راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

جهان زندگان؛ زمان آکاردئونی و آونگ شدن میان سنتگرایی و تجددمآبی

مریم رئیس دانا

جهان زندگان
محمد محمدعلی
تهران: کتابسرای تندیس، ۱۳۹۴

«جهان زندگان»، کتابی با ساختار مدرن، که بارزترین ویژگی این مدرنیته ایجاز کلام است. اگر قرن حاضر را قرن پایان آهستگی و زمانه سرعت فرض کنیم، «جهان زندگان» این ضرروت زمان را به درستی درک کرده است، چراکه خط روایی داستان مانند یک اثر کلاسیک  از ابتدای داستان شروع نمی‌شود تا به انتها برسد، در آن صورت کتابی داشتیم حدود سه یا چهار جلد.

زمان واقعی رویداد گذشته است و اما داستان از وسط آغاز می‌شود یعنی، دقیقن از «فوت پدر»، بعد در زمان جلو می رود، آینده در گذشته، شرح راوی و مرگ وارگی‌اش، آن‌گاه شرح اوقات پدر است در گور و گفت‌و‌گویش با خانواده. به این ترتیب شالوده «جهان زندگان»، استوار بر رفت و بازگشت‌های زمانی، بسان آکاردئونی ست که به راست جمع می‌شود بعد به چپ، آن‌گاه کاملن باز و بسیط، سپس کاملن بسته، بعد نیمه باز و به سرعت نیمه بسته. این زمان آکاردئونی، به تکرار و توالی، چین می‌خورد و دامن می‌گسترد تا نوایی بسازد با محوریت یک تفکر: «ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما به این معنا نیست که گوشه‌ای بنشینیم، و دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، درپی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خویش نباشیم. یا حتا ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفته‌ایم، ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم».

تلاش این تفکر، تغییر سرنوشت در مفهوم هویت است.  راوی می‌کوشد با نیروی تولید و با نوشتن  این هویت تازه را تولید کند: «من به دلیل داشتن اجازه نوشتن … قادرم بگویم … اگر برای رسیدن به هر چیزی تلاش نکنیم، …».  او با اعتقاد به این تغییر و با ترجیع بند «ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما به این معنا نیست که گوشه ای بنشینیم، و دست روی دست بگذاریم، …» ضرورت دگردیسی سرنوشت و هویت را یادآوری می‌کند.

اما مگر این میراث چیست که راوی (نویسنده) مدام درپی یادآوری برای تغییر آن است؟ یکی از این میراث های شوم «آبروداری» ست، و این که چگونه این فرهنگ پنهان‌کاری  و عواقبش موحب نابختی مردمان می‌شود و پایانی نمی سازد جز توهم، شک، قتل، و سر آخر قصاص. مریم، خواهر راوی، به او می‌گوید: «واقعیت این است که من و تو در این خصوص هیچ چیز نمی‌دانیم از بس پدر و مادرمان آبروداری کردند.»

میراث آبروداری چون سلاخی از هر نسل به پشتوانه پایبندی به این فرهنگ بی فرهنگی بره‌هایش را به قربانگاه می‌برد. قتل پشت قتل. قصاص بعد از قصاص، سلسله وار روی می‌دهد. آن کس که لذت قصاص در وجودش دارد، لذت ترساندن، لذت میراندن، هویتش بر پایه شر است.

غافلگیری تکان‌دهنده بخش دوم کتاب آن است که کشف می‌کنیم راوی مرده‌ای بیش نیست: «گاهی که بادهای سرد، دور پاهایم می‌چرخد، دلم می‌خواهد به قبرستانی زمینی با سنگ قبرهای سیاه و سفید تیشه‌ای یا مرمری سر بزنم.»

مسعود، این راوی مرده، در هنگام حیات نویسنده بوده است، کتاب می‌نوشته یا فیلم‌نامه ای. او وارد بازی قصاص می‌شود و حکم به اعدام قاتل پدرش می‌دهد، خواسته‌ای مطابق قانون. برادر فرد اعدام شده نیز، به انتقام خون پدر، قصد جان مسعود می‌کند: چرخه‌ی کینه جویی و کشتار، انسان‌های بی‌عاقبت، بی‌سرنوشت، بدبخت‌های ناآگاه. راوی، از زبان یکی از همین کشتگان می‌گوید: «من برخلاف برادر بزرگم خیلی پشیمانم که آزارت دادم، ولی متعجبم تو که معتقد به قهر و زور نبودی و از حکمت مدارا سخن می‌گفتی، چرا خودت مرا به قصد کشت زدی و سر آخر دادی دست همسایه‌هایت تا قطعه قطعه‌ام کنند!» این عبارت از زبان کسی که خودش نیز یکی از چرخ دنده‌های کین‌خواهی بوده به مسعود، نمادی از قشر تحصیل‌کرده و متفکر اجتماع، هشدار خطر ست. اگر اهل نخبه و متفکر جامعه که باید پیشرو و سازنده بخش فرهنگی جامعه باشد، و پایه گذار روشنگری، راضی به قصاص و اجرای آن باشد، یعنی عمل او با اندیشه‌اش یگانه نیست، یعنی هویت دوگانه دارد، یعنی زندگی عینی و ذهنی‌اش همخوان نیست، یعنی حرف و عملش یکی نیست، یعنی بخش سنتی وجودش بر بخش فرهنگی‌اش تسلط دارد، و این یعنی خطر نابودکننده. او که باید بسترساز فرهنگ باشد با محوریت مدارا، تحلیل گر واقعه و آسیب شناس، می شود اجراکننده میراثی که از گذشتگان به او رسیده است: قصاص.

این سقوط این هویت دوگانه و ناهمخوان قشر متفکر جامعه، نشانی‌ست از ناکامی آموخته‌های آدمی در تقابل با سنت. نشانی از واماندگی نسل‌ها، نشانی از زیست دوگانه فرد ایرانی، حتا درمقام روشنفکر: هویت دوگانه ای که در ذهن اهل گفت‌وگوست و در عین ادامه‌دهنده میراث گذشتگان‌اش. «نوشتن برای من نوعی پرواز عینی و ذهنی است. نوعی کنده شدن از دلبستگی‌های زمینی و فراموش کردن هر چه آسمانی است. البته گاهی هم عکس آن اتفاق می افتد. گاهی هم این میانه‌ها خودم را پیدا می‌کنم.» کوشایی راوی برای گذر از دنیای ذهن و عین و کنده شدن از دلبستگی‌های زمینی، ازجمله کینه جویی‌ها، ثمر ندارد چراکه مرعوب و مغضوب سنتی ست با ریشه‌هایی سترگ و همه‌خواه. از این روست که راوی مرده انتخاب شده، و چه هوشمندانه، چرا که شاهدی‌ست از الکن بودن این کوشش.

اما خوش آن که مسعودِ نویسنده، با وجود مرده بودنش آرام ندارد، پس از میان گور برایمان می‌نویسد «من به دلیل داشتن اجازه نوشتن  قادرم بگویم…» آری، او قادر است بگوید، این ادیب ناکام. وجدان آگاهش او را وامی‌دارد تا از اعماق گور سردش برخیزد، نبش قبر مردگان و چرایی مرگشان کند، کالبدشکافی درد و رنج‌های تحمیل شده بر آنان کند تا نوشتارش فریادی باشد برای آمدن دوستی و صلح، برقراری آرامش و مدارا، انجام آرزوهای کوچک و روزمره زندگی، تمام آنچه که با کینه و جهل می‌سوزد و خاکستر می‌شود‌. «بهتر است در این دشت مهتاب‌گون، لم بدهیم تا به خیالات خود قوت ببخشیم. مثلا بخواهیم در جویباری کوهستانی پرسه بزنیم، یا در شهری شاد با مردمانی بی‌نیاز از نیرنگ و دروغ ساکن شویم. فرزندانی داشته باشیم. برای هر کدام دفتر و مداد و توپی بخریم. یا نه، پدری داشتیم که دستمان را می‌گرفت. در کوچه باغ‌ها راه می‌برد. نام درخت‌ها و گل‌ها و میوه‌ها را می‌گفت. دوچرخه‌سواری یادمان می‌داد. یا نه، روی تنه دوچرخه‌اش می‌نشاند. و ما برای بچه‌های محل دست تکان می‌دادیم. یا زنگ می‌زدیم تا ببینند ما سواره هستیم و آن‌ها پیاده…»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته