ای یارجانی، یار جانی
فاطمه زارعی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
کتاب فاطمه زارعی حاصل عصیان دختری نوجوان است که با پسری ماهیگیر سر و سر دارد. معاشقه آنها در جنگل شهر با چشم نفری سوم به صحنه تعقیب و گریز تبدیل می شود و نهایتا با قتل چشم چران که ظاهرا قصد تجاوز هم دارد به پایان می رسد. تمام کتاب از زبان دختر روایت می شود. دختری که زندگی خصوصی اش در چنبره سنت های خانوادگی قرار گرفته و در تقابل با مادرش خود را نشان می دهد. این رمان کوچک ۱۰۰ صفحه ای زبان و بیان خاص خود را دارد ضمن آنکه هموار و ساده روایت می شود. اما در زیرمتن داستان زنجیره ای از استعاره ها خلق می شود که نهایتا پایان داستان را رقم می زند. مساله اساسی شاید روایت بی تجربگی قهرمان داستان است که گاه به زبان دختربچه ها حرف می زند و کمتر از سن اش نشان می دهد اما همزمان از نظر جسمی آنقدر بالغ هست که بتواند لذت معاشقه را دریابد و توصیف کند. برشی از این رمان را برای مخاطبان راهک انتخاب کرده ایم:
جلوی خبر بد را نمیشود گرفت. خودش راهش را پیدا میکند. از دم روزنامه فروشی رد میشدم و چشمم به آن کلمه لعنتی «قصاص» خورد که درشت وسط صفحه نوشته شده بود. دم روزنامه فروشی میخکوب شدم.
-خانم یا روزنامه را بخر با بگذار سر جایش. نمیخری اقلا سد معبر نکن.
-می خرم.
-خوب اگر میخری دیگر چرا داری همهاش را همینجا میخوانی؟
نوشته بود دیروز یکی را برای قصاص بردهاند توی میدان اصلی شهر. مردم هم جمع شدهاند برای تماشا. ولی در آخرین لحظه، وقتی که هنگامهای به پا شده بوده، وقتی قاتل که الان قرار است بشود مقتول داشته به جلادش التماس میکرده، وقتی که مادرش به دست و پای مادر مقتول قبلی افتاده، درست وقتی که مقتول ول شده و از طباب آویزان شده، پیرمردی سعی کرده خودش را به آن بالا برساند که به دلیل پیری و جمعیت زیاد نتوانسته به راحتی این کار را بکند و بگوید که پدر مقتول قبلی است و میخواهد مقتول فعلی را ببخشد. جمعیت شروع کرده به هلهله و سر و صدا. معلوم نبوده مردم چه چیز را تکرار میکردند. آیا قصاص را تشویق میکردهاند؟ آیا از پدر بخشش میخواستهاند؟ یا فقط دچار هیجان دیدن چیزی شدهاند که تا به حال ندیده بودند. به هر حال این همهمه باعث شده که پیر مرد دیر به جلاد بفهماند که قصد دارد مقتول را ببخشد. بعد سعی کرده بودند مقتول را بیاورند پایین که طرف که وزنش هم زیاد بوده هی تکان خورده و کار را برای جلاد سخت کرده.
پیر مرد سعی کرده بوده به جلاد کمک کند که قدش نمیرسیده. به جز این که پیر بوده قد بسیار کوتاهی هم داشته. یکی دو نفر دیگر که آن بالا بودند مرد آویزان را از تاب خوردن نگه میدارند و با کمک جلاد یارو را میگیرند بالا. تازه آن موقع کسی که مسئول طناب بوده توانسته بوده طناب را شل کند. عکسی که توی روزنامه بود به نظرم درست مال همین لحظه بود که سه نفر از زیر، پای یک آدم درشت و آویزان را گرفتهاند و دو تا زن که احتمالا باید مادر دو مقتول باشند سر به طرف مرد آویزان دارند و زاری میکنند. ولی ظاهرا باز کردن گرهی که دور گردن یارو سفت شده بوده کمی طول میکشد. مرد بدبخت بخشیده شده دچار خفگی میشود و میمیرد.
در آخر حدسیاتی هم در مورد این واقعه نوشته شده بود. از جمله این که: مقتول قبل از این که جلاد موفق به پایین آوردنش بشود قطع نخاع شده بوده و به همین دلیل دیگر دست و پا نمیزده و از حرکت ایستاده بوده. وگرنه با وزن زیادش مشکل میشد کنترلش کرد و آوردش پایین. یکی از پیر زنها به پیرمرد گفته: «من که گفتم اگر میخواهی ببخشی زودتر ببخش.» گفتی: «نه. باید جلوی چشم همه بمیرد و دوباره جلوی چشم همه زنده بشود.» دیدی اینقدر دیر شد که جلوی چشم همه مرد و زنده نشد؟ همانطور که پسر ما زنده نشد. حالا من چطور شبها بخوابم در حالی که خودم یکی را به حال خودم دچار کردهام؟
حتی توی فیلمها هم اینطور نمیشود. هیچ کس فکرش را نمیکرد ماجرا اینقدر هیجان انگیز بشود.
روزنامه را صفحه به صفحه خواندم. تقریبا یک صفحه در میان یک جوری درباره این اتفاق چیزی نوشته بود و همگی هم عکسی به همراه داشت. مثلاً این که: دیگر کسی جرات نمیکند قتل کند. با عکسی که صورت پر از التماس مقتول را کنار جلاد که با نقاب سیاه صورتش را پوشانده بود نشان میداد. دیگر این که: شاید پدر یارو او را بخشیده بود ولی حتما خدا نبخشیده بود که طرف زنده نماند. با عکسی از پدر مقتول اول با چهرهای شکست خورده. این که: فروش پشمک و دوغ کنار این اتفاق چقدر زیاد بوده چون قصاص با تاخیر یک ساعت و نیمه انجام شده و مردم مجبور به انتظار شده بودند. با عکس چند بچه که داشتند لبو میخوردند. و جایی هم اشاره شده بود که قاتل دیگری توی همین شهر منتظر قصاص است، بدون هیچ عکسی.
نمی دانم دلم میخواست این خبر عکس داشته باشد یا نه. اگر عکس داشت مطمئن میشدم. البته همین الان هم مطمئن هستم. اگر عکس داشت اقلا میدیدمش. دلم برایش تنگ شده. ولی هر چقدر هم دلم تنگ شده باشد دوست نداشتم این خبر عکس دار بود. آبرویش برود که چه، فقط این که من دلم تنگ شده؟ حتما مادر او هم رفته سراغ مادر شش انگشتی. کاش میشد من هم بروم. بروم و برای مادرش تعریف کنم که بابا جان خودش به من حمله کرد. آنوقت خواهد گفت دختره جنده تو آنجا چه میکردی که پسر من کون بیصاحب تو را ببیند و خودش را به کشتن بدهد. نه، رفتن من به درد کسی نمیخورد و ممکن است به ضرر غولم هم باشد. مردم میگویند هم آدم کشته هم کار بد کرده. آنوقت شاید جمعیتی که برای کشتن او جمع میشوند دوغ و پشمک بیشتری بخورند یا بسته به فصل شاید آن روز باقالی پخته بیاورند به جای بستنی.
توی همین روزنامه نوشته که حدس میزنند درگیری قاتل و مقتولی که قاتلش توی زندان منتظر قصاص است بر سر مواد مخدر باشد چون سرنخهایی هم از روابط شش انگشتی با گروههای خلافکار بدست آمده. رفتن من پیش خانواده شش انگشتی فقط کار خرابی به بار میآورد و تازه خودم هم گرفتار میشوم. شاید اگر فکر کنند ماجرا به مواد مخدر ربط دارد دادن حکم بیشتر طول بکشد و توی این فاصله هم پدر و مادرها همدیگر را قانع کنند که کار به آنجا نکشد.
کارم درآمد. هر روز دم روزنامه فروشی روزنامهها را زیر رو میکنم. مادرم نباید ببیند روزنامه میخرم. ولی نمیشود که نبیند. هم بزرگ است هم خواندنش طول میکشد و هم لامصب صدا میدهد. سعی کردم وقتی آنها خوابند بخوانم ولی بالاخره فهمید.
-روزنامه میخوانی برای چه؟
-معلم انشا گفته روزنامه بخوانید و یک موضوع از توی آن انتخاب کنید و انشا بنویسید.
-چه مسخره. هر روز از خودشان چیز جدیدی در میآورند.
خودم از این دروغ خیلی خوشم آمد چون مادرم بیچون و چرا قبولش کرده بود. دارم بزرگ میشوم و بالاخره راه و چاه مادرم را یاد میگیرم. ولی خوب دروغ به این خوبی باعث شد نتوانم بیشتر از هفتهای یک روزنامه بخرم. به نظرم کافی بود. روزهای دیگر همان دم دکه خیلی سطحی روزنامهها را نگاه میکردم. یاد گرفته بودم تیترهای مهم را کجاها مینویسند. البته درست است که موضوعی که دنبالش میگردم برای من مهمترین چیزی است که ممکن است توی روزنامه باشد ولی نمیدانم این موضوع برای روزنامه نویسهایی که این صفحهها را پر میکنند چقدر اهمیت دارد. بنابر این دقیقاً نمیدانم باید کدام صفحه را بگردم. ولی خوب یک چیزهایی دستم آمده و ظرف چند دقیقه همه روزنامه را زیر و رو میکنم و چون چیزی راجع به غولم پیدا نمیکنم روزنامه را میگذارم سر جایش و میروم.
روزنامه خواندن هم کار شیرینی است. خواندن چیزهای پراکنده حواس آدم را با خودش میبرد. و در آخر هم از پیدا نکردن اسمی از آقا غوله خیالم راحت میشود. گاهی یادم میرود که من دنبال پیدا نکردن چیزی هستم و از پیدا نکردناش کلافه میشوم. وقتی به خودم میآیم خجالت میکشم که اینقدر با ولع دنبال چیزی هستم که بهتر است توی این صفحات نباشد.
بگو دنبال چه خبری میگردی خودم بهت میگویم. من این روزنامه را قبل از تو زیر و رو میکنم. تو که پولش را هم دادهای دیگر چرا اینجا آن را میخوانی؟ اصلا دنبال چه هر روز میآیی دم دکه من؟ خجالت نکش. حرف دلت را بگو تا خودم کارت را راه بیاندازم.
روزنامه فروش با یک لبخند کجکی سرش را از دکه آورده بود بیرون که این مزخرفات را بهم بگوید. هفتهای یک روز روزنامه میخرم ولی تا بحال توجهم به این پسره زشت جلب نشده بود. چقدر هم پر روست که فکر میکند من به خاطر او میآیم دم دکهاش.
من که هفتهای یک بار بیشتر روزنامه نمیخرم. به آن پیرمردهایی که هر روز از تو روزنامه میخرند هم شک میکنی؟ اگر اینطور است بدان که خودت کونت میخارد.
روزنامه را گذاشتم توی کیفم و سریع از دکه دور شدم. کار بدی کردم جلوی دهنم را نگرفتم. دیگر نمیتوانم دم دکهاش بایستم تا همان هفتهای یک روزنامه را بخرم. باید بروم یک دکه دیگر. دوتا چهار راه بالاتر یکی دیگر هست. باز دیر میرسم خانه. فکر نکنم دیگر مادرم به چیزی شک کند. یک غول توی شهر بود که آنهم زندان است. انگار فهمیده که چشمم هیچ پسر دیگری را هم نمیبیند. مثلاً امکان ندارد به این روزنامه فروش شک کند. اگر هر روز روزنامه بخرم، اگر خودم بروم بگویم «من با این روزنامه فروش رفتهام سربازار جگر خوردهام» هم باور نمیکند. از بس که پسره بیریخت است. بهتر است امروز که روزنامه دارم دیر نروم خانه.
ببینم این داستان روزنامه بازی تا کی ادامه دارد؟ نکند کاسهای زیر نیم کاسه باشد. نکند با این روزنامه فروشه سر و سری پیدا کرده باشی؟
سریع رفتم توی اتاقم و به خودم لعنت فرستادم که فکر کرده بودم میتوانم سر از این جادوگر در آورم. هرگز تا ابد هم نمیتوانم او را پیش بینی کنم او هم تا ابد همینطور هی میتواند بو بکشد و همه چیز را بفهمد. خدایا مرا از دست مادرم در امان نگه دار.
ناهار نخوردم. نمیخواستم با مادرم روبرو بشوم. چه فکری راجع به من کرده که اسم آن پسره زشت جوش جوشی روزنامه فروش را آورده؟ توی اتاقم ماندم و حتی روپوش مدرسه را هم از تنم در نیاوردم و خودم را لای ورقهای گندهی روزنامه گم کردم. همه آت و آشغالهایش را تا ته خواندم حتی آگهیهای تسلیت را و با خودم فکر کردم اگر مادرم بمیرد چه کسانی ممکن است توی این صفحه تسلیت بفرستند و هیچ کس به فکرم نرسید. امروز اینقدر از دست مادرم حرص خوردم که کلا یادم رفت توی روزنامه دنبال چی میگشتم. فقط همهاش را تا ته خواندم.
توی صفحه آخر یادم آمد دنبال چه میگشتم و این که نباید پیدایش میکردم که کردم. کاش این روزنامه لعنتی صفحه آخر نداشت که تویش نوشته باشد «شش روز دیگر آن اتفاقی که نباید بیافتد میافتد.» این بار خبر عکس داشت. عکس لاغر و رنجور غول من با یک لباس مسخره. به نظر دادگاه میآمد. توی عکس پر از آدم بود و توی آن شلوغی تنها یک نفر بود که آن لباس مسخره تنش بود. آدمها کوچک بودند و عکس روزنامه هم که کیفیت چندانی ندارد اما من به خوبی میدیدم که ترسیده. با این که هرگز ندیده بودم از چیزی بترسد، حتی آن روز که توی جنگل فرار میکردیم، حتی وقتی بالای درخت متوجه شد که هر آن ممکن است یوزپلنگ سر برسد، حتی وقتی بدون این که بخواهد – مطمئن هستم که نمیخواست – شش انگشتی را به ضرب چاقو کشته بود و خون همه جنگل را گرفته بود. ترس برایش معنایی نداشت. ولی الان میتوانستم صدای قلبش را حتی از توی عکس بشنوم. گفته بودم که همیشه صدای قلبش را به راحتی میشنیدم. ولی اینبار فرق داشت. چرا این عوضیها این عکس را انداختهاند؟ اصلا به آبروی مردم فکر نمیکنند. امیدوارم خودش این عکس را ندیده باشد. حتما ناراحت میشود. مگر خون آن یکی که قبلا عکسش را توی روزنامه انداخته بودند از آقا غوله رنگینتر بود که عکس به آن خوبی توی صفحه اول ازش چاپ شده بود؟ البته شاید عکس بزرگه را برای آن روز وحشتناک گذاشتهاند.
از نزدیکتر نگاهش کردم. روزنامه تقریبا چسبیده بود به صورتم و احساس کردم اشک هم توی چشمش جمع شده. همه چیز تار بود و من فقط اشک را میدیدم. روزنامه خیس شده بود. چقدر بیرحمانه اشک یک غول را درآوردهاند. نگفتم؟ نگفتم میتوانم صدای قلبش را بشنوم؟ از توی دهنش صدای ساعت میآید و انگار یواش در گوشم میگوید «نگران نباش. هر طور شده قبل از این که اتفاقی بیافتد میآیم. به هر قیمتی که باشد میآیم و دستت را میگیرم و با هم فرار میکنیم. میرویم جایی که دست کسی به ما نرسد. به شرط این که قول بدهی مرا نخوری.»
این را از من نخواه. چارهای جز خوردن تو ندارم.