نشر روزآمد؛ دو رمان و یک مجموعه داستان

روزنامه شرق

انگار به افق آتش زده بودند
«خاک‌سپاری در گهواره» عنوان رمانی تازه از حسن اصغری، نویسنده نام‌آشنای معاصر است که اخیرا از طرف نشر روزآمد منتشر شده است. «خسته‌ها»، «میراث‌خانزاده»، «برکه‌مانداب»، «عاشقی در مقبره» و «گرگ و میش» از جمله آثاری است که تاکنون از حسن اصغری منتشر شده است.

«خاک سپاری در گهواره» رمانی است در هشت فصل و ۱۲۳صفحه. در آغاز رمان، راوی می‌گوید شخصی به نام دکتر نیکویی در سال۱۳۵۴ روی مبل، مقابل او نشسته بوده تا «وقایع گذشته‌اش را بازگو کند.» به گفته راوی، دکتر نیکویی اصرار دارد که راوی این وقایع را بنویسد. «گذشته‌ای پر از دلهره و تلخ که زهرش اکنون او را از پا انداخته بود.» آن‌گاه سخن از قصد دکتر نیکویی است برای مکاشفه با آب دریا. داستان کم‌کم به عرصه وهم و کابوس وارد می‌شود و از خلال این روایت وهم‌گونه کم‌کم آشکار می‌شود این دکتر نیکویی که راوی از او سخن می‌گوید، کیست و داستان از چه قرار است. آنچه در پی می‌آید سطرهایی است از این رمان:

«من البته داستان‌پرداز نیستم. جزیی‌پردازی من نمی‌تواند تصویری باشد. فقط یک تصویر توی ذهنم مانده که با آتش‌سوزی خانه یکی شده. دو واقعه در یک تصویر ادغام شده‌اند. آمیزش این دو واقعه در یک تصویر سینمایی، همیشه روی شیشه عینکم هست. همیشه دارم به آن نگاه می‌کنم. نقش اول، رنگ آتشین افق غروب بود. افق آتشین غروب از پنجره کتابخانه پیدا بود. انگار به افق آتش زده بودند. آن افق صدها نقش خیال‌انگیز در ذهنم ساخته بود. نقش‌های خیال‌انگیزی که همیشه حیات تپنده را در دلم زنده می‌کند. تعبیر من از نقش‌ها به شکل زندگی‌بخش در آمده. نقش‌ها با آرمان دور و درازم آمیخته شده. نقش‌ها به من امکان داده‌اند تا زندگی را تپنده و همیشه زنده ببینم. همین نقش‌ها کمک کرده‌اند تا توانستم رساله «جامعه و انسان بی‌عصا» را بنویسم. آن غروب، به قدری در نقش‌های خیال‌انگیز افق آتشین غرق شده بودم که عربده جماعت را نشنیدم…»

برق سرنیزه تفنگ‌ها
«ول کنید اسب مرا»، عنوان رمانی دیگر از حسن اصغری است که اخیرا از طرف نشر روزآمد تجدید چاپ شده است. این رمان، رمانی تاریخی است که به وقایع نهضت جنگل می‌پردازد. آنچه می‌خوانید سطرهایی است از این رمان:

«صدای شکستن برف را شنیدم. به طرف کوچه گردن کشیدم. دو نظمیه‌چی تفنگ‌بدوش در کوچه راه می‌رفتند. پهنه پارو را بالا بردم و کوبیدم روی برف بام. با چند ضربه، سینه برف را شکافتم. دل و روده‌اش را پارو و پارو به کوچه ریختم. چند تکه برف، پیش پای نظمیه‌چی‌ها افتاد و ذراتش به سروصورتشان پاشید. آنها لوله‌های تفنگ‌شان را به طرف بام نشانه گرفته بودند. تا ظهر، تمام برف بام را پارو کردم. کشیک‌چی‌های نظمیه، همان‌طور توی کوچه‌ها پا می‌کوبیدند. کمی شک کرده بودم که چرا این همه کشیک‌چی دور خانه‌ام پلاس شده‌اند. از بام پایین آمدم. برف‌ها توی حیاط کپه شده بودند. با کف دست، عرق پیشانی‌ام را گرفتم و پاشیدم روی برف حیاط که صدای شکستن در حیاط بلند شد. صورتم را به طرف درگاه اتاق چرخاندم. ناگهان تفنگچی‌های نظمیه دورم حلقه زدند. سرنیزه تفنگ‌ها در هوا برق می‌زدند. پارو را پرت کردم طرف تفنگچی‌ها که آنها هجوم آوردند. مرا کشان‌کشان بردند توی اتاق. فروغ غش کرده جلو اجاق افتاده بود. بچه‌ها دورش نشسته بودند و جیغ می‌زدند. خیلی تند، دگمه پالتوی پوستین‌ام را گشودم. تپانچه را از لای کمرم بیرون آوردم.  سرتیپ متین‌الملک توی درگاه اتاق ایستاده بود. ماشه تپانچه را به طرف سرتیپ چکاندم. تپانچه شلیک نکرد. چندبار ماشه را چکاندم. چند نظمیه‌چی مرا از پشت بغل کردند و صورتم را به دیوار کوبیدند. خون از دماغ و دهانم فوران زد. دستم را از دست نظمیه‌چی‌ها رها کردم و تپانچه را پرت کردم پیش پای سرتیپ…»

یک فیلم کابویی سیاه‌وسفید
«آلوده‌تر از باران» عنوان مجموعه‌داستانی است از مسعود یحیوی که نشر روزآمد آن را منتشر کرده است. از مسعود یحیوی پیش از این کتاب‌هایی چون «خونین‌سینه»، «غریبه در کندو»، «سفر یادها» و «خانه بر باد» منتشر شده است.

مجموعه‌داستان آلوده‌تر از باران شامل ۱۶ داستان است. عنوان‌های داستان‌های این مجموعه عبارتند از: «آلوده‌تر از باران»، «شبح در تونل مترو»، «داس و دست»، «گنج با سس اضافه»، «مار در خورجین»، «یک تجربه دیگر»، «کاج کوژ»، «کارت‌های فال تاروت»، «وقتی باد سرد بوزد»، «آخرین بازی سیاه»، «شکار شکارچی»، «در یک‌قدمی ریل»، «دست‌ها و گلابدان»، «پسر گرگ»، «اینجا نسیم می‌میرد» و «دختر و حکیم کاراما». آنچه در پی می‌آید سطرهایی است از داستان «یک تجربه دیگر» از این مجموعه:

«سالن انتظار سینما «البرز» چندان بزرگ نبود، ولی نورهای سبز و قرمز که از لابه‌لای شکاف‌های گچ‌کاری سقف و دیوار بیرون می‌زد، فضای دلنشینی شبیه کاباره‌های فیلم‌های اروپایی را تداعی می‌کرد… در انتهای سالن هم بوفه‌ای خوش‌نما ساخته بودند، که زیر پیشخوان شیشه‌ای آن پر از انواع شکلات و تخمه و بیسکویت و روی آن یک سینی پر از ساندویچ و پیراشکی بود… آقای دری یک ساندویچ کالباس و یک شیشه «کانادا درای» خرید و وارد سالن تاریک سینما شد. مثل همیشه در ردیف سوم جلو نشست. ساندویچ و نوشابه را گذاشت روی پایش و کاغذپیچ ساندویچ را که باز کرد بوی نان ترش ساندویچی و کالباس پرسیر و خیارشور فلفل‌دار تبریز و گوجه سرخ معطر در مشامش پیچید و حالش جا آمد. با اشتها گاز زد و مشغول جویدن آرام آن شد و همراه با خوردن، به پرده بزرگ چشم دوخت که فیلم سیاه‌وسفید کابویی روی آن مدتی بود، شروع شده بود…»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته