمبروسیو و زاوالیتا» و یک «گفتگوی تلسکوپی« با «ماریو بارگاس یوسا» دعوت میکنم.
سالها سال بعد یکی از بچههای کلاس داستان «فوق برنامه تربیت معلم شهر سنندج» برایم پیامک (اس.ام.اس) زد:
سرانجام، دیر خیلی دیر «خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا» ، جایزه ی ادبی نوبل – سال ۲۰۱۰- را از آن خود کرد. تبریک.
آن دیگری زنگ میزند:
- تبریک که…
به قول جناب کوثری:
«نوبل، یوسا گرفت!» اما برای کتاب «ههنگاو[۱]» استاد کوثری مطلبی برایم ایمیل کرد با عنوان: «به احترام این رمان کلاه از سر بردارید[۲].» و ماریو بارگاس یوسا هنوز با تیغ تکنیکیاش رسوبات را میتراشد[۳] و مینویسد، چون غمگین است.[۴]
حتماً. به احترام هر اثر تازه این نویسنده و این مترجم کلاه از سر برمیداریم: مثل: «سور بز».
دوستم، دستش را دراز میکند و از کتاب فروش کتاب«سور بز» را میگیرد.
[۱] . ویژنامه ادبیات کتاب ههنگاو( داستان،شعر،مقاله،مصاحبه) ضمیمه هفتهنامه سیروان با همکاری حوزه هنری استان کردستان. به سردبیری محمدرضا کلهر، و…نوروز ۱۳۹۲. ۲۳۰ صفحه. درضمن «ههنگاو» به زبان کردی به معنی گام است.
[۲] . کوثری عبدالله. «به احترام این رمان کلاه از سر بردارید.» کتاب ههنگاو. سنندج: نوروز ۱۳۹۲.صفحه۴۲.
[۳] . کردوانی، کاظم. تیغی که رسوبات را میتراشد. نقد«گفتگو در کاتدرال». مجلهی آدینه، شماره ۶۴ آبان ۱۳۷۰.
[۴] . اشاره به گفتگو با ماریو بارگاس یوسا. «می نویسم چون غمگینم». ترجمهی مژده دقیقی. مجلهی شباب. شماره ۶ ، مهر ۷۲ ۱۳.
* اصل متن در یکی ار روزنامه های محلی غرب ایران منتشر شده است و در اینجا به تقاضای راهک نویسنده آن را کوتاه کرده است.