احسان عابدی
رادیو فردا
«روایت زندگی من الان برایم مثل داستانیست که من در آن بیطرفم. انگار زندگی دیگریست و من فقط اینها را شنیدهام و بازگو میکنم.» (احسان یارشاطر) و شنیدن یا خواندن این روایات هیجانآمیز است و لذتبخش؛ بخشی از تاریخ فرهنگی ما را شرح میدهد، نامها، نهادها، چگونه بنگاه ترجمه و نشر کتاب شکل گرفت که آن دهه ۱۳۳۰ در ایران یگانه بود، پرویز ناتل خانلری چه روحیاتی داشت، هدایت، سیدحسن تقیزاده، آوازهای بنان در شبنشینیهای آپارتمان خیابان ایتالیا، هویدا چه کمکهایی کرد تا طرح دانشنامه ایرانیکا اجرایی شود، علیاصغر حکمت، ایرج افشار، سعیدی سیرجانی و دهها و دهها نام دیگر که مدام در این روایات تکرار میشوند، شکل مییابند و به تاریخ شکل میدهند.
امسال یارشاطر ۹۶ ساله میشود و این سالیست کهزندگینامهاش منتشر شده، یک گفتوگوی طولانی با ماندانا زندیان که نشان میدهد چگونه احسان یارشاطر چهرهای شد که میشناسیمش، از کجا شروع کرد (تقریبا از هیچ) و به کجا رسید (همان مرتبهای در علم و پژوهش که در جستوجویش بود، در شمار تاثیرگذارترین ایرانشناسان).
خودش از بخت و اقبال بلندش در زندگی تعریف میکند و البته که شانس هم با او در خیلی مواقع یار بوده، اما این خاطرات گواهیست بر درستی تصویر عامی که از او وجود دارد؛ آدمی عملگرا با ایدههایی ساده اما روشن که بر آنها پای فشرده، یک سال، دو سال، دهها سال ایستادگی و پشتکار تا در نهایت مخلوقی به عظمت دانشنامه ایرانیکا، به جامعیت مجموعه هجده جلدی تاریخ ادبیات فارسی، به تاثیرگذاری بنگاه ترجمه و نشر کتاب و به ارزشمندی مرکز مطالعات ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا به وجود آورده است.
پاسخ این پرسشها وجوه مختلف شخصیت یکی از چهرههای تاثیرگذار فرهنگی ایران در صد سال گذشته را بازمینمایاند.
پسربچهای از خانوادهای مومن به کیش بهاییت که خیلی زود مادر و پدرش را از دست میدهد تا سرپرستی او و خواهر و برادرش، هر کدام به یکی از قوم و خویشان سپرده شود، آغاز روزگار سخت و اندوهناک در خانه دایی بزرگ و در جمع کسانی که او را از خود نمیدانستند تا جایی که تنها راه رهایی را در مرگ میبیند: «هیچ به زندگی دلگرم نبودم. دوبار هم سعی کردم با خوردن تریاک به زندگیام خاتمه دهم، که اطرافیانم متوجه شدند و نجاتم دادند.» (صفحه ۳۱ کتاب)
چهارده پانزده سالگی خانه دایی را ترک میکند، پشتوانه مالی هیچ به جز چهل پنجاه تومانی که از برادر بزرگترش دارد، اما برخوردار از میراث تربیتی گرانبهایی که راه ادامه تحصیل را پیش پایش میگذارد: «به وزارت معارف رفتم و در آنجا به دیدن رئیس بازرسی وزارتخانه راهنمایی شدم… جلوی میز او ایستادم و گفتم که میخواهم تحصیل کنم، ولی امکانات و وسایلش را ندارم، پدر و مادرم فوت کردهاند و کسی مسئول زندگی من نیست.» (صفحه ۳۳ کتاب)
از این لحظه زندگی سویه بهترش را نشان احسان یارشاطر میدهد، زمانی که پایش به دانشسرای مقدماتی تربیت معلم باز میشود و بعد دانشسرای عالی تهران و بعدتر دانشگاه تهران، جایی که به دریافت درجه دکترای زبان و ادبیات فارسی زیر نظر علیاصغر حکمت نائل میآید.
در این زمان، ایران هم دورههای سیاسی – اجتماعی سرنوشتسازی را پشت سر میگذارد که یارشاطر ضمن بازخوانی خاطراتش، تصویر و تحلیلی نیز از این تحولات به دست میدهد، مثل ماجرای کشف حجاب که او میگوید این اتفاق دیر یا زود میافتاد: «اصولا اقتباس تمدن غربی اول با چیزهای بیآزاری مثل قاشق و چنگال شروع میشود و به تدریج مسئله کت و شلوار و حجاب پیش میآید… اینها در کنار هم به مرور، ذهنیت و خواستهای جامعه را عوض میکنند. یعنی هر مرحله نتیجه مرحله پیش از خود است. کشف حجاب به هر حال در ایران اتفاق میافتاد؛ ولی خیلی طول میکشید…وقتی شعرا در ذم حجاب شعر گفتهاند، و فیلمهای سینمایی هم تصویر زن بیحجاب و شکل و شیوه حضورش را در جامعه به صورتی مثبت نشان دادهاند، جامعه در برخی سطوح و تا اندازههایی آمادگی پذیرفتن چنین فرمانی را دارد.» (صفحه ۳۵ کتاب)
تحلیلهای یارشاطر در این گفتوگو فراتر از رخدادهای سیاسی میرود، بلکه جهانبینی و فلسفه زندگی او را نشان میدهد. کار دشوار گفتوکننده (ماندانا زندیان) ایجاد توازن میان این خاطرهها و تحلیلهاست به این ترتیب که هم خط سیر زندگی یارشاطر ترسیم شود و هم دیدگاههای او در مواجهه با موقعیتها و مفاهیم گوناگون، مثل مفهوم «وطن». اساسا احسان یارشاطر که دهههاست از ایران دور افتاده چگونه میتواند خود را در خدمت وطن بداند و چگونه این فاصله نتوانسته او را از انجام پروژههایی مثل ایرانیکا باز بدارد، بلکه مصممترش کرده؟ پاسخ او به این پرسش، راهحلی برای یکی از چالشهای هولناکی که هر انسان مهاجری میتواند با آن مواجه باشد، به دست میدهد:
«وطن ما، به یک معنی، سرزمینیست پر از صحراهای فراخ و کوههای بلند و رودها و دریاچههایی که در درازای زمان بارها زیر پای مهاجمان مختلف کوفته شده و باز به پاخاسته… ولی ما وطن دیگری هم داریم که در ذهنمان جای دارد. وطنی که رودکی در آن چنگ مینواخت و فردوسی از خِرَد و دلاوریهای قهرمانان سخن میگفت، و خیام سرگردانی انسان را بازمینمایاند و ابوسعید و نظامی و سعدی و مولوی و حافظ، با استادی حیرتانگیز، از ظرایف روان انسان – بیش از همه عشق – سخن میگفتند. این وطن را میتوان از گزند حوادث در امان داشت. وطن من این وطن است… وطن من زبان فارسیست.» (صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳ کتاب)
کتاب چندین و چند مقاله از احسان یارشاطر را ضمیمه خود دارد که دیدگاههای او را نسبت به وطن و هویت ملی عمیقتر شرح میدهد، مقالاتی که البته قبلا اینجا و آنجا منتشر شدهاند، اما شرح زندگی یارشاطر در این کتاب قطعا دستاول است، شرحی که گاه با اعترافاتی اندوهبار همراه است، بهخصوص آنجا که از زندگی زناشویی خود تعریف میکند و در برابر فهرستی از فضائل همسرش، لطیفه الویه (یارشاطر)، به نقد جدی برخی رفتارهای خود دست میزند:
«لطیفه نمونه اعلای مهربانی بود. با کار زیاد، خستگی، خشم، ایرادهای بیهوده من از چیزهای کوچکی که هیچ ارزشی نداشت، و همه ناسازگاریهایم میساخت…به معنای دقیق کلمه، حضور باشکوهی داشت. وارد هر مجلس که میشد، همه رویشان به سوی او برمیگشت. من همه اینها را میدیدم و میفهمیدم، ولی نمیدانم چرا به نظرم قدر نگذاردن آنها امری عادی و گذرا میآمد…حقیقت این است که من با این که در عرصه کار علمی، خود را انسانی منصف میدانم، در خصوصیترین گوشههای زندگی شخصیام بیانصاف، و گاهی خودبین، حتی ستمگر بودم و این اعتراف دردناکیست. لطیفه زن فوقالعادهای بود و من هیچ وقت برای آن زنِ فوقالعاده، شوهر خوبی نبودم.» (صفحات ۱۵۴، ۱۵۸ و ۱۵۹ کتاب)
کتاب شرح جامعی از انگیزهها و روحیات راویِ خود، یارشاطر، به دست میدهد. راوی میگوید که روحیهاش چنین است که وقتی میبیند کاری باید انجام بگیرد، اما انجام نگرفته، انگار که وظیفه و مسئولیت او باشد، آن کار را آغاز میکند. همین روحیه در اصل به تاسیس بنگاه ترجمه و نشر کتاب در سال ۱۳۳۳ منجر شد که یارشاطر ماجرای آن را بازگو میکند:
اما راست آنکه این ایده شاید به هیچ جا نمیرسید اگر کمکهای اسدالله علم، رئیس وقت املاک و مستغلات پهلوی، نبود، چرا که بنگاه ترجمه نشر و کتاب با سرمایه اولیهای که محمدرضا شاه در اختیار احسان یارشاطر گذاشت، پا گرفت تا با بهکارگیری بهترین مترجمان علوم انسانی آن زمان، ظرف مدتی کوتاه به نهادی تاثیرگذار و مرجع تبدیل شود. و اسدالله علم نیز که در نهایت رئیس هیات مدیره بنگاه ترجمه و نشر کتاب شد، بهواسطه دوستان مشترکی چون ناتل خانلری و رسول پرویزی (داستاننویسی که بعدها نماینده مجلس شورای ملی و مجلس سنا شد) با یارشاطر آشنا شده بود.
اتفاقا بخشهای مناقشهانگیز این گفتوگوی بلند آنجاییست که بحث همکاری روشنفکران با سیستم حاکم و دولتمردان به میان میآید. مثال بهکار رفته در کتاب اگرچه درباره ناتل خانلری است که مدتی بر مسند وزارت فرهنگ در دولت اسدالله علم تکیه زد، اما سخنان یارشاطر میتواند پاسخی به منتقدان خود او هم باشد: «من اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم، اگر فردی آگاه و معتدل، و معتقد به اصلاح شرایط موجود، به دولت بپیوندد برای همه خوب است. به نظر من خیلی خوب است که کسی مثل خانلری وزیر فرهنگ یک کشور باشد تا یک آدم کمدان و تندرو.» (صفحه ۱۶۴)
با همین نگاه، یارشاطر از کاظم موسوی بجنوردی، برای مثال، دفاع جانانهای میکند و کار او در مدیریت دایرهالمعارف بزرگ اسلامی را میستاید. میگوید: «آدم باید با واقعبینی فکر راههای عملی رسیدن به مقصد را بکند…داخل ایران لازم است و باید در مواردی، تا آنجا که با نظام فکری فرد مغایرت نداشته باشد، انعطافپذیر بود یا حتی سکوت کرد.» (صفحه ۲۱۹)
پس عجیب نیست اگر یارشاطر درگیری چهرههای دانشگاهی با تحولات سیاسی و اجتماعی را تا آنجا مجاز بداند که موقعیت آکادمیک آنها را به مخاطره نیندازد: «روش واقعبینانه این است که اگر میبینیم شرایطی هست که جنبشی اجتماعی راهی برای کمک به تحول فرهنگی و نه تنها سیاسی جامعه دارد، همراهیاش کنیم. ولی به نظر من حتی در این شرایط هم درست نیست یک استاد دانشگاه که امکان خدمت به فرهنگ ایران را دارد، کار خود را زمین بگذارد و به کاری بپردازد که هیچ معلوم نیست به نتیجه خواهد رسید.» (صفحه ۲۲۱)
آنچه از خاطرهها و دیدگاههای یارشاطر برمیآید، تعهد او در وهله نخست به کار علمی و فرهنگیست که در دوراهیها راهنمایش میشود. با همین حس تعهد در صدد جلب موافقت هویدا، نخستوزیر وقت، برای پشتیبانی مالی دولت از پروژه دانشنامه ایرانیکا برمیآید و باز با همین حس تعهد، زمانی که حکومت انقلابی و تازهتاسیس ایران، بودجه ایرانیکا را قطع میکند، اجازه نمیدهد کار دانشنامه متوقف شود و علاوه بر یافتن حامیان مالی دیگر، همه ثروت خود را هم در این راه میگذارد، کلکسیونهای شخصی اشیاء تاریخی، کتابهای قدیمی، نقاشی و مجسمه هایی که طی چند دهه به ارزششان بسیار افزوده شده، مثل مجسمهای از رودن که چند سال قبل در حراج کریستی به قیمت شش میلیون دلار فروش رفت و «از سال ۲۰۰۹ تاکنون حقوق همه ویراستاران و کارمندان دفتر دانشنامه ایرانیکا از فروش آن پرداخت میشود». (صفحه ۱۷۹)
برخی آدمها تا همیشه در حال خلق کردن هستند و آنچه را که تاکنون ساختهاند کافی نمیدانند. احسان یارشاطر قطعا یکی از آنهاست، مردی که در دهمین دهه زندگی هنوز سعی میکند ابزارهای بیشتری را برای ساختن به دست بیاورد چنان که در این گفتوگو فاش میشود در نود و چند سالگی تلاش کرده زبان روسی را با خودآموز یاد بگیرد.
خب آقای یارشاطر، زندگی و آدمی را بعد این سالها چطور میبینید؟ راضی بودید اصلا؟
«به نظر من انسان آمیختهای از تمایلها و کششهای متخالف است. بعضیها این را میپذیرند و با خود کنار میآیند و به اعتدال و آرامش میرسند؛ و بعضیها تمام عمرشان به جدال با این تضادها میگذرد…من کم و بیش با خودم کنار آمدهام. از زندگیام راضیام. ادعایی ندارم و، بیتعارف، معتقدم زندگی یا بخت بارها، مهمتر از همه برای تحقق بخشیدن به بزرگترین آرزوی من، ویراستاری دانشنامه ایرانیکا، راههایی جلوی پای من گذاشته که من قدرشان را میدانم و ممنونشان هستم.» (صفحات ۲۱۴ و ۲۱۷ کتاب)