این کتابفروش‌ها یک جلد کتاب هم نخوانده اند

ترانه بنی یعقوب
ایران آنلاین

خیابان تقریباً تاریک شده. کرکره بیشتر مغازه‌ها پایین است. بویژه کتابفروشی‌ها. اینجا اصلاً به کتابفروشی‌هایش معروف است. یک خیابان انقلاب است و راسته کتابفروشی‌هایش. اما اگر واقعاً طالب کتاب هستید، می‌توانید درتاریکی هم میان انبوه کتاب‌های گوشه خیابان، کتاب مورد علاقه‌تان را پیدا کنید. آنقدر کتاب گوشه خیابان هست که دست خالی برنگردید. بیشترشان کنار بساطشان چراغ اضطراری گذاشته‌اند. خیلی‌ها هم زیر نور چراغ برق خیابان بساط کرده‌اند.

محمد و همکارش بساط‌‌‌شان حسابی پر و پیمان است؛ سگ ولگرد، بوف کور، سه قطره خون، چشمهایش و جای خالی سلوچ  و دو قرن سکوت عبدالحسین زرین کوب و دیوان شاعران معروف. کتاب‌های هدایت هر کدام ۵ هزار تومان. دو قرن سکوت هشت هزار تومان.

خودشان حتی یک جلد کتاب هم در زندگی‌شان نخوانده‌اند. محمد چشم می‌گرداند میان کتاب‌ها: «من اهل کتاب نیستم. هیچکدام از این کتاب‌ها را نخوانده‌ام. دوستی برایمان می‌آورد. این کار برایم کاسبی است همین.» به دوستش اشاره می‌کند: «این بنده خدا که تو کار ساخت و ساز بود. من هم که آرایشگر بودم. آنقدر دست زیاد بود، بی‌خیالش شدم.» دوستی که برایشان کتاب‌ها را می‌آورد از کتابخانه شخصی مردم  کتاب می‌خرد یا به کتابفروشی‌های معروف سر می‌زند. محمد و دوستش از ساعت نه صبح تا ده شب اینجا هستند. تابستان و زمستان هم ندارد. ماه رمضان هم همین طور.

دوست محمد می‌گوید: «درست است  کار اصلی‌مان چیز دیگری است اما به هر حال  کتابفروشی از بیکاری بهتر است تا دوباره کار دیگری پیدا کنیم. همه از سر بیکاری و مشکلات اینجا هستیم. باور کنید!»

با این همه رقابت هم در کارشان کم نیست. مشتری‌های یکدیگر را می‌زنند به قول خودشان. سعی می‌کنند کتاب‌هایی را بیاورند که خواهان بیشتری دارد. رمان‌های جذاب. روی کتاب‌هایشان روکش مشمایی کشیده‌اند تا باد و باران خرابشان نکند.
محسن کمی آن سوتر کتاب می‌فروشد. ۲۳ ساله و عاشق فوتبال. برادرش با کار کتاب آشنایی دارد و او هم می‌خواهد  چند سالی دستفروشی کتاب کند و با پولش بزند به فوتبال: «فقط چهار اثر را خوانده‌ام همان اسکاول شین. اصلاً به کتاب خواندن علاقه ندارم. برادرم کتاب‌ها را می‌آورد. ۱۴ ساله تو این کار است. ولی خودش هم  کتاب نمی‌خونه. هرچه در می‌آوریم نصف می‌کنیم.» هر روز صبح‌ها می‌رود باشگاه و بعد ساعت ۱۰ اینجاست.

دو بار در هفته هم تمرین می‌کند و برادرش جایش را می‌گیرد. جمعه‌ها و دوشنبه‌ها. هر چه در می‌آورد خرج فوتبالش می‌کند. می‌گوید روزی هفتاد هشتاد تومن درآمد دارد. بارها تأکید می‌کند کتابفروشی برایش فقط یک کار است.محسن متوجه شده، کتاب خواندن ربطی به دانشجو بودن ندارد: «اصلاً دانشجوها سراغ ما نمیان. انگار دغدغه‌های دیگه‌ای دارن. کتابخوان‌ها بیشتر آدم‌های فهمیده و با شعورند. تازه فهمیده‌ام کسی می‌گوید من کتاب خوانم یعنی چه؟ واقعاً شعور و فرهنگ می‌آورد.»

تاریخ طبری هم در بساطش هست؛ ۲۷۰ هزار تومان. آن سوی خیابان یک پیکان سفید پارک شده، صندوق عقبش پر از کتاب است. مقابل ماشین، بساطش را پهن کرده. مرد اما حوصله حرف زدن ندارد: «هر روز با شهرداری درگیری داریم. شما دیگر برای ما دردسر تازه درست نکنید!»

امید همان نزدیکی‌ها بساط کتابفروشی‌اش را پهن کرده. از وقتی دستفروشی کنار خیابان را شروع کرده به کتاب خواندن هم علاقه‌مند شده. بیشتر کتاب‌های پائولو کوئیلو می‌خواند: «خودم کتاب‌ها را پیدا می‌کنم. مثل بقیه نیستم اینجا منتظر بنشینم. حتی اگر نتوانم خودم کتاب بخرم افستش می‌کنم و اینجا می‌فروشم.» ناشر برخی کتاب‌ها گاهی به او اعتراض کرده‌اند که چرا کتاب‌هایشان را این قدر ارزان می‌دهد؟ نمونه‌اش همین کتاب «نبرد من» هیتلر: «ناشرش آمد گفت از من بگیر بفروش. کتابفروش‌ها بیشترشان  با ما رفتار خوبی دارند.»

امید با این همه می‌گوید کارش را دوست دارد چون کار فرهنگی است و با آدم‌های خوب سرو کار دارد: «پدرم ساندویچی دارد. سه چهار سالی وایستادم اما گرمای فر اذیتم می‌کرد. شاید گرمای اینجا بیشتر هم باشد اما این کار را دوست دارم. الان برادرم اونجاست من اینجا را ترجیح می‌دهم. یک روز کتابفروشی خودم را باز می‌کنم.» او مدعی است چون کتاب‌های قدیمی می‌فروشد همه خواهان کتاب‌هایش هستند. برای کارش برنامه‌ریزی جدی دارد؛ صبح‌ها ساعت نه و نیم صبح تا نه و نیم شب. شوخی هم ندارد.

خیابان انقلاب، ساعت نزدیک به ۱۰ شب به برکت وجود این دستفروش‌ها هنوز روشن است. در خیابان خلوت قدم می‌زنم. به دستفروش‌ها نگاهی می‌اندازم. کاش در این ساعات طولانی به کتاب‌ها هم نگاهی بیندازند. کاش این کار فقط یک شغل نباشد برایشان.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته