در راستای تصمیم های عجیب و غریبی که ناگهان می گیرم و مهمترین خصیصه من است ، مدتها بود تصمیم گرفته بودم کاری را انجام بدهم. امروز آن کار را انجام دادم و نتایجش را این جا می نویسم. قبل از خواندن یک لیوان آب سرد بخورید و خونسردی تان را حفظ کنید. هر جا هم که دلتان خواست این مطلب را به اشتراک بگذارید.
درجهت اشاعه ترویج فرهنگ کتابخوانی و آسیب شناسی اینکه چرا مردم کتاب نمی خوانند امروز سی جلد کتاب توی کیف گذاشتم وبه همراه مادرم راهی مراکز خرید بزرگ شدیم. هدفمان این بود که در مراکز تجاری مغازه به مغازه برویم و کتابها را فقط به قیمت پنج هزار تومن بفروشیم و به کتاب خواندن تشویقشان کنیم. پول فروششان را هم به صندوق خیریه مطمئنی که می شناسیم واریز کنیم. ساعت یازده صبح پروژه را شروع کردیم. وارد مغازه ها می شدیم. اصلا رو نکردم که خودم نویسنده هستم. اکثرشان فکر می کردند بازاریاب فروش کتابم. اکثرا سرشان توی گوشی موبایلشان بود.اخم و تَخمی می کردند بیا و ببین. اما من با خوشرویی کتاب ها را معرفی می کردم و توضیح می دادم که درآمد حاصل از فروشش هم قرار است صرف خیریه شود. اما شنیده ها. اول بانوان عزیز:
«من اصلا وقت کتاب خوندن ندارم. تو خونه ام چهارصد تا کتاب دارم. اما نمی خونم.»
«داستان چیه خانوم. کتاب روانشناسی داری؟ اینایی که آموزش خوشحالی میده.»
«ای خانوم. زندگی من خودش کتابه. بیا واست تعریف کنم.»
«پول ندارم به خدا. هیچی دَشت نکردم. هزار تومن میدی؟»
«فقط کتاب داری؟ دستنبد و گوشواره نداری؟»
«خانوم من خودم به سه تا خانواده بی سرپرست کمک می کنم. دیگه جا برای خیریه دیگه ندارم.»
«می خوای کار خیر کنی خیلی خوبه. اما کتاب چیه؟تاپ و لباس زیر فانتزی بیار. ازت می خریم. چندتا چندتا هم می خریم.»
«من فقط احادیث می خونم.»
و آقایان بعد از اینکه مدت طولانی زُل می زدند به ما:
«حالا یه کم از داستانش و تعریف کن شاید خریدم.»
«شما که این قدر خوب حرف می زنی بیا بازاریاب ما شو.»
«چه زمونه ای شده. خانوم جوون و خوشگلی مثل شما بخاطر مسائل مالی راه بیفته کتاب بفروشه.همش زیر سر آخونداست.»
«میگم حیف شد رنگ چشمای شما مثل مامانتون سبز نشد.»
«کی حوصله کتاب خوندن داره.می تونم شماره تون و داشته باشم؟»
من از ابتدا می دانستم قرار است با چه چیزهایی رو به رو شوم. اما مادرم اواخرش کم آورد و با صدای بلند گفت:
« ده تومن می دن یه لیوان آب انار کوفت می کنن. واسه پنج هزارتومن کتاب خریدن پول ندارن. اصلا تو چرا نویسنده شدی تو این خراب شده؟ لطف کن دفعه بعد من و همراه خودت تو این پروژه های فرهنگ سازیت و دیوونه بازی هات نیار. خودت هم غلط کردی فرهنگ سازی کنی. هی میگم پاشو برو از این مملکت. گوش نمیدی. من رفتم.»
مادرم رفت. ولی من باید در این نبرد پیروز می شدم. نتیجتا تا ساعت سه چرخیدم و ان قدر فَک زدم تا موفق شدم بیست و هشت جلد را بفروشم. فقط دو جلد را آقایان خریدند. ما بقی را خانمها خریدند. البته تاکید کردند که فقط بخاطر شرکت در خیریه می خرند. وگرنه اهل کتاب خواندن نیستند.
———————————
*دقیقا روشن نیست که آنچه خواندید گزارش واقعه است یا داستان. ولی داستان هم باشد متکی به نوعی تجربه و مشاهده است. بنابرین می توان آن را از وقایع اتفاقیه در عالم کتاب در ایران محسوب کرد. – م.ج