محمد حسن شهسواری
انجمن رمان ۵۱
اولدوز طوفانی بعد از تجربهی نگارش دو رمان که در بستر جریان اصلی رماننویسی زنان کشور بود، به روایت هفتم رسیده که رویکردی کاملاً متفاوت در آثار خودش و نیز هوای تازهای است در رماننویسی زنان. روایت هفتم رمان خوشریتم، تاریک و پرشخصیتی است که نویسنده کمابیش توانسته تا پایان، رشتهی حوادث را در دست خود نگه دارد. به گمانم برای آنهایی که علاقهمند به سفر به زیر پوست ابرشهر تهراناند، روایت هفتم پیشنهاد خوبی است.
دو رمان مرجانه و خسروِ شیرینکش بیشتر مایههای رمانس خانوادگی دارند. اما شما در روایت هفتم به سمت رمانی با مایههای جنایی یا به بیان نزدیکتر به واقع نوآر رفتهاید. چرا؟ اصلاً اگر امکان دارد، در مورد حرکت داستانی خودتان و مسیر این چند ساله چند جملهای صحبت کنید.
بگذارید قبل از پاسخ به این سؤال، داخل پرانتز عرض کنم که رمان جنایی نه. فکر نکنم؛ چراکه رمانم از بایستههای داستان جنایی فقط مؤلفهی جنایت را در اختیار دارد و این برای آن ژانر کافی نیست. اما شاید بتوان گفت به نوآر نزدیک است. چراییاش مفصل است. سالهاست که زن نویسندهی ایرانی در بین خوانندگان حرفهای داستانوطن و منتقدان بالأخص متهم به سطحینویسی و به اصطلاح خودشان «آشپزخانهاینوشتن» شده؛ متهم به نوشتن از ملال، روزمرگی، عشق و خیانت. دوست داشتم برای شکستن این تصور بتوانم کاری کنم و در برابر این حرفها با کلماتم دفاع کنم. هرچند این صحبت شاید یک جور صحهگذاشتن بر آن حرفها باشد ــ که گمان میکنم تا حدودی هم آن نقدها وارد باشد. البته، واقعاً قبل از اینها خودم هم دوست داشتم نوشتن یک طرح متفاوت و قصهای متفاوت را با هیجان آمیخته در لحظهی نوشتن تجربه کنم و یک جورهایی دور باشم از آن ملال و روزمرگی زندگی که ناگزیر به پذیرش آن هستیم. در مورد مسیر این چند ساله اجازه بدهید صحبتی نکنیم که هم مجال اندک است و هم مشقت بسیار زیاد بوده و گفتنم از این مورد ممکن است به غرور یا نق و نالههای دلواپسانه و یا حتی روشنفکرنمایی و خیلی چیزهای دیگر تعبیر شود.
اینطور که متوجه شدم، انگیزهی اصلی نوشتن روز هفتم حرفهایی بوده که در مورد جریان اصلی داستاننویسی زنان ما زده میشده. اما بدون شک آن دسته از رماننویسان زنی که به نوشتن رمانهای مسمّا به «آشپزخانهای» متهم میشوند، هم جهانی را که مصور میکردهاند میشناختهاند و هم این جهان دغدغهشان بوده (بدون شک آنهایی که رمانهای درخوری نوشتهاند مانند خانم پیرزاد و وفی). اینکه در مورد جهان نوآر روز هفتم شناخت داشتهاید یا نه را بگذاریم به عهدهی خواننده، اما اینکه دغدغهی شما بوده این سؤال مطرح میشود: چه اتفاقی افتاد که از مرجانه و خسرو شیرینکش به روز هفتم رسیدید؟ چه چیزهایی تغییر کرده که دغدغهی شما عوض شد؟ چون راستش این تغییر رویکرد را در دیگر نویسندگان زن هم میبینم. به نظرم پاسخ دقیق شما به جریانشناسی ادبیات ما کمک میکند.
نگاه شخصی من این است که اولش روایت داستانی امروز ناکافی است، همان چیزی که از آن به قصهگویی یاد میکنیم، همان کاری که خانم وفی و پیرزاد انجام دادهاند و در کنار دغدغهشان روایت را هم در دست داشتهاند. مسلماً هم دغدغهی شخصیشان بوده، هم فکر میکنم به این باور رسیده بودهاند که دغدغهی جمعی ما هم هست. مسائلی در باب آزادی زن از آن بندهای سنت و ورود به جهان مدرن، اشتغال، عشق، خیانت مردان و ملال ناشی از روزمرگیای که زن به آن دچار بوده. اما دیگر جوان امروز یا زن امروز درگیر مبارزه برای اشتغال نیست برای ورود به دنیای مردانه. آن گذار را تا حدودی طی کرده، هرچند بحران میانسالگی در داستانهای زنان وطن چیزی نیست که تمام بشود ــ که اگر حل شود، مسئلهی روانشناختی آن در علم روانشناسی هم حل میشود و دیگر روانشناسان بحثی به نام بحران میانسالگی نخواهند داشت. پس داستانهای اینچنینی به نظرم ادامه خواهند داشت؛ همچنان که ژانر رمانس هنوز هم که هنوز است در جهان جزو ژانرهایی است که خواستار زیاد دارد. اما من همیشه به این فکر کردهام که اگر بشود حساب ژانرهای مختلف را با هم تلفیق کرد و مثلاً رمنس را که وجودش در داستانها حتمی است با دیگران آمیخت و بعدش تکنیک را در کنار قصهگویی وارد کرد، نه اینکه فقط پایبند فرم بود و تقلید از رمانهای معتبر جهانی چه میشود؟
در مورد دغدغههایم خودم فکر میکنم واقعاً خیلی تغییر نکرده است، حالا هم دغدغهام زنانگی است، قصهی زن امروز است، اما شاید در بستر یک ژانر متفاوت و تاریک. روفیا، مهسا و یا خود کژال هر کدام به نوعی دغدغهام بودهاند و من ماهها با آنها زیستهام؛ آنطور که سمانه در رمان مرجانه و شیرین در رمان خسرو شیرینکش هم خشونت جامعهی مردانه را چشیدهاند، و بعدش شاید به این خاطر است که احساس میکنم جامعه تغییر کرده است، یک چیزی در جامعه فروریخته است، کسالت و خمودگی و یک جور دلمردگی و بیهدفی شاید در جامعهی ما رخنه کرده است. اضمحلال اخلاق در جامعهی امروزی تا حدی رسیده که دیگر عشق آن اثر معجزهآسای خود در روح انسانها را از دست داده یا به نوعی بیاعتمادی در آن رسیده. به علت همین عادت و ملال است که خواننده حس میکند خواندن از خیانت و روزمرگی لذتبخش نیست و آن را ملالآور و واگویهی دفترِخاطراتیبودن میبیند و سراغش نمیرود. البته، همهگیرشدن این موضوع در داستانهای زنان هم فکر میکنم باعثش بوده. بگذریم که این تحلیل واقعاً کار من نیست. خیانت هست، اما به گونهای دیگر مبدل شده. زن امروز دیگر درگیر خیانت و ملال حاصل از آن نیست. شاید یک جورهایی برایش عادی شده. او حالا متوجه خشونت جامعه شده است نسبت به خودش، آزادیهایش و تلاش بینتیجهاش برای خروج از این وضعیت. خیلی از اوقات به این نتیجه رسیده که اگر آن دیگری میتواند به او خیانت کند، چرا خودش نتواند؟ فکر میکند اگر خودش خیانت کند چه چیزی دستوبالش را میبندد؟ اخلاق؟ دین؟ انسانیت؟ کدامش برایش مهم است؟ ما ورای جامعهمان نیستیم. اگر این تغییر رویکرد آنطور که شما میگویید جدی است، واقعاً باید آن را ابتدا در لایههای پنهان جامعه بررسی کرد. نویسنده جزئی از جامعه است و تنها تفاوت آن با دیگر انسانهای پیرامونش در نوع نگاه و دیدنهاست و بیان آنها. این دیگر تخصص جامعهشناسان است. فقط این را اضافه کنم که ساییدهشدن روح بهمرور اتفاق میافتد.
گرچه روایت هفتم کاملاً در ژانر نیست (بهنظر میرسد نویسنده عامدانه نخواسته)، در مورد فضای تیرهوتار شهر و قهرمانهایش، یادآور رمانهای نوآر است. آیا این فضای خفقانآور انتخاب خودتان بود یا پیروی از قواعد ژانر؟ و جواب هر کدام از اینها که هست، دلایل انتخابتان چیست؟
در مورد عامدانهبودن درست گفتید. معتقدم ژانر به نویسنده در شناخت اولیهی طرح و اینکه به چه چیزی میخواهد برسد و بعدش بستر روایت و حتی شخصیتپردازی کمک میکند، اما در چهارچوب قواعد ژانر قرارگرفتن یک جورهایی ورود به اتاق بستهای را میماند که به نویسنده تحمیل شده: اتاقی که دورتادورش دیوار است و فقط یک راه ازپیشتعیینشده برایش مشخص شده. قرارگرفتن در چهارچوب ژانر و مقیدبودن به آن را دوست ندارم و عدول از آن مثل عدول از فرم و تکنیک برایم لذتبخش بوده؛ انگار که راهی خودخواسته را با آزادی کامل در پیش گرفته باشم. خب، طبعاً انتخاب فضا هم اولش با خودم بوده و بعدش هم کمی تبعیت از ژانر به این فضا برای پیشبرد روایت شخصیتها و داستانگویی نیاز داشتم و فکر میکنم جز این نمیتوانست باشد.
چرا جز این نمیتوانست باشد؟ مگر نمیگویید به تخطی از ژانر علاقه دارید؟ پایانبندی و فضای تلخ رمان شما کاملاً در ژانر است. آیا نمیخواستید در این موارد از ژانر عدول کنید یا نمیتوانستید؟
بگذارید در مورد طرح اولیهی رمانم کمی صحبت کنم تا بتوانم منظورم را برسانم. در طرح اولیهی رمانم موضوعی که در ابتدا مطرح بود تجاوز بود و حالات روحی کاراکتر آن پس از اتفاق. رمان را تقریباً تا انتها نوشته بودم. یک رمان با فصلهایی یکدرمیان از گذشته و حال شخصیت. اما بعد پس از تقریباً یک سال، پس از رد نشر ققنوس و خواندن یکی از دوستان به فکر بازنویسیاش افتادم. شروع فصل را، همین فصل الآن در کتاب را، زمان نوشتن رمان در کارگاه آقای سناپور نوشته بودم و کنار گذاشته بودمش و حالا بعد دو سال به سراغش رفته بودم. برای ساخت شخصیتها و لحظات پرتنش و استرس بعد از این فصل به فضایی نیاز داشتم که مکمل آن لحظات باشد. به این فکر میکردم که این تجاوزِ همراه با هجوم حالاحالاها ممکن نیست برای کسی اتفاق بیفتد و چون یک مورد خاص است، نیاز به اتفاقات و پیشداستانی خاص دارد و شخصیتهایی هماهنگ و یک مورد مشترک که همه را به نوعی به هم مربوط کند و یک جور پیوستگی ایجاد کند. در مورد پایانبندی هم پایانهای زیادی برایش نوشتم، پایانهایی شاید تلختر هم، اما واقعاً جایی به این نتیجه رسیدم که اینقدر تلخی هم شاید زیادهروی باشد، بیرحمی باشد؛ برای همین سرنوشت روفیا و کژال کمی تغییر کرد و فصل آخر رمان هم. نمیدانم شاید هم واقعاً نمیتوانستم؛ برای همین میگویم جز این نمیتوانست باشد.
راستش از جهتی که خواهم گفت خیلی مهم نیست رمان شما در ژانر نوشته شده باشد یا خیر. اما به هر حال ژانر نوآر رویکردی ضدسرمایهداری دارد و تقریباً همیشه در شهرهای بزرگ با بستری از تقدس پول شکل میگیرد. آیا نگاه شما به تهران همین است؟ آیا شهر در روایت هفتم در طوفان پولپرستی مردمانش در حال غرقشدن است؟ نشانههایش در رمان و جامعه چیست؟
البته، برای ساختن بستر به نگاه اینچنینی نیاز داشتم. بهترین تعبیر را خودتان گفتید. کلانشهری مثل تهران که من به نوعی امپریالیسم اقتصادی هم تعبیرش میکنم، مظهر سرمایهداری مطلق در کشور است. بودجهی اندک تخصیصیافته به مناطق محروم و هجوم بیرویهی مهاجران و بیکاران تحصیلکرده به این شهر از نشانههای آن است. مردم تهران مصرفگراترین مردم کشورند. پول و رفاه برایشان در اولویت اول است و اخلاق در جامعهی آن بهفراموشی رفته. همهی غولهای ناپیدا و نهان سرمایهداری کشور در این شهرند. قدرت حاکمی این اقتصاد پایتخت همهی شهرها و حتی کلانشهرهای کشور را در سلطهی خود دارد. کلاهبرداریها و اختلاسهای فراوانش، دزدان و خلافکارهای مخوفش و … شاید شما با طرح این سؤال و نگاه من به تهران میخواهید بگویید اثر از نویسندهاش جدا نیست و شاید هم به سیاهنمایی و منفینگری محکوم شوم، اما این واقعیتی است. گفتن از نشانههایش در رمان هم شاید کار من نباشد، اما خانههای کوچک و معبرهای تنگ، مردمی که خواباند، آن صحنهی دعوای مهسا در خیابان و نگاه مردم به آن صحنه، حرص و طمع پول و خشونت، و آن حرف زکی در صفحهی ۱۸۳ شاید از نمونههایش باشند.
میدانیم شما این رمان را در کارگاه آقای سناپور نوشتهاید. میتوانید در مورد روند نگارش و شکل دوره توضیحی دهید؟ احتمالاً برای کسانی که تا به حال در کارگاه رمان شرکت نکردهاند، میتواند راهگشا باشد. آیا این تجربه اینقدر برایتان مفید بوده که بخواهید باز هم در کارگاه رمانی شرکت کنید؟
سال نود در کارگاه رمان آقای سناپور شرکت کردم. برای منی که در هیچ کدام از کارگاههای داستان و رمان جز داستانخوانی و نقد شرکت نکرده بودم، واقعاً بگویم خیلی مفید بود. آشنایی با طرح و ساخت و پرورش شخصیتها و داشتن طرحی منسجم قبل از شروع به نوشتن تا به الآن خیلی کمکرسان و عالی بوده. بعدها هم که در کارگاه داستان کوتاه ایشان شرکت کردم، خیلی بیشتر از رمان سود بردم. شرکت در کارگاه آقای سناپور علاوه بر اینکه به من که آدم خیلی منظمی در نوشتن نیستم الزام به نوشتن در یک بازهی زمانی خاص یاد بدهد، پرورش ذهن و خلاقیت در طرح یاد داد. دوستانی که طرحهای مختلفی داشتند و هر کدام بسته به طرحشان به نوعی تکنیک و داستانگویی خاص خودشان را داشتند و مثل یک کارگاه، نوشتن و نقد همزمان با نوشته بود و این خیلی عالی بود و باور کنید همین یک دو ماه پیش که ایشان فراخوان کارگاه رمان داشتند خیلی دوست داشتم دوباره در آن شرکت کنم، اما چون رمانی با کشوقوس فراوان ذهنی در دست نوشتن دارم و تا حدودی نوشتهامش، نرفتم. شاید اگر هنوز در مرحلهی تکمیل طرح بودم، میرفتم. بله، این رمان را آنجا نوشتم و البته بعدها بازنویسی ژانرش تغییر کرد و فقط به روایت داستان از دید یک شخصیت (روفیا) اکتفا نکردم. تنها چیزی که از آن رمان ماند پارهی سوم آن بود؛ قسمتهایی مربوط به روفیا. اما همین نوشتن در کارگاه کاملاً من را با روحیات شخصیتهای داستانم آشنا کرده بود؛ برای همین زمان بازنویسی بیشتر از سه ماه طول نکشید.