آغاز اسلامی کردن دانشگاه‌ها یا همان انقلاب فرهنگی

نصرالله پورجوادی

در اوائل تابستان سال ۱۳۵۹ وقتی دانشگاهها را بسته بودند و چند نفری را به اسم اعضاء ستاد انقلاب فرهنگی مأمور کرده بودند که یه کاری بکنند که خودشان هم نمی دانستند چیست، و از آنها خواسته بودند یا نخواسته بودند که به نحوی دانشگاهها را اسلامی کنند و بعد باز کنند یا اول باز کنند و بعد اسلامی کنند، در همان ایام، یا قدری بعد، از من هم دعوت کردند تا بیایم و یک کاری بکنم که دانشگاهها وقتی باز شد دانشجویان کتاب داشته باشند نه جزوه. (پاورقی: قبل از انقلاب بسیاری از درسها فقط از روی جزوه تدریس می شد.)

من وقتی قبول کردم که یه کاری که خودم هم نمی دانستم چیست انجام دهم، روزها می رفتم پشت میزی که به من داده بودند می نشستم و با استادهای مختلفی که از بیکاری راه افتاده و آمده بودند به ساختمانی که روزی وزارت علوم بود گپ می زدم. استادان به من می گفتند که: «تو باید چه کار کنی و چه کار نکنی.» نه، فقط می گفتندکه: «باید چه کار بکنی.» می گفتند: «ما می خواهیم کتاب ترجمه کنیم» یا «تالیف کنیم.» یا می گفتند: «ما کتاب ترجمه کرده ایم.» یا: «تالیف کرده ایم و حالا می خواهیم چاپ کنیم.» یا می گفتند: «چاپ هم کرده ایم.» بعضی ها هم می گفتند که «یک کاری بده دست این استادهای بیکار شده تا پول مفت نگیرند!» یا «از دانشگاه بیرونشان نکنند.» یا « پاک سازیشان نکنند.» بعضی ها هم می گفتند: «آقا ما به خیرو شر کسی کار نداریم. انقلاب هم نمی فهمیم چیه. ما کارمان را کرده ایم. ما را بازنشسته کنند بریم تو خونه بنشینیم و نون و ماسمون رو بخوریم و کتابمونو بخونیم.» بعضی ها هم می گفتند: «این مملکت دیگه جای ما نیست. بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.» خلاصه حرفها همه در بارۀ کتاب بود و بیکاری استادان و حقوق های پرداخت نشده، و رفتن و ماندن و این حرفها.

و اما جنگ، جنگ، جنگ. جنگ هنوز شروع نشده بود. کسی هم هنوز به اطاق من نمی آمد تا بغض کند و اشک بریزد که «خرمشهر را گرفتند»، « آبادان را گرفتند». اینها مال چند ماه بعد بود. در همان هفتۀ اول متوجه شدم که درآن ساختمان عریض و طویلی که قبلا وزارت علوم بود، در خیابان ویلا، که از یکی دو سال قبل شده بود نجات اللهی. (پاورقی: راستی روزی که مرحوم نجات اللهی را با تیر زدند و کشتند من گویا در همین ساختمان بودم . نفهمیدم چه شد که من تیر نخوردم. از من مپرسید که تو آنجا چه کار می کردی؟ چون خودم هم نمی دانم. مگر بقیه می دانند؟ یا می دانستند؟ اصلا کی می داند که چی داشت می شد. چرا می شد؟ کی چه کار می کرد؟ ما چه کار می کردیم؟) حالا همین ساختمانی که من در آن تیر نخورده بودم شده بود محل استقرار ستاد انقلاب فرهنگی، و در همین ساختمان که پِشک انداخته بودند و یکی از اطاقهای خالی را میز گذاشته بودند و داده بودند به من، یک آقای دیگری هم بود، در یکی دیگر از اطاقهای خالی،در طبقۀ پائین تر، یا بالاتر، که مثل من صبحها می آمد و می نشست پشت میز خودش، در اطاقی خالی، و با استادانی که به دیدنش می آمدند تا در بارۀ اسلامی کردن دانشگاه، یا انقلابی- اسلامی کردن علوم دانشگاهی، یا اسلامی کردن برنامه های درسی، خلاصه همه چیز اسلامی، بحث کنند و برنامه بریزند.

به هر حال انقلاب شده بود و دانشگاهها را هم بسته بودند تا اسلامی کنند و جائی هم که باید اسلامی می شد همین ساختمانی بود که من در آن تیر نخورده بودم و حالا شده بود محل استقرار ستاد انقلاب فرهنگی (پاورقی: ببخشید از این که حرف تو حرف می آید. صحبت تیر خوردن یا نخوردن شد، یادم آمد که یکی از اعضاء همین ستاد انقلاب فرهنگی اسلحه به کمرش می بست و می آمد با استادان جلسه می گذاشت. آخرش هم همان اسلحه کار دستش داد.) (حاشیه: تا یادم نرفته یک خاطره دیگر هم برایتان تعریف کنم. من در سال ۱۹۶۳ در دانشگاهی در تگزاس با استادی درس ادبیات جهان گرفته بودم. پیر مردی بود اهل تگزاس و افتخار می کرد که هیچ وقت در خانه اسلحه نگه نداشته است. می گفت که: حتی در نوجوانی که اکثرا مردم اسلحه درخانه نگه می دارند و می داشتند، من اسلحه نداشتم. این خدا بیامرز را بگذارید کنار عضو محترم ستاد انقلاب فرهنگی که به کمرش شش لول می بست و صبح به صبح به وزارت علوم می آمد تا دانشگاههای خاک بر سر غربزدۀ ما را اسلامی کند.)

باری، چی می گفتم؟ آهان، در همان اطاق خالیی که آن اقای دیگر می نشست و می خواست همه برنامه های درسی را- از طب و نجوم و ریاضیات و فیریک و شیمی گرفته تا رشته های الکترونیک و متالورژی و ماشینهای درون سوز و برون سوز و غیره، همه را اسلامی کند. بالاخره انقلاب شده بود و باید علوم دانشگاهی انقلابی می شد. نمی شد که دانشگاه همان طور مثل قبل طاغوتی و غربی بماند. آن آقای دیگری که مانند من به ساختمان نجات اللهی می آمد و در اطاق پر از خالی می نشست و نقشه می کشید تا برنامه های درسی را اسلامی کند جوانی بود هم سن و سال خودم به نام مهندس سر زعیم. من دو سه بار بیشتر او را ندیدم و نقشی که او در ذهن من ایجاد کرد روی هم رفته نقش مردی بود بی آزار و نجیب و ساده. متأسفانه او در همان سالهای نخستین به سرطان مبتلا شد و از دنیا رفت. البته کاری که مرحوم مهندس سرزعیم می خواست بکند برنامه ریزی برای همه رشته های دانشگاهی نبود، بلکه فقط برنامه های دروس فنی و مهندسی و علوم پایه و ریاضیات و طب و نجوم و شیمی و مهندسی شیمی و غیره بود. در بارۀ رشته های پزشکی یادم نیست چه کار می کردند. پزشکها همیشه مغرور تر از آنند که کراواتشان را باز کنند و بیایند در اطاقهای خالی تا رشته های پزشکی را انقلابی یا اسلامی بکنند. بگذریم از این که آنها به چیزهائی مثل طب النبی و طب الصادق و مداوای بیماریها با خوردن عَرق خار شتر و مالیدن عِرق النساء و دود کردن پشگل ماچلاق اعتقادی ندارند. البته، شاید هم بعضی از پزشکان برای اسلامی کردن دانشگاهها به آن ساختمان می آمدند ولی من خبر نداشتم.

و اما علوم انسانی. و ما ادراکَ (یا ادراکِ) ما العلوم الانسانیه! هیچی. از علوم انسانی، که به آنها علوم چرک-تاب هم می گفتند، در ساختمانی که من در آن تیر نخوردم، خبری نبود که نبود. یا اگر بود من خبر نداشتم. می گفتند که تدوین این برنامه ها زیر نظر یکی از اعضاء ستاد انجام می گیرد. بعد هم شنیدم که کمیتۀ علوم انسانی در جای دیگری ست (پاورقی: راستی آن روزها همه کمیته ای بودند. کمیتۀ اسلامی کردن دروس دانشگاهی ، کمیتۀ علوم انسانی، کمیتۀ تألیف و ترجمه کتابهای دانشگاهی که کمیتۀ این حقیر سراپا تقصیر بود. بعدا که چشممان باز شد اسمش را عوض کردیم و گذاشتم مرکز نشر دانشگاهی. اصلا یکی از مراحل رشد انقلاب همین تبدیل کمیته به سازمانها و نهادهای پدر و مادر دار دولتی بود).

استادان رشته های علوم انسانی در واقع برای تدوین برنامه های علوم انسانی و اسلامی کردن آنها به قم می رفتند. چرا قم؟ پس کجا؟ مگر از ده بیست سال قبل از آن دکتر علی شریعتی و دکتر سید حسین نصر نگفته بودند که روش آموزش حوزه، به قول اصفهانی ها، آنقدر خُب است و خُب است و خُب است که از توش خواجه نصیرها و علامه حلّی ها بیرون می آیند؟ و مگر دکتر نصر از هاروارد و ایوان ایلیچ از سانتا مونیکا نیامده بودند تا به ما بگویند درِ این مدرسه های جدید را باید گل بگیرند، چون علوم حقیقی یا حقیقیه همان علوم قدیمه است و مدرسه هم همان مکتبخانه های قدیم و روش هم همان روشهای سنتی. ترادیشنال اجوکیشن. ترادیشنال مِتُد. ترادیشنال ساینس.

و اما من، چون هیچ وقت به قم نرفتم و در هیچ جلسه ای از جلسات برنامه ریزی علوم انسانی شرکت نکردم، از ماهیت جلساتی که برای تدوین برنامه های علوم انسانی-اسلامی یا اسلامی-انسانی تشکیل می شد خبری ندارم و نمی دانم چه کسانی سعی کردند که علوم انسانی دانشگاهها را مطابق با استانداردهای اسلامی تغییر دهند، یعنی علوم انسانی غربی را از برنامه ها خارج کنند و به جای آنها علوم انسانی اسلامی تدوین کنند، مثلا حقوق را در دانشکدۀ حقوق فقهی کنند، تاریخ را فقط اسلامی تدریس کنند یا اگر تاریخ جاهای دیگر را می خواهند تدریس کنند از دیدگاه اسلامی باشد، و اگر می خواهند جامعه شناسی داشته باشند جامعه اسلامی را تدریس کنند یا جوامع را از دیدگاه اسلامی بررسی کنند. اقتصاد را اسلامی کنند. (راستی، تا یادم نرفته، یه آقایی هم آمده بود که به من می گفت جزوه ای نوشته است که در آن مدیریت اسلامی را به روش علمی شرح داده است و تأکید می کرد که منظورش روش « هیأتی» نیست. یادم نیست با آن جزوه چه کار کردم. خاک بر سرم اگر آن را چاپ کرده باشم!)

باری، من بهتر است از برنامه ریزهای علوم انسانی-اسلامی یا اسلامی- انسانی چیزی نگویم چون من واقعا اطلاعی از آن جلسات نداشتم، همان طور که از جلسات برنامه های رشته های مهندسی و علوم پایه و پزشکی خبر نداشتم. اصلا من از هیچ یک از این برنامه ریزیهای درسی خبر نداشتم و فقط دورادور چیزهائی می شنیدم. بعد ها هم که خواستند مرا عضو کمیتۀ برنامه ریزی دروس بکنند قبول نکردم. این مطالب را هم که در اینجا نوشتم برای این بود که وضعیتی را که ما در ستاد انقلاب فرهنگی، درست پس از بسته شدن دانشگاهها مشاهده کردیم، به تصویر بکشم. رفتن و آمدن استادان، در ساختمانی پر از اطاقهای خالی و سعی برای انجام کاری بسیار بزرگ (یا بسیار کوچک، یا موهوم، چه می دانم!) توسط چند نفر که درست نمی دانستند که می خواهند چه کار کنند. بعدها اطاقها پر شد و متخصصان بیشتر و بیشتر آمدند و رفتند و جلساتی تشکیل دادند و چه بسا برنامه هائی هم برای رشته هائی تدوین کردند که بعضی از آنها به درد بخور بود و بعضی هم نه. نمی دانم. چیزی که می دانم این بود که کسی واقعا نمی دانست که چه می خواهد و در آنجا چه کار می خواستند بکنند. شاید هم می دانستند ولی به دیگران نمی گفتند.

به هر حال، وضعیتی که در ستاد انقلاب فرهنگی بود وضعیت آموزش عالی در کشور را نشان می داد. بسته بودن دانشگاهها و بلا تکلیفی استاد و دانشجو و این احساس که علومی که در دانشگاهها تدریس می شود مطلوب نیست و باید تحولی در آنها ایجاد شود و این تحول هم باید دینی و اسلامی باشد. سه- چهار سال بعد وقتی دانشگاهها باز شد استادان در هر رشته برگشتند به کار سابق خودشان. پزشکان پزشکی خودشان را تدریس کردند و فیزیکدانها فیزیک خودشان را و ریاضییون ریاضیات خودشان را و شیمیستها هم شیمی خودشان را. (راستی، نمی دانم چه شد که حتی قبل از بازگشائی دانشگاهها مهندس سر زعیم به رحمت ایزدی پیوست). اما (و این اما را دست کم نگیرید)، بعد از بازگشائی، استادان بعضی از رشته ها می دیدند که کتابها فرق کرده و دانشجویان به جای جزوه کتابهائی می خواندند که راستی راستی کتاب بود. یعنی مرکزی که من و دوستانم راه انداخته بودیم داشت کار خودش را می کرد. کمیتۀ علوم انسانی هم دو سه عنوان کتاب تدوین و چاپ کرد، یکی در زمینۀ اقتصاد اسلامی و یکی جامعه شناسی و دیگری هم یادم نیست. فقط یادم هست که هر سه کتاب سر زا رفت، چون استادان حاضر نشدند که آن مطالب را درس بدهند. ( اگر هم حاضر شده باشند من خبر ندارم.)

به برنامه های درسی هم دو تا درس، یکی تمام اسلامی و یکی دیگر نیمه اسلامی اضافه کردند که دو تا از آنها را کتابهایش را ( با عرض شرمندگی) مرکز نشر دانشگاهی در می آورد، یکی «تاریخ اسلام» بود که درس تمام اسلامی بود و دیگری «ادبیات فارسی» بود که درس نیمچه اسلامی بود، بعضی ها می گفتند کتابش بی شباهت به کتاب دعای فارسی نیست! درس معارف هم بود که دو تن از فارغ التحصیلان مدرسۀ علوی جوش آن را می زدند و می خواستند با آن درس نه فقط شبهه های مارکسیسم، بلکه شبهه های کفار و زنادقه و ملحدان جدید در کلام و فلسفه و ماتریالیسم و خلاصه همه ایسمهای غربی را دفع کنند و رفع کنند و خلاصه کاری کنند که دانشجویان با خواندن آن کتاب دیگر هیچ مسئلۀ دینی و فلسفی و کلامی نداشته باشند. (پاورقی: راستش من نمی دانم که آخر و عاقبت این درس که ظاهرا برای همه دانشجویان در همه رشته ها اجباری شد چه بود. من چون از اولش با این درس مخالف بودم پیشرفت یا پس رفت آن را ، به خصوص بعد از شکر آب شدن میانه آن فارغ التحصیلان مدرسه علوی را دنبال نکردم. اصلا من بچه سر به راهی نبودم و در مؤسسۀ خودم یعنی مرکز نشر داشنگاهی جوش اسلامی کردن دانشگاه و کتابهای دانشگاهی را زیاد نمی زدم. به همین دلیل هم دوستان آمدند که مؤسسۀ انتشاراتی دیگری جلوی دکان ما باز کردند که مثل مؤسسۀ ما بی سمت و سو نباشد. این که این مؤسسه چقدر توانست کتابهای علوم انسانی را اسلامی کند من نمی دانم. از خودشان بپرسید.تا همین جا هم من پر گوئی کرده ام).

(حاشیه: من در بارۀ صحت مطالبی که در اینجا گفتم حاضر نیستم قسم بخورم چون این حوادث مربوط به سالها پیش است و در این مدت ابرهائی در آسمان حافظه من پیدا شده که گاهی اسباب زحمت من می شود. ولی صحنه ها روی هم رفته واقعی است و من مثل سایر خاطره نویسان چیزی از خودم اضافه نکرده ام، یا اگر کرده باشم تعمدی در کار نبوده است، اگر هم بوده من خبر ندارم.)

————————-
*من در آن سازمان که به قول دکتر پورجوادی قرار بود سمت و سوی دیگری برود کار می کردم از اول اش تقریبا تا حدود ۴-۵ سال بعد. یک روز باید داستانهای آنجا را بنویسم. یکی از آن سه گانه های اسلامی هم در کنار اقتصاد و جامعه شناسی، حقوق اسلامی بود. این را دو تا جوان طلبه نوشته بودند با کمک یک دو استاد حقوق. نزدیک به دو سال ویرایش اش می کردم! آن هم داستانی دارد. این را فعلا نوشتم تا بعدا یادم باشد تفصیل دهم. – م.ج

**عکس دکتر پورجوادی از مجتبی سالک، مجله بخارا

همرسانی کنید:

مطالب وابسته