راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

امبرتو اکو؛ نشانه شناسی که مغلق نویس نبود

کورش علیانی
خبرآنلاین

بچه که بودم، خبر ترجمه‌ی دوجلدی رمانی را به فارسی خواندم و سریع به خیابان انقلاب رفتم و با کمی پس‌اندازم رمان را خریدم و خواندم. چیز عجیبی بود. یک داستان پلیسی که نه در عالم معاصر، که در دیری قرون وسطایی – یا دقیق‌تر در سال ۱۳۲۷ میلادی در آستانه‌ی رنسانس – رخ می‌داد. اما ماجرا فقط باز کردن راز چند قتل در یک دیر قرون وسطایی نبود، یا مثلا حداکثر یافتن کتابی گم‌شده از ارسطو؛ ماجرای رمان چیزی دیگر بود. نام رمان بود «نام گل سرخ» و در هیچ جای رمان گل سرخی در کار نبود، در عین حال من خواننده حس نمی‌کردم این اسمی بی‌ربط است و از بودنش نمی‌رنجیدم. رمان پاره‌های پنهانی داشت. چیزهایی زیر رمان بود که بعد از خواندنش می‌فهمیدی حالا دنیا را هوشیارتر و روشن‌تر می‌بینی. بسیاری خرده‌باورهای عوامانه و بی‌اساست با خواندن رمان از تو مثل غباری که بعد از تکاندن از قالی دور می‌شود، دور می‌شدند. رمان تو را می‌تکاند.

اومبرتو اکو البته رمان‌نویس نبود، اصلاً نام گل سرخ اولین تجربه‌ی رمان‌نوشتنش بود؛ آن هم در ۴۸ سالگی. اکو متخصص نشانه‌شناسی بود با تمرکز بر قرون وسطی. استاد دانشگاه بود و از زیبایی‌های کارش این بود که عمیقاً به جدا بودن نشانه‌ها از ساختار وجودی عالم باور داشت. در درک هیچ نشانه‌ای اکتشافی فراتر از باز کردن رمزی انسانی نمی‌دید.

بعدها که بزرگ‌تر شدم و دانستم که نویسنده‌ی آن رمان استادی است که در تمام جهان به عنوان دانشمند و دانشگاهی می‌شناسندش، فهمیدم که آن قالی‌تکانی چه بود و از کجا آمده بود.

از اکو متن‌های بسیاری – چه رمان و چه دانشگاهی و چه عمومی – به فارسی منتشر شده است و متن‌های بسیاری هم منتشر نشده است. او یکی از دو سه فیلسوف محبوب من بود و محبوبیتش برای من بیش از هر چیز ناشی از وضوح در فکر او بود. او ایده‌هایی درخشان داشت که با ساده‌ترین بیان به من و شما می‌گفتشان و هیچ وقت نمی‌گذاشت پیچیدگی‌ها و مغلق‌گویی‌های ساختگی بر کارهایش سایه بیندازند. به این توصیه‌ی ویتگنشتاینی سخت پایبند بود که چیزی که نتوان [واضح] گفت، ارزش گفتن ندارد و تا موضوعی را به وضوحی چشمگیر نمی‌رساند بیانش نمی‌کرد.

فیلسوف نازنین من از مخالفان تلویزیون بود. یک بار در گفت‌وگویی تلویزیونی گفت من استاد دانشگاه هستم، نویسنده‌ ام، در کار خودم آدمی با اهمیت جهانی هستم. اما کسی در خیابان مرا نمی‌شناسد. کسی مرا با دست نشان نمی‌دهد. اما اگر کسی در همین برنامه به شکلی نامتعارف جلوی دوربین برهنه شود، همه از فردا می‌شناسندش. تلویزیون آدم‌ها را فارغ از میزان شایستگیشان به شهرت می‌رساند.

البته من از کوچه پس‌کوچه‌های رم و مردمش خبر ندارم، اما اگر یک روز آدمی نسبتا چاق با شکمی برجسته و کراوات و ریش‌های جوگندمی و سر نسبتا کم‌مو و عینک و کلاه بورسالیون می‌دیدم حتما خجالت را کنار می‌گذاشتم و پیش می‌دویدم و خواهش می‌کردم علاوه بر آن همه لذتی که از خواندن نوشته‌هایش نصیب من کرده، لذت هم‌صحبتی‌ای کوتاه حین نوشیدن یک قهوه را نیز از من دریغ نکند.

البته چند سال پیش اکو ریشش را زد و بعد از آن دیگر او را با سبیل می‌دیدیم. شاید بشود گفت کمی – خیلی کم – شبیه گونتر گراس شده بود. و حالا دیگر او از دنیا رفته. در هشتاد و چهارسالگی در کشور زادگاهش ایتالیا با ثروتی نه چندان اندک و گنجینه‌ی عظیمی از کتاب‌های منحصر به فرد و بدون ریش و با سبیل از دنیا رفت و من دیگر نمی‌توانم دنبالش بدوم و ازش خواهش کنم لذت هم‌صحبتی کوتاه حین نوشیدن قهوه را ازم دریغ نکند. البته تا جایی که دیدم خبرگزاری‌ها هم با من هم‌سلیقه بودند و او را با ریش می‌پسندیدند و عکس‌هایی که برای این خبر کار کردند اغلب ریشو بود. روایت‌های بسیاری از حیات او می‌توان داد. روایت من این است: اومبرتو اکو در سال ۱۹۳۲ در الساندریای ایتالیا به دنیا آمد. همین که دست چپ و راستش را شناخت سعی کرد روشن وواضح فکر کند و همین که دیگران شناختندش یک کلاه بورسالینو خرید و سرش گذاشت تا همه بدانند که او از اصلش الساندریا، شهری که کلاه بورسالینو تولید می‌کند فرار نمی‌کند، بلکه با آن زندگی می‌کند. بعد سال‌ها خیلی واضح و روشن فکر کرد و فکرهایش را با مردم دیگر در میان گذاشت، یک روز ریشش را تراشید و چند سال بعد، در سال ۲۰۱۶، وقتی خیلی خسته بود، زندگی را رها کرد.

اکو دوست داشت برای کودکان نیز بنویسد. روایتی که گفتم می‌تواند پایان کودکانه‌ای هم داشته باشد. او به سیارک ۱۳۰۶۹ پرواز کرد که تنها چیزی خارج از کره‌ی زمین است که به افتخار او و به نام او نامش گذاشته‌اند.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته