الوند بهاری
مجله نگاه نو
شمارهی ۱۰۸ (زمستان ۱۳۹۴)
ـ شما به وزن شعر علاقهمندید؟
ـ خیلی زیاد!
همین پرسش کوتاه و پاسخ کوتاهتر بود که به دوستی هشت ـ نُه ساله انجامید. بعد از سخنرانیاش، چیزی درباره «قاعده قلب» در عروض سنتی پرسیده بودم و از علاقهام به وزن شعر میپرسید، با برقی در چشمانش. کلام را بانویی روزنامهنگار قطع کرد که نرسیده و نهچندان مؤدبانه پرسید: «آقای نجفی، چرا مصاحبه نمیکنید؟» عروض جدید و قدیم را دو ساعت «تحمل» کرده بود تا بعدش همین را بگوید و لبخند پیروزمندانهاش تردیدی در این باقی نمیگذاشت که خودش را هیچ کم از اوریانا فالاچی نمیداند؛ پیرمرد، با آرامش همیشگی، پرسید: «مگر اصل بر مصاحبه کردن است؟ چرا فرض را بر مصاحبه کردن میگذارید و برای مصاحبه نکردن دلیل میخواهید؟»
در ساختمان قدیم فرهنگستان به دیدنش رفتم. گفت برایش عجیب است دیدن جوانی که تحقیق در عروض را دوست بدارد، آن هم در دوره شعرهای بیوزن. گفتم: اوضاع آنقدرها هم بد نیست؛ هستند. آن برق را دوباره در آن چشمها دیدم و چه بسیار بعد از آن، با شکار واژهای، یافتن تعبیری، شنیدن جملهای، کشف قاعدهای…
بزرگترین خوشبختیام را همین یافتهام که زمین و زمان دست به دست دادند و نادرهکارانی را بر سر راهم نهادند که جز معدودی از همسالانم بخت همنشینی با آنان را نیافتهاند. «استاد» کم نداشتهام و کلمه «عالِم» بسیاری از آنان را بهیادم میآورد، اما تجسم «علم» را، بیش و پیش از همه، در وجود ابوالحسن نجفی دیدهام. آن پایبندی به روش علمی، آنمایه احتیاط پژوهشگرانه و پرهیز از صادر کردن حکم جزمی در تمام لحظههای زندگی، آن دقت وسواسگونه در انتخاب واژهها، آن تنوع و بسامد «نمیدانم» و «مطمئن نیستم» و «تا جایی که میدانم» و «باید ببینم» و «تخصص کافی ندارم» و انواع قیود تردید و احتمال، گو در واپسین روزها و بدترین احوال، روی تخت بیمارستان… نظیرش که هیچ، شمّهای از آنهمه را در رفتار و گفتار هیچ دانشمندی، حتی فیزیکدانان و ریاضیدانانی که میشناسم، ندیدهام.
کمتر کسی را دیدهام که به اندازه او از آموختن و آموزاندن (یا به تعبیر دوستش، منوچهر بدیعی، «آموختن و آموختن») لذت ببرد؛ حتی اگر داستان یا خاطرهای میگفتی که حدس میزد چیزی بر دانستههایش بیفزاید، دست از دنیا و مافیها میکشید و با اشتیاقی وصفناپذیر، همچون کودکی در انتظار سرانجام هیجانانگیزترین قصه جهان، سراپا گوش میشد و چشم.
معلمی کمنظیر بود. درس دهها بار گفته را باز پیش از هر جلسه میخواند و در پی آن بود که هر کلاسش، علاوهبر دانشجویان، برای خودش هم حاصلی داشته باشد، که داشت و بسیاری از کشفهای کوچک و بزرگش در مسائل وزن شعر فارسی حاصل همان کلاسها و آزمودن شیوههای گوناگون تدریس بود. مهمترین مقالهاش، «اختیارات شاعری» (جنگ اصفهان، تابستان ۱۳۵۲، صص. ۱۴۷ ـ ۱۸۹)، که نقطه عطفی است در تاریخ مطالعات وزن شعر فارسی، حاصل تدریس «شعر از دیدگاه زبانشناسی»، به دعوت زندهیاد هرمز میلانیان در گروه زبانشناسی دانشگاه تهران، بود. از خودش شنیدم، و ندیدهام جایی نوشته باشد، که قاعده «اشباع» (افزایش کمّیت مصوّتهای کوتاه به بلند در عروض) برای او و بسیاری از همسالانش، که گوشی آشنا با شعر قدیم داشتهاند، تقریباً بدیهی بوده است، اینکه چه وقت و در چه اشعاری باید مصوّت کوتاه را بلند خواند. اما پس از کلاس و پیش از امتحان، دانشجویی برآشفته در دفتر فرانکلین بهسراغش میآید که شما گفتهاید «گاهی» مصوت کوتاه را بلند باید خواند و «گاهی» هم مصوت بلند را کوتاه. این چه علم «هردمبیلی» است که بیقاعده و فرمول، گاهی این است و گاهی آن؟ میگفت میدانستم قاعدهای حتماً در کار است و «هردمبیل» نیست. نشست و بسیار تقطیع کرد تا به قواعدی رسید که برخی از آنها را خانلری پیش از او یافته بود، گو نه با دقتِ او، و برخی دیگر ظاهراً یافتههای خودش بود. آن مقاله البته بیعیب نبود و پس از ۴۲ سال، در کتابی که چند روزی پیش از رفتنش منتشر شد، با تصحیحاتی بهچاپ رسید. و کدام مقاله یا کتابش بود که بعد از انتشار، با آنهمه دقت وسواسگونه که در آمادهسازی دستنویسها و نمونههای چاپی بهکار بسته بود، آن را تمامشده بداند و بازش نخواند. چیزهایی در حاشیهاش ننویسد و خطاهایی را اصلاح نکند. چیزی از آن نکاهد یا بر آن نیفزاید!
برخلاف بسیاری از دانشگاهیان این زمانه، چنین نبود که نیّت کند مقاله یا کتابی بنویسد و سپس به جستوجوی موضوعی برای نوشتن برآید. میخواند تا بیاموزد و چون دانستههایش بیشتر میشد و ممارستش طولانیتر، خود را در مواجهه با پرسشهایی تازه میدید. روزها و شبهای بسیار، میخواند و مینوشت؛ نمونههای فراوان را بهدقت میکاوید و چون به نتیجه میرسید، تازه «فرضیه»ای بود که میبایست، به مرور زمان و پس از مشورت با یاران و متخصصان، ماهها و بل سالها بگذرد تا اگر کسی از عهده باطل کردنش برنیامد، دست به قلم ببرد و بنویسد. آنگاه چه نوشتنی؟ بیعجله و بدون ملاحظه زمان انتشارِ مجلهای یا برگزاری همایشی؛ کارش وقتی تمام میشد که تمام شده باشد، همین و بس. چه بسیار نمونههای تایپشده که غلطگیری میکرد و مگر میشد کار خودش را بخواند و مطلقاً بیعیب ببیند؟ خط میزد و از نو مینوشت. راضی اگر نمیشد، مقاله را در کشوی میزش میگذاشت تا مدتی بعد که با فراغ خاطر بهسراغش برود. به مثال نقضی اگر برمیخورد، نومید و غمگین نمیشد؛ جانی تازه میگرفت تا بیشتر بکاود و عاقبت که تهوتوی نکتهای کوچک و جزئی و پنهان از دیدگان اهلفن را درمیآورد، چه لذت رشکبرانگیزی داشت!
هر مقالهاش را پیش از چاپ چند نفری میخواندند و همه میدانستند که هرچه بیشتر وارد جزئیات بشوند و از هیچ نکتهای درنگذرند، خوشحالترش کردهاند، چنانکه خودش بهترین خواننده نوشتههای دوستان و شاگردانش بود. با آنهمه کار ناتمام، وقتی میخواستی نگاهی به نوشته یا ترجمهات بیندازد، بیکارترین آدم جهان میشد؛ میخواند؛ اصلاح میکرد؛ حتی زحمت کارهایی را که وظیفهات میبود و نکرده بودی بر خودش هموار میکرد. عاقبت، صدای زنگ تلفن را میشنیدی و شمارهاش را میدیدی؛ نکتهها را، صفحه به صفحه، میگفت، چنانکه گویی بدیهیترین چیزها را یادآوری میکند. دوستانش خاطرهها دارند از کتابهایی که میخواستهاند، پیش از انتشار، «نگاه» کند ولی هفتهها و ماهها بعدش نسخهای با ویرایش اساسی، و البته با بیشترین پایبندی ممکن به سبک نوشتن خودشان، تحویل میگرفتند و هیچیک هم اجازه نمییافتند از او، چنانکه شایسته بود، نام ببرند و قدردانی کنند. کاش همت کنند و حالا که نیست، برای ثبت در تاریخ، بنویسند تا بدانیم نجفی، غیر از آثار حضور و تأثیرات نامکتوبش بر دیگران، بر گردن کدام کتابها حق عظیم دارد.
*آنچه خواندید ۱۰۰۰ کلمه اول مقاله الوند بهاری است. متن کامل مقاله را می توانید به صورت پی.دی.اف در اینجا بخوانید: به یاد ابوالحسن نجفی.