پرندگان در تهران هم می‌میرند

محمد ملاعباسی
ترجمان

۱- مدت‌ها بود که دنبالِ مجموعه داستانی می‌گشتم از رومن گاری به اسمِ پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند. هیچ‌کدام از کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌های شهرمان کتاب را نداشتند. روزهای آخر شهریورِ سال ۸۶، بالاخره معلوم شد که دانشجوی دانشگاه تهران شده‌ام. مهرماه آمدم تهران. گمان می‌کنم دو سه هفته‌ای طول کشید تا کارت‌های دانشجویی‌مان صادر شود و بتوانیم در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران عضو شویم. آن کتابخانۀ بی‌پایانِ چندین طبقه، که مثلِ سیاهچال روزهای من را داخلِ خودش می‌کشید و پیچ و تاب می‌داد، گویی همۀ گمشده‌هایم را یک‌جا توی شکمش تلمبار کرده بود. اولین کتابی که از آن کتابخانه سفارش دادم، پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند بود. کتابدار، کاغذِ کوچکی که نامِ کتاب و شمارۀ راهنمایش را روی آن نوشته بودم، داخل اجاقِ کوچکی گذاشت، درش را بست و کلیدش را زد. اجاق ناگهان آسانسور شد و رفت توی «مخزن». آسانسور آمد بالا، کتابدار درِ اجاق را باز کرد و غذایِ سلطنتیِ مجللِ من را، با جلدِ آبی کهنه و صفحاتِ زردی که آشکارا بوی نفتالین می‌داد، جلوی رویم گذاشت. مثلِ بچه‌ها از این آمد و شدِ جادویی حیرت‌زده شده بودم. کتابم را برداشتم و بیرون زدم.

صحنۀ بعدی‌ای که در خاطر دارم، صبحِ جمعه‌ای است که توی اتاقِ خوابگاه، داستانِ اول آن مجموعه را خواندم. آن لذتِ ناب، عمیق و پرشور. لذتِ خواندنِ داستانی که تا عمقِ جانت می‌نشیند. آنوقت‌ها نمی‌دانستم ابوالحسن نجفی کیست و مثلِ بقیۀ کتاب‌هایی که خوانده بودم، خیلی زود نامِ مترجم را فراموش کردم. اگر فراموش نکرده بودم، می‌فهمیدم که این اولین‌بار نیست که مسحورِ هنرِ نجفی شده‌ام.

۲- تابستانِ دومِ دبیرستان، به توصیۀ کسی که حالا سال‌هاست خبری ازش ندارم، تصمیم گرفتم خواندنِ رمانی چهارجلدی را شروع کنم که اسمش خانوادۀ تیبو بود. آن موقع، می‌خواستم خانوادۀ تیبوی چندهزار صفحه‌ای را بخوانم، صرفاً برای اینکه بلندترین رمانِ تا آن روزِ زندگی‌ام را خوانده باشم. مثلِ دانش‌آموزی که صبح‌ها تا رسیدن به ایستگاهِ اتوبوس می‌دَوَد و حالا هوس کرده در ماراتن هم شرکت کند. به‌هر‌حال، خانوادۀ تیبو را تمام نکردم، اما کلِ تابستانم به آن گره خورد. به خاطر می‌آورم آن هفتاد هشتاد صفحه‌ای را که پسرِ بزرگِ آقای تیبو که پزشک بود، بر بالینِ مرگِ پدرش نشسته است و بالاخره تصمیم می‌گیرد پدرش را از رنجی که می‌کشد خلاص کند، فکرهایش، ترس و اضطراب و تردیدش و توصیفِ صحنه به صحنۀ جان‌کندنِ آقای تیبو. ستون فقراتم هنوز از به یادآوردنِ آن صفحه‌ها تیر می‌کشد. ابوالحسن نجفی را نمی‌شناختم. چه‌بسا اصلاً اسمش را روی جلد هم ندیده بودم.

۳- شبی سرد را به یاد می‌آورم که روی یکی از صندلی‌های کاجستانِ دانشگاه تهران، کنارِ صمیمی‌ترین دوستِ آن سال‌هایم نشسته بودم. بیست‌و‌یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه را در دست داشتم. هنوز هیچ داستانی از آن نخوانده بودم. کسی که کتاب را برایم آورده بود، نامِ داستانی را بُرد و گفت که بهترین داستانِ کوتاهی است که در عمرش خوانده است. بهترین داستانِ کوتاه در عمرش، یعنی بهترین داستان از میان صدها و صدها کتاب، چون می‌دانستم مثلِ هیولاها داستان می‌خواند. به‌هرحال، یک‌دفعه به دوستم گفتم می‌خواهی یک داستان برایت بخوانم؟ انتخابِ سفارشیِ صاحبِ کتاب را رها کردم و تصادفی، داستانی را انتخاب کردم به اسم «هفت شهر عشق» و شروع کردم به خواندنش. داستان را تمام کردم و شبِ سردِ زمستان، صبحِ روشنِ اولِ اردبیهشت بود. جای آن بیست و یک داستان، هنوز در ذهنم باقی است. درست مثلِ آن دوستی پرشور که با سودای رفتن به دانشگاهی اروپایی نیمه‌کاره و نیمه‌باز ماند.

۴- چهارسالِ پیش که تازه در دورۀ دکتری پذیرفته شده بودم، استادم، دکتر یوسف اباذری پیشنهاد کرد تا در اموراتِ مجله‌ای که سردبیری‌اش را به عهده داشت، همکاری کنم. به وضوح یادم می‌آید که اولین جلسۀ کاری‌ام با دکتر اباذری با این جملات شروع شد: «غلط ننویسیمِ ابوالحسنِ نجفی را حفظ می‌کنی. خط به خط، کلمه به کلمه، واو به واو. کلش را حفظ کن.» بعدها جایی خواندم که اباذری نوشته بود ترجمه‌های ابوالحسنِ نجفی، مثلِ الماس‌هایی تراش‌خورده‌اند که نمی‌شود جای یک کلمه را در آن‌ها عوض کرد. هیچ گمان نمی‌کنم اباذری برای کسِ دیگری هم چنین احترام و مقامی قائل باشد.

با خواندنِ غلط ننویسیم، اندک اندک نجفی را شناختم. جایگاهِ او میانِ مترجمان و ویراستاران و ادبیان را دانستم و تازه فهمیدم چطور تعدادی از عمیق‌ترین لذت‌های ادبیِ عمرم را مدیونِ دانش، سلیقه و پشتکارِ مردِ بزرگی به نام ابوالحسن نجفی هستم.

۵- سه سال پیش، ترجمان را راه انداختیم و از آن روز، به صورتِ رسمی، کارمان شده است ترجمه. طیِ این سه سال، ضدخاطرات را خوانده‌ام. و با همکارانم، هزارها بار به صفحاتِ غلط ننویسیم رجوع کرده‌ایم، با یکی از مؤسسه‌های ویراستاریِ تهران، سرِ همین کتاب نجفی، دست به یقه شده‌ایم، و این داستان ادامه داشته است تا همین هفتۀ گذشته که مصاحبه‌های او را در جشن‌نامۀ ابوالحسن نجفی می‌خواندم. مصاحبه‌هایی که هر کدام اندازۀ کتابی غنی به دردِ مترجمان و نویسندگان می‌خورند.

بالاخره دیروز عصر، یکی از دوستانم در ترجمان، عکسِ نجفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت «روحش شاد». در همۀ این سال‌ها، آدم‌ها رفته بودند و ابوالحسن نجفی با من مانده بود. احتمالاً از این پس هم بماند ولی خب، پرندگان در تهران هم می‌میرند.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته