راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

قصیده کافه غم؛ رمانی از ادبیات جنوب آمریکا

علی صدیقی
ماندگار

قصیده‌ی ‌کافه‌ی ‌غم
نویسنده: کارسون اسمیت مک کولرز
مترجم: احمد اخوت
اصفهان: فردا، ۱۳۸۰

کارسون مک کولرز (Carson McCullers) در سال‌های درخشان مکتب داستان نویسان جنوب امریکا رشد یافت. او متولد ۱۹۱۷ شهر کلمبوی ایالت جورجیا بود و در نتیجه از این موقعیت برخوردار بود تا در نشست‌های ماهانه کانون “رنسانس جنوب” که در خانه ویلیام فاکنر در درشهر آکسفورد تشکل می‌شد حضور یابد و بیش از پیش به دانش داستانی خود بیافزاید. مک کولرز پیش از آن در سال‌های میانی دهه سی، در دانشگاه کلمبیا یک دوره از کلاس‌های داستان نویسی را گذرانده بود و توانسته بود در نیویورک با منتقد و روزنامه نگار ادبی مشهور آن سال‌ها ” ویت بارنت” آشنا شود. اولین نوشته‌ی ‌کوتاه داستانی کارسون مک کولرز در در مجله ای که به سردبیری بارنت انتشار می‌یافت، منتشر شد؛ مجله معتبر story.

پس از آن، او که همواره از ضعف جسمی و بیماری در رنج بود دانشگاه را نیمه کاره رها کرد و به زادگاه خود بازگشت. در جنوب و در حلقه داستان نویسان رنسانس جنوب بود که در کنار ویلیام فاکنر، فلانری اوکانر، رابرت پن واردن و تعداد دیگری از نویسندگان آن کانون که گاهی شرود اندرسون هم به آنان می‌پیوست حضور یافت و پس از آن آثار درخشانی پدید آورد. در گردهمایی نویسندگان جنوب در خانه فاکنر، به جز داستان خوانی و گفت و گو در باره هنر داستان نویسی، نقد و بررسی داستان‌های خوانده شده هم در جلسات رایج بود. به قول فاکنر، «در زمان بیکاری داستان‌های خودمان را برای همدیگر می‌خواندیم و هم آن را نقد و اصلاح می‌کردیم». قطعا این بخش از نشست‌ها دستاوردهای تکنیکی مهمی برای نویسندگان اعضای کانون جنوب به همراه داشت. خلاقیت‌های نوآورانه تکنیکی در آثار نویسندگان جنوب، و در نوشته‌های کارسون مک کولرز و از جمله در رمان کافه‌ی ‌قصیده‌ی ‌غم می‌تواند از آن جمع سردرآورده باشد. دوست جوان کارسون مک کولرز، فلانری اوکانر نیز که بعدها آثار درخشان و حرف‌های تئوریک ارزنده ای در باره هنر داستان نویسی از او بجا ماند در همان نشست‌ها رشد یافت.

کارسون مک کالرز دوست صمیمی و قدیمی فلانری اوکانر بود، دو دوستی که شباهت‌های بسیاری به همدیگر داشتند؛ هر دو از نظر جسمی بیمار و از نظر روحی تا حدودی به هم نزدیک و از جهت وفاداری به بازتاب داستانی فرهنگ جنوب در داستان کوتاه و رمان به هم شبیه بودند. هر دو تا زمان مرگ به جنوب و انتقال فرهنگ، مناسبات و رفتار مردمان روستایی و نیمه شهری مردم جنوب در داستان پایبند ماندند. ابتدا اوکانر در سن ۳۹ سالگی با یک بیماری کشنده موروثی از پا در آمد و چند سالی پس از او، کارسون مک کالرز که سکته مغزی هم به بیماری دیگرش اضافه شده بود در سال ۱۹۶۷ پس از خلق پنج رمان و تعدادی داستان کوتاه از دنیا رفت.

جنوب ناپدید شده در داستان
جنوب نویسان مشهوری هم چون فاکنر، ایودورا ولتی و یا فلانری اوکانر و مک کالرز که وفاداری و تعصب آنان به جنوب بش از دیگران بود اگر تا امروز هم می‌توانستند زنده بمانند و بنویسند دیگر نمی‌توانستند از زندگی متمایز جنوب چیزی بنویسند. به این دلیل آشکار که ویژگی‌های متفاوت زندگی مردم جنوب و مناسبات حاکم بر آن دوره پس از دهه پنجاه با ادغام در فرهنگ مردمان شمال رو به زوال و فراموشی گذاشت.

به گفته‌ی ‌مک کالرز، «در زمان کودکی اش در ایالت جورجیا مناسبات فئودالی وجود داشت»(۱)، و بیش از همه، لحن و لهجه و رفتار اجتماعی آدم‌های آن دوره که در داستان جنوب جان می‌یافت در موقعیت شهری و مدرن شمال ناپدید شد. سیاهان بسیاری گرچه تک افتاده در جنوب ماندند، اما سفید پوستان که «تنها افتخارشان در آن زمان سفید پوست بودنشان بود» در همین چند دهه، با رویکرد به موقعیت برتر شمال با فرهنگ شهری به تفاهم رسیدند. نمونه‌های بارز آدم‌ها و فرهنگ جنوب در داستان کوتاه و رمان شاید بیش از هر چیز با آثار ویلیام فاکنر شناخته شده است. موقعیت، فضا، آدم‌ها ، لحن و وضعیت زیستی و اجتماعی اقتصادی فقیرانه و ویژگی‌های شخصیتی کاراکترهای جنوبی در رمانی از فاکنر که نجف دریا بندری آن را با عنوان “گور به گور” به فارسی برگردانده بیش تر به چشم می‌آید. شاخصه‌های جنوب در خشم و هیاهو، و همه آن چیزهایی که در جغرافیای انسانی ساخته شده فاکنر در “یوکناپاتافاو” هستی یافت به جنوبی تعلق دارد که امروز تنها در تاریخ اجتماعی و فرهنگی امریکائیان قابل تفکیک با گذشته‌ی ‌پررنگ است. گور به گور از این منظر برای آن پر اهمیت تر است که کیفیت مردم شناختی جنوبی‌های آن سال‌ها را بیشتر در خود حفظ کرده است. بیان نوآورانه فاکنر در این رمان، که هر شخصیتی در تک گویی‌های خود فرصت می‌یابد با اتکا به فرهنگ، گفتار و ویژگی‌های خاص مردم جنوب پازل روایی منحصر به فرد رمان را تکمیل کند از ارزش‌های مردم شناختی آن دوران محو شده برخوردار است. از آن موقعیت زیستی فقیرانه آدم‌های کم و بیش ژنده پوشی که در مناسبات خرد نیمه شهری گور به گور خود را بیان کرده اند اکنون چیزی جز در موزه‌های مردم شناسی جنوب باقی نمانده است. با این وجود تعلق خاطر شدید مک کالرز به جنوب او را وا می‌دارد تا در سال ۱۹۵۹ از استادش فاکنر بخاطر دوری از موقعیت جنوب انتقاد کند. او در نوشته ای با عنوان “چگونه نوشتن را آغاز کردم”(۲) به جنوبی بودن خود به عنوان یک نویسنده تاکید دارد و می‌گوید: «فضای داستان‌های من همیشه جنوبی است و خود جنوب پیوسته زادگاهم خواهد بود.»(۳) او در همین نوشته با اظهار این که فاکنر را بزرگترین نویسنده امریکا می‌داند می‌گوید که او را یک نویسنده جهان وطن نمی‌داند، «چون که وی هنگامی از فرانسه و نیروی‌هایی اش می‌نویسد حرفش چندان متقاعد کننده نیست». (۴)

آن چه که به روشنی مک کالرز آن را دلیلی بر فقدان تفکر جهان وطنی در آثار فاکنر می‌داند تماما به ارزش‌های بومی و انسان شناختی سال‌های ادبیات درخشان جنوب بازمی گردد و گرنه دانسته است که فاکنر به لحاظ دستاوردهای تکنیکی و زیبایی شناختی در جهان داستان از جهان وطن ترین نویسندگان مدرن محسوب می‌شود. در همین حال یکی از با استعداد ترین نویسندگان امریکا در حلقه جنوب نیز با معیارهای داستانی مک کالرز به توضیح قدرت داستان می‌پردازد. فلانری اوکانر که از او گفتار تئوریک پایه ای بیشتری به جا مانده درباره جنوب نویسی داستان نویسان هم نسل خود سخنان بیاد ماندنی کم نظیری بیان کرده است. اوکانر معتقد بود: «لهجه خصوصیات جامعه را نشان می‌دهد و با نادیده انگاشتن لهجه به احتمال قوی ترکیب جامعه ای که می‌تواند شخصیت مهم پدید آورد نادیده گرفته می‌شود. نمی‌توان شخصیت‌ها را از جامعه جدا کرد و درباره آنها جدای از جامعه مطالبی گفت.» (۵) و بر همین اساس بود که وی بر داستانی از “ایودورا ولتی” که نوشته بود «من از ولایتی هستم که بجای سگ خانگی روباه، و به جای جوجه مرغ جغد نگه می‌دارند، اما آوازشان حقیقی است»، انگشت گذاشت و تاکید کرد در همان جمله ولتی به قدر یک کتاب کامل معنا خوابیده است. اوکانر بیان چنان لحنی از جنوب نویسان را ممتاز می‌دانست چرا که معتقد بود: «آهنگ صحبت جنوبی چنان مشخص است که نمی‌تواند بی کیفر رها شود، اگر نویسنده ای بکوشد از دست آن آهنگ خلاص شود او مسئول نابودی بخش برتر قدرت خلاقه خود است.» (۶)

چیزی که از همین نگاه اجتماعی و مردم شناسی، ادبیات جنوب امریکا را به سرنوشت ادبیات ملیت‌ها و کشور‌های‌های در حال گذار همسان می‌سازد سرشت محتوم استحاله اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی است. چنین عاملی برآمده از برون داستان خود را به موقعیت ادبی و هنری تحمیل می‌کند و گاه چیزی از آن باقی نمی‌گذارد. در موقعیتی آشنا برای خواننده ادبیات داستانی فارسی زبان می‌توان به طور مشخص و به اشاره از ادبیات اقلیمی و روستایی ایران در دهه چهل یاد کرد که متکی بر ارایه بافت جامعه سنتی ترسان از توسعه و موقعیت شهری، خود را با وفور واژگان محلی بیان می‌کرد.

کافه‌ی ‌غم و زندگی غمبار آدم‌های جنوب
رمان کوتاه قصیده‌ی ‌کافه‌ی ‌غم (The Ballad of the Sad Cafe) یک نمونه درخشان از آثار پدید آمده در چارچوب آن چیزی است که در تاریخ ادبیات امریکا، ادبیات جنوب خوانده می‌شود. در این رمان تنها زندگی “میس املیا” صاحب کافه و رستوران شهرک دور افتاده در گوشه ای از جنوب، غمبار نیست، بلکه تمامی مردم شهرک بدون هیچ شادی و تفریحی در میان گرد و غبار فقر و تلخکامی و گسست‌های خانوادگی می‌زیند. هیچ وسیله تفریحی برای مردم تهیدستی که عموما در تنها کارخانه ریسندگی آن شهرک کار می‌کنند وجود ندارد چرا که مردم آن جا آنقدر از امکان مالی مناسبی برخوردار نیستند که بساط یک نوع تفریح در شهر برای آنان روبراه شود. در این میان تنها کافه‌ی ‌املیا است که برای مردم شهرک شادی‌های اندکی به همراه داشته و آن نیز اکنون بسته شده و حالا تنها تفریح مردم گاه به گاه رفتن در مسیر بزرگراهی است برای دیدن زندانیان محکوم به مرگ که با پاهای زنجیر بسته به بیگاری ساختن راه واداشته شده اند. در ابتدای رمان وجوه کسالت بار و فقیرانه زندگی مردم جنوب در سال‌های قبل از دهه پنجاه این گونه تعریف می‌شود: «خود شهر اصلا جای دلگیری است. چیز چندانی ندارد جز یک کارخانه نخ ریسی، تعدادی خانه‌های دو اتاقه که کارگران در آنها زندگی می‌کنند، چند تایی درخت هلو، یک کلیسا با پنجره‌هایی که شیشه‌هایش رنگی است و یک خیابان اصلی محقر که بیشتر از صد متر طول ندارد. … از این‌ها که بگذریم اینجا محلی دور افتاده، تنها و غم انگیز است. مانند جایی که از بقیه دنیا جدا شود و تک بیفتند.» داستان کافه‌ی ‌قصیده غم از این قرار است: «میس املیا صاحب کافه رستوان شهرک زنی است با دو متر شش سانتی متر قد، با هیکلی ورزیده، چشمانی کم و بیش لوچ. بزن بهادر، کاسب و به مفهوم تمام مال دوست.» (۷)

املیا به جز کافه و رستوران صاحب بهترین کارگاه عرق سازی در منطقه، پرورش دهنده خوک، تولید کننده شیره نیشکر و فروشنده مواد گوشتی و غذایی و دارای املاک و پول نقد زیادی هم هست. در کنار این موارد از دستش کار درمان و طبابت هم ساخته است. مردم شهرک را با تجویز داروهای خود درمان می‌کند که البته مثل دیگر کارهایش با موفقیت همراه است. این همه اما به املیا فرصت نداده است تا کسی را دوست بدارد و به عبارتی در گوشه‌ی ‌قلبش جای خالی کسی را احساس کند. «چرا که بزرگترین مشکلش آن بود که با مردم نمی‌توانست کنار بیاید» و با همه سر دعوا داشت. با این همه او یک بار به درخواست ازدواج یک جوان خوش قیافه به نام “ماروین میسی” که پس از شرارت‌های زیاد عاشق او شده بود و نافرمانی و شرارت را کنار گذاشته بود پاسخ مثبت داد و به کلیسا رفت، اما با او همبستر نشد و پس از یک هفته با سودجویی مالی از او جدا شد. در این میان اما اتفاقی تازه او را در گیر خود کرد. در یکی از شب‌ها که مشتری‌هایش در کافه نشسته اند سرو کله یک گوژپشت پیدا می‌شود. مرد گوژپشت با ترفند گریه و عکس‌های نامشخص و بی مفهوم از دو کودک خود را “لیمون” فامیل دور و کس و کار املیا معرفی می‌کند. املیا کسی نیست که زیر بار این حرف برود. او با ناباوری به حرف‌های گوژپشت گوش می‌دهد و در حالی که همه انتظار دارند املیا با کتک این غریبه را از کافه اش بیرون کند به او پناه می‌دهد. پس از آن پسر خاله لیمون با شیرین کاری و رفتار مرموز خود در کافه‌ی ‌میس املیا نامی برای خود دست و پا می‌کند. املیا که بی کس و تنهاست بی هیچ تظاهری به گوژپشت که حدود یک سوم قد اوست دل می‌بندد. این چیزی است که البته راوی سوم شخص داستان هیچ گاه به آن اشاره نمی‌کند، این اتفاق پنهان تنها در گذشت غیر منتظره املیا نسبت به لیمون اندکی خود را نشان می‌دهد.

وقوع حادثه دیگری که زندگی املیا را به کلی زیر رو می‌کند بازگشت شوهر چند روزه و تحقیر شده او ماروین میسی از زندان است. او خود را به کافه املیا می‌رساند و قصد انتقام گیری و پاک کردن حسابش با املیا را دارد. املیا این را می‌داند و در نهایت پس از گذشت روزها که حالا پسر خاله لیمون با ماروین میسی گرم گرفته در یک دوئل بوکس و کشتی باید تکلیف خود و ماروین را در این ماجرا روشن کند. در عصری که عموم مردم جمع شده اند و اغلب روی برد املیا شرط بندی کرده اند با حقه بازی‌های پسرخاله لیمون به نفع ماروین، املیا ناجوانمردانه شکست می‌خورد. خیانت پسر خاله لیمون و شکست او به دست ماروین روحیه املیا را در هم می‌شکند. ماروین و لیمون پس از خرابکاری بسیار و تخریب کافه و اموال و کارگاه عرق سازی املیا از شهر خارج می‌شوند و املیا مدتی پس از شکست به انزوا می‌رود و کافه و رستوران و همه‌ی ‌کارهایش را تعطیل می‌کند و پنجره‌های خانه اش را تخته کوب می‌کند و خانه نشین می‌شود.

تنهایی آدم‌ها
در میان آدم‌های داستان چیزی که بیش از همه خود را نشان می‌دهد عنصر تنهایی آنهاست. روابط اجتماعی و دوستی به نظر در همه‌ی ‌سطوح آدم‌های رمان هم چون یک اتفاق ناممکن، عادی به نظر می‌رسد. در میان آدم‌های شهرک داستان بدگمانی و بدبینی و در عین حال ساختن شایعه‌های بدبینانه یک امر طبعی به نظر می‌رسد. کسی با کسی خوش نیست حتا دو برادر با هم ارتباط عاطفی و جمعی ندارند. املیا تنها زندگی می‌کند. مشتریانش هم عموما از رابطه گرم با هم دیگر سرباز می‌زنند و عده ای از مشتری‌های کافه برای این که در خانه‌هایشان و نزد همسرانشان از خوردن مشروب منع شده اند تنها در کافه می‌نوشند. پسر خاله لیمون با آن شخصیت عجیب و گروتسک اش بیش از بقیه ناشناخته و تنها ست. هیچ گاه مشخص نمی‌شود در درونش چه می‌گذرد. شوهر سابق و چند روزه املیا هم که از زندان بازگشته همواره انسان تنهایی است و در ارتباط با دیگران چیزی جز بد دهنی و بدرفتاری از او دیده نمی‌شود. دیگران هم، هر کسی گویی تنهایی را هم چون زنجیر به پاهایش بسته و بدان وفادار است. این تنهایی و روابط کسل کننده انسانی و البته سازگار با محیط جنوب بی گمان از فلسفه زندگی و جهان بینی کارسون اسمیت مک کولرز نیز تغذیه می‌کند. او به جز ناتوانی‌های جسمی و بیماری ای که تقریبا در تمامی عمرش از آن رنج برده به لحاظ فکری محصول شرایط اجتماعی و انسانی سال‌های پس از جنگ اول و دوم نیز هست. همه‌ی ‌این‌ها در موقعیت خاص او، تنهایی انسان مدرن را در او هراسناک تر ساخته است. این چیزی است که خود در نوشته به نام “رویای شکوفا” به آن اشاره دارد: «شالوده‌ی ‌بیشتر آثار من بر مضمون انزوای روحی استوار است. … من شخصیت‌های غریبی را که در باره آنها داستان می‌نویسم با توجه به عامل عشق انتخاب می‌کنم، به خصوص عشق در مورد افرادی که هم از دریافت آن عاجزند و هم نمی‌توانند به دیگران عشق بورزند.»

ویژگی روایت
رمان قصیده‌ی ‌کافه‌ی ‌غم در کلام سوم شخص راوی از جایی آغاز می‌شود که داستان پایان یافته است. همه‌ی ‌شور و هیجان اندک مردم شهر با خاموشی کافه و خانه‌ی ‌املیا سوت و کور شده و مردم برای تفریح و شادی تنها به دیدار مجرمان و محکومانی که با پاهای زنجیر بسته در بزرگراه مشغول بیگاری اند، دل خوش کرده اند. این تفریح نامتعارف بی شک تمثیلی از وضعیت دربند و فلاکت بار مردم شهر دور افتاده و فراموش شده ای در جنوب سال‌های سی یا چهل میلادی در امریکاست. راوی که از احوال مردم شهر و از گذشته‌ی ‌اغلبشان باخبر است خود نیز دلزده و مایوس است. نویسنده در نهایت ظرافت، هویت راوی را نامحسوس و نامرئی ساخته و از این طریق توانسته از یک روایت خطی ساده به یک تکنیک ارزنده زیباشناختی در روایت دست یابد. راوی سوم شخص پنهان در رمان با این گفته می‌تواند کارمند و یا کارگر کارخانه ریسندگی شهر باشد: «در این بعد از ظهر ماه اوت وقتی شیفت ات در کارخانه تمام شود دیگر اصلا کاری نیست که بتوانی انجام دهی. اگر دلت بخواهد تو هم مانند بقیه مردم می‌توانی قدم زنان راهی جاده فورکز فالز شوی و به صدای زنجیر پاهای زندانیان محکوم به کار گوش دهی.»

چیزی که در بیان راوی برجسته است حس بدبینی اوست. دلیل این امر می‌تواند روایت اتفاق و رویدادی باشد که شهر و مردمانش را بیش از پیش در سکوت و سکون فرو برده است و حالا او با افسوس و تلحکامی روزهایی را روایت می‌کند که دیگر وجود ندارند. راوی پنهان داستان با آن که گاه نسبت به آدم‌های رمان جانبدارانه سخن می‌گوید ( او از ابتدا ادعاهای پسر خاله لیمون را “مزخرف” می داند و هیچ گاه حرف‌های او را باور نمی‌کند) اما در روایت او آدم‌ها در مجموع با ارزش‌های مطلق سنجیده نمی‌شوند. نمونه برجسته خود میس املیا است. املیا شخصیت اول رمان با مجموعه ای از تناقضات و رفتار‌های ستیزگرانه با مردم در نهایت وضعیت انزوا طلبانه اش پس از شکست در برابر ماروین میسی و دلشکستگی پنهان او در عشق به پسر خاله لیمون ، همدلی راوی و خواننده را برمی انگیزد. مسئله این است که در آن اجتماع کوچک هر کسی یک ضد قهرمان است. اساسا چیزی که بتواند پروده یک قهرمان با روحیه‌ی ‌کمک گرانه به دیگران باشد در آن اجتماع به بار نمی‌آید.

شخصیت دیگری که رمان روی آن با دقت بیشتری کار کرده شخصیت لیمون است. او که برخلاف انتظار، پاردون میسی را به نگهدارنده و حامی خود املیا ترجیح می‌دهد. با آن که مارون میسی مرتب لیمون را تحقیر می‌کند و گاه پس گردنش را می‌نوازد اما لیمون به او می‌پیوندد و به املیا و در واقع به عشق نامتعارف او خیانت می‌کند. چیزی که در معنای روانشناختی شخصیت لیمون پنهان است او به لحاظ جسمی انسانی معلول و ضعیف است و همین عامل سبب می‌شود تا او به سمت فرد شرور و جسور تر داستان پاردون میسی برود. پس از شنیدن خبر بازگشت مارون میسی از زندان سایه به سایه او را دنبال می‌کند و از هر طریقی قصد دارد نظر او را به خودش جلب کند. در واقع او مرعوب پاردون میسی است و ترس از او، او را مطیع ماروین می‌سازد، شاید که خود ناتوان است و به یک پشتوانه قدرتمند نیازمند است. شاید به دلیلی پنهان تر او وجوهی از شرارت خود را در ماروین میسی می‌یابد و می‌خواهد با او خود را تکمیل کند و از این طریق رویاهای بلند پرواز خود تحقق ببخشد. اما خواندن و نوشتن در باره رمان قصیده کافه‌ی ‌غم به فارسی بدون یادآوری از زبان پاکیزه، راحت و درخشان احمد اخوت می‌تواند چشم پوشی از یک ویزگی برجسته باشد. دکتر اخوت که خود داستان شناس ماهری است و در زمینه‌ی ‌شناخت داستان آثار ارزنده ای منتشر کرده ، پیش از رمان قصیده‌ی ‌کافه‌ی ‌غم ترجمه‌هایی آثار فاکنر و بورخس را نیز به به فارسی برگردانده است.

پانوشت:
– در معرفی کارسون اسمیت مک کولرز از نوشته‌ی ‌مترجم رمان در ابتدای کتاب استفاده شده است.
۱- مک کولرز، کارسون، رویای شکوفا ، ضمیمه رمان قصیده‌ی ‌کافه‌ی ‌غم. مترجم احمد اخوت.
۲- مک کولرز، کارسون، چگونه نوشتن را آغاز کردم، ضمیمه رمان قصیده کافه‌ی ‌غم.
۳ – رویای شکوفا
۴ – همانجا
۵- اوکانر، فلانری. فصلنامه زنده رود. ویژه داستان پاییز ۱۳۷۵. مترجم محمد کلباسی.
۶- اوکانر فلانری، همانجا
۷ – شخصیت زن در داستان “والنتینو” اثر ناتالیا گینزبرگ مایه‌هایی از شخصیت “میس املیا” را در خود دارد.

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته